|
پنج شهید را که مطمئن بودیم گمنام اند، انتخاب کردیم. ذره ذره پیکرها را گشته بودیم. هیچ مدرک هویتى به دست نیامده بود قرار شد در بین شهدا یک شهید گمنام که سر در بدن نداشت، به نیابت از ارباب بى سر، ابا عبدالله الحسین(ع) در روز تاسوعا تشییع و در ورودى دهلران دفن شود.
کفن ها آماده شد. همیشه این لحظه سخت ترین لحظه براى بچه هاى تفحص است; جدا شدن از پیکرهایى که بعد از کشف، مهمان بزم حضورشان در معراج بوده اند. شهدا یکى یکى کفن مى شدند. آخرین شهید: پیکر بى سر بود. سخت دلمان هوایى شده بود. معجزه شد. تکه پارچه اى از جیب لباس شهید به چشم بچه ها خورد. روى آن چیزى نوشته شده بود که به سختى خوانده مى شد: «حسین پزنده، اعزامى از اصفهان.»
شهید به آغوش خانواده اش برگشت تا در روز عاشورا در اصفهان تشییع شود و بى سر و سامان دیگرى از قبیله حسین(ع) جایگزین او شد. کسى چه مى داند، شاید او که در روز تاسوعا در دهلران تشییع و به جاى او دفن شد، «عباس» بود.
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم |
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 1:0 عصر روز یکشنبه 87 شهریور 10
|
کشاورز بود. چون خلى شر بود، فرستاده بودنش منطقه. مى گفت: «خودم را مى کشم یا زخمى مى کنم تا مرا به عقب بفرستند». با شهید غلامى آشنا شد. شهید غلامى از او پرسید: «چه کار مى توانى بکنى؟» نتیجه این شد که آشپزى کند. مى گفت: «من کشاورزم و درآوردن چغندر از زمین و درآوردن شهید از خاک، هیچ فرقى براى من ندارد». رفته رفته با شهدا مأنوس شد. چنان عاشق شهدا شده بود که گریس به دست، هفت کیلومتر راه را مى رفت پاى بیل میکانیکى، تا کار تفحص به تأخیر نیفتد. دست به قلم شده بود و چنان درباره شهید مى نوشت که باور نمى کردى این سرباز، سیکل هم ندارد |
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 4:0 عصر روز شنبه 87 شهریور 9
|
هر کارى مى کردیم، مرخصى نمى رفت. سخت کار مى کرد. مى گفت: «مى ترسم نباشم و شهیدى زیر خاک بماند. یا یک شهید پیدا شود و من نباشم.» کسى که جنگ را ندیده نمى داند استخوان شهید چیست. دست به این استخوان زدن، دل و جرئت مى خواهد. خیلى ها مى گفتند آلوده به شیمیایى است و ممکن است هزار نوع مرض بگیرى. وقتى شهید را از خاک بیرون مى آوردیم، پلاک را مى گرفت، مى بوسید و به سر و صورتش مى کشید. این همان سربازى است که تا دیروز مى خواست با زخمى کردن خود به عقب بازگردد. یاد نمى آید که یکى از این سربازها موقع رفتن و گرفتن پایان خدمت، با اشک از تفحص نرفته باشد. التماس مى کند بمانند و آنها را به عنوان نیروى بسیجى نگه داریم. |
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 4:0 عصر روز جمعه 87 شهریور 8