مى گفت: «مى خواهم چیزى بگویم، فقد به فرمانده مان نگویید.» بچه اصفهان بود و از سربازهاى ارتش. مى گفت: «حس کنجکاوى ام باعث شد وارد میدان مین شوم. وسط میدان یک جمجمه دیدم. از وقتى آن جمجمه را دیده ام. شب ها خواب ندارم. فکر مى کنم از بچه هاى خودمان باشد و الآن خانواده اش منتظرش باشند.» رفتم تا کنار جمجمه رسیدیم. پیکرى هم آنجا افتاده بود که مقدارى خاک روى آن نشسته بود. خاک ها را کنار زدیم و پیکر را روى برانکار گذاشتیم. قصد بازگشت داشتیم که با خود گفتم حالا که موقعیتى پیش آمده، خوب است گشتى بزم، شاید باز هم پیکرى پیدا شود. جلوتر زیر یک درخت، شهیدى افتاده بود با یک بى سیم و آن سوتر شهیدى دیگر و ...
آن روز هفت شهید از شهداى دلاور ارتش پیدا شد. همان سرباز، مثل باران بهارى اشک مى ریخت. تاب نیاوردم. به سمتش رفتم تا دلدارى اش بدهم. گفت: «آقا، وقتى دیدیم هفت شهید مهر و تسبیح داشتند، از خودم خجالت کشیدم. من خیلى وقت ها در خواندن نماز کوتاهى مى کنم. از امروز دیگر همه نمازهایم را سر وقت مى خوانم.»
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 12:50 صبح روز پنج شنبه 87 مرداد 10
|
بعثى ها آن روز گیر داده بودند که «شما همه اش اهل گریه و دعا و نیایش هستید و لبخند به لبتان نمى آید و اصلا بلد نیستید شاد باشید و افراطى هستید.» شاید این که بچه ها با افسرانى مشغول کار بودند که دستشان به خون دوستانشان آغشته بود، باعث شده بود که کمتر با آنها شوخى کنند و بخندند و وقتى شهیدى را پیدا مى کردند، روضه مى خواندند و مى گریستید.
آنها مى گفتند: «امام شما هم در هیچ کدام از فیلم ها و تصویرهایى که دیده ایم نمى خندد.» همان روز شهدا به کمکمان آمدند. یک شهید که عکس امام روى جیبش بود; امام داشت مى خندید! |
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 7:0 صبح روز سه شنبه 87 مرداد 8
افسر عراقى خبر آورده بود که نزدیک بصره یک گلستان دسته جمعى از شهداى ما وجود دارد. اما عراقى ها به ما اجازه نمى دادند وارد آن منطقه شویم. نقشه اى کشیده بودیم و هر روز طورى کار مى کردیم که پایان کار به آن منطقه نزدیکتر شده باشیم. رسیدیم اما آن روز یکى از غمگین ترین روزهاى کارى بچه هاى تفحص بود. 46 شهید غواص بودند که چشم و دست و پایشان با سیم هاى تلفن بسته شده بود و زنده به گورشان کرده بودند. همگى غواص بودند. بعثى ها پلاک هایشان را هم از آنها جدا کرده بودند تا شناسایى نشوند; توى این همه پیکر، دستى بود که انگشتر فیروزه به انگشت داشت. واقعاً تماشایى بود. او نشان از بى نشان هایى مى داد که دست بسته مانع پرواز آنان به سوى آسمان لایتناهى و فیروزه اى نشده بود
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 10:26 صبح روز دوشنبه 87 مرداد 7