داشتیم پیکر شهدا را با کشتگان بعثى تبادل مى کردیم. ژنرال حسن الدورى، رئیس کمیته رفات ارتش عراق گفت: «چند شهید هم ما پیدا کرده ایم که تحویلتان مى دهیم و به فهرستتان اضافه کنید». یکى از شهدایى که عراقى ها کشف کرده بودند، پلاک نداشت. سردار باقرزاده پرسید: «از کجا مى گویید این جنازه ایرانى است؟ هیچ مدرکى براى تشخیص هویت ندارد!» ژنرال بعثى که ما ایرانى ها را خوب شناخته بود، گفت: «همراه این شهید پارچه قرمز رنگى بود که روى آن نوشته شده: یا حسین شهید! فهمیدیم که ایرانى است.»
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 11:0 صبح روز دوشنبه 87 شهریور 4
ده دقیقه که زیر نورخورشید مى ایستادى، آتش مى گرفتى. عراقى ها داخل سایه بانى که درست کرده بودیم استراحت مى کردند، اما بچه ها چاره اى جز کار در آفتاب نداشتند. باید مى ایستادیم و به پاکت بیل که زمین را مى شکفات و خاک ها را زیر و رو مى کرد، زل مى زدیم تا اثرى پیدا شود و...
حدود ساعت یازده، بچه ها بیست لیترى آب را روى سرشان مى رخیتند تا با وزش باد، کمى خنک شوند و کار تعطیل نشود. شاید سخت ترین کار در این زمان جمع آورى پیکر از زیر خاک بود. راننده لودر، خاک یک سنگر تانک را کف بردارى مى کرد. که پیکر یک شهید پیدا شد. زمین خیلى سفت و سخت به شهید چسبیده بود و از طرفى امکان داشت بیشتر از یک شهید درون سنگر باشد. بنابراین با لودر احتمال مخلوط شدن استخوان ها مى رفت. قرار شد با سرنیزه اطراف پیکر را خالى کنیم. با سختى اولین شهید را از خاک جدا کردیم که متوجه حضور شهید دیگرى شدیم. اشکمان درآمده بود. از شدت گرما و عرق، چشممان دیگر نمى دید. از آسمان و زمین آتش مى بارید و دست هاى من و مجید پازوکى تاول زده بود. تاول ها در هنگام کندن زمین مى ترکید و با زمین شوره زار شلمچه برخورد مى کرد و درد و سوزش شدید را تا مغز استخوان احساس مى کردیم. دست هایمان پر از خون شده بود. وقتى دستان خونین و دردناک ما به جسم شهیدى مى خورد. دست هایمان آرام مى گرفت و اشک شادى، جاى اشک درد را مى گرفت. آن روز سه شهید را با دست هاى خونین از زیر خاک بیرون کشیدیم. اشک شادى و اشک درد با هم آمیخته شده بود. |
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 8:0 صبح روز یکشنبه 87 شهریور 3
|
وارد یک خاکریز دو جداره زمان جنگ شدم; خاکریزى که خط پدافندى خودمان بود. سال ها بود که چنین خاکریزى ندیده بودم. هر چه دیده بودم نمایشگاه بود; اما این فرق مى کرد. یک یک خاطره هاى زمان جنگ از جلو چشمم رد مى شد. مجید رفت سمت دل خودش و من هم تو حال خودم. رسیدم به یک تانکر آب که با تعدادى گونى متلاشى شده، احاطه شده بود و سوراخ سوراخ. یک پیت زنگ زده هم بود که بیشتر براى شستن ظروف وپاى بچه ها زیر تانکر گذاشته مى شد. اطراف تانکر چند مسواک رنگ و رو رفته بود و یک پوتین تاف نمره 41 پاره پاره.
نشستم مقابل تانکر. توى خیالم وضو گرفتم. نزدیک تانکر، سنگرى اجتماعى بود. قصد وارد شدن داشتم که چند پرنده که به خاطر گرمى هوا به سایه سنگر پناه آورده بودند، از سنگر خارج شدند. داشتم دیوانه مى شدم. وارد سنگر شدم. باورش برایم خیلى سخت بود. عکس حضرت امام هنوز به دیواره سنگر بود. روى تاقچه سنگر که با جعبه مهمات درست شده بود، چند مهر، یک قرآن کوچک و یک منتخب مفتایح بود. گوشه سنگر یک ساک نظرم را جلب کرد. به سختى از زیر خاک ها بیرونش کشیدم. زود پاره شد، اما داخل ساک تعدادى لباس، یک آینه و شانه کوچک، چند تا اسکناس صد ریالى و مقدارى پول خرد و یک تقویم جیبى و چند نامه بود که جز یکى از آنها، بقیه خوانا نبود. شروع کردم نامه را خواندن. نامه از طرف پدرى به فرزندش بود. نوشته بود: «سعید جان! این بار مادرت خیلى بى تابى مى کند، زود برگرد.»
|
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 10:0 صبح روز شنبه 87 شهریور 2