اخموی بی حوصله
مامان چرا گفت : بگیر
از پدرت فاصله ؟
دلش هزار تا راه رفت
بابا خسته کاره ؟
مامان چرا اینو گفت ؟
بابا دوستش نداره
>
کل بازدیدها : 546460
بازدیدهای امروز : 59
بازدیدهای دیروز : 246
RSS
اون روز توی میدون منیریه تهران برای سالگرد شهدا مراسم گرفته بودن که گروه موزیک ارتش شروع کرد به نواختن مارش کوبنده عملیات.
ناگهان یکی از بچه ها دوید طرفم و دستم رو گرفت و گفت که کمکش کنم.
سه
چهارتایی یک نفر رو که همسن و سال خودم بود، از روی صندلی برداشتیم و
بردیم داخل یه اتاق دیگه. افتاد روی زمین و من مات و مبهوت مونده بودم که
چی شده. پنج شش نفری ریختیم روش تا خودش رو این ور و اون ور نکوبه و
نزنه.
کمی که آروم شد شروع کرد به حرف زدن.
سریع ضبط رو درآوردم و بردم دم دهنش.
4دقیقه
تمام، آخرین صحنه هایی رو که هنگام مجروحیت و موجی شدن در شلمچه دیده
بود، مثل یه نمایش رادیویی اجرا کرد. اون قدر سفت دندوناشو بهم می فشرد
که نزدیک بود فکش خورد بشه.
قشنگ مثل نمایش حرف می زد. آروم حرکت می کرد، داد می زد، می دوید و نفس نفس می زد و ...
بعد از 45 دقیقه، یه دفعه فریاد بلند "یامهدی" زد و همه مارو پرت کرد.
کم کم حالش جا اومد. تعجب می کرد چرا ما دورش نشستیم.
رفیقش می گفت:
صبح توی اتوبوس حالش این جوری شد، ملت در می رفتن. هی می گفتم بیایین کمک این خطری نداره، کسی نیومد جلو.
بازم رفیقش می گفت:
روزی
سه بار این جوری میشه، از همه بدتر وقتیه که توی خونه حالش بد میشه.
مدام خودش رو می زنه به در و دیوار، داد میزنه، ولی هیچکس نیست کمکش کنه.
تازه، دو تا دختر کوچیک داره که در میرن بغل مامانشون و فقط گریه میکنن و
می پرسن:
"مامان ... چرا بابا خودشو میزنه؟"
و اون همچنان در همین
تهران زندگی می کنه و با هر بار موجی شدن فقط زورش به خودش می رسه و با
دو دوست صمیمیش که توی شلمچه با شلیک مستقیم تانک شهید شدن، حرف میزنه.
یک
روز شهید «حاج بصیر» از مادرش خواست که به وی اجازه دهد بر سجّادهاش دو
رکعت نماز حاجت بخواند و مادر نیز پس از پایان نماز بر دعاهای زیر لبی که
بر لبان فرزند میوزد، آمین بگوید. مادر «حاجی» هم به خیال آنکه فرزندش
چون همیشه پیروزی رزمندگان اسلام را از خدا طلب کرده است، با کمال توجّه
بر دعای زمزمه وار او آمین گفته بود.
نماز و دعا که به آخر رسید، حاجی رو به مادرش کرد و گفت: «مادر! میدانی این دعایی که تو آمینش را گفتی، برای چه بود؟»
- «حتماً پیروزی رزمندگان اسلام را از خدا خواستی.»
-
«بله، آن به جای خودش. ولی من از خدا طلب شهادت کردم. چون میدانم که تو
با دعاهایت مانع شهادتم میشوی امروز میخواستم آمینت را هم بر شهادتم
بشنوم.»
-
«پسرم! من به خدا از شهادت شما باک ندارم؛ چنان که برادرت؛ «اصغر»شهید شده
و «هادی» هم در جبهه است. امّا من دوست دارم شما بمانید و از امام و
انقلاب دفاع کنید.»
و چه زود تیر دعای فرزند، شعلهور از چاشنیِ آمینِ مادر، به هدف اجابت نشست
و حاجی را از فراز قلّههای ماؤوت در ناپیدای غیب، بر چکاد شهود نشاند!