دست نوشته شهید گمنام از جنگ در کردستان
همیشه
از صحنه کربلا در عاشورا صحبت میشد و از چگونگی شهادت آن عزیزان. باورم
نمیشد که انسانهایی باشند که بتوانند همچنین اعمالی انجام دهند. به راستی
آیا انسان میتواند سبوعانه انسان دیگری را بکشد؟ …
کردستان
اگر هیچ فایدهای برایم نداشت حداقل این سود را بردم که جواب این سؤال را
به روشنی دریافتم. برادری را که 16 یا 17 سال داشت با تبر قطعه قطعه کرده
بودند. یک میخ فولادی بزرگ را با چکش از گوش سمت راست یک افسر ارتشی زده
بودند و سر میخ از گوش چپش با سری خونی بیرون آمده بود. چند برادر پاسدار
را به هم بسته بودند و با مسلسل سوراخ سوراخشان کرده بودند. حال چند خشاب
به آنها شلیک کرده بودند خدا می داند. چند نفر دیگر را سوزانده بودند و …
در مورد چند نفر نیرو آنچنان اعمال فجیعی انجام داده بودند که انسان از به
خاطرآوردنش شرمگین می شود چه رسد به نقلش. راجع به آن صحنه و شهدای آنجا
که هر کدام به طرز وحشیانه ای به شهادت رسیده بودند بیش از این نمی گویم
… .
نویسنده » » ساعت 7:35 عصر روز جمعه 89 مهر 9
مرحوم علامه میرزاجوادآقاتهرانی(ره) به منطقه والفجر مقدماتی آمده بودند،(به دلیل تواضع زیادشان) امام جماعت نمی شدند مگر به زور.
ایشان به ما میفرمود:شما از من جلوتر هستید.خیلی اعتقاد و احترام عجیبی به رزمنده ها داشت.
یک شب به تیپ امام جواد(علیه السلام)
آمده و سخنرانی نمودند.بعد که سخنرانی تمام شد،موقع نماز بود اما قبول نمی
کردند بروند جلو و امام بایستند.آقای برونسی گفت: آقا! بروید و امام
باشید. علامه گفت:شما دستور می دهی؟
آقای برونسی گفت: من کوچمتر از آنم که دستور بدهم، ولی خواهش می کنم.علامه گفت: نه پس خواهش را نمی پذیرم.
بچه ها گفتند:خوب آقای برونسی! مصلحتا بگوئید دستور می دهم تا بپذیرند.ما آرزو داریم پشت این عارف بزرگ نماز بخوانیم.
شهید برونسی هم، همین کار را کرد و علامه در جواب فرمود:چشم فرمانده عزیز.
بعد از نماز علامه حال عجیبی داشت شهید برونسی را کنار کشیده بود و اشک میریخت،میگفت دوست عزیزم از جواد(علامه میرزاجوادتهرانی)
فراموش نکنی و حتما ما را شفاعت کن.
نویسنده » » ساعت 7:34 عصر روز جمعه 89 مهر 9
در محور ارتفاع 143 در روز ولادت امام جواد (ع) یک سنگر بتونی خیلی بزرگ نظر ما را بر خود جلب کرد.
سنگر بلندی قرار داشت و پلههای بتونی محل رسیدن به آن بود.
محل به نظرمان مشکوک میرسید.
طول
و عرض سنگر حدوداً 4*3 متر بود و شاید هم بزرگتر. کف آن هم سی- چهل سانتی
متر بتون ریخته بودند. آنجا را که مشکوک بود، با بیل کندیم که به قطعات بدن
یک شهید برخوردیم.
پاها و تن شهید را که درآوردیم، متوجه شدیم شانه، دستها و سرش زیر پله بتونی است.
در حال جمعآوری بدن او بودیم که یک پوتین دیگر به چشممان خورد. شروع کردیم به کندن کل اطراف سنگر.
سرانجام 5 شهید پیدا کردیم
که روی آنها بتون ریخته و سنگر ساخته بودند. آنهم سنگر فرماندهی...
نویسنده » » ساعت 7:33 عصر روز جمعه 89 مهر 9