وقتى رسیدیم هوا صاف بود. مى گفت: «مشغول گشتن بودم که یک پوتین که پایى داخل آن بود، اینجا به چشمم خورد».
سریع با بیل وارد گودال شدم. خاک ها حالت رمل داشت و کندن زمین راحت بود. اولین قسمت، پاى شهید بود که داخل پوتین بود. پایین تنه شهید هم با وسایل داخل جیب شلوارش از خاک خارج شد که یکباره آسمانى که تا چند لحظه قبل صاف صاف بود، با رعد و برق شدید بارانى شد. ناچار از گودى خارج شدم و وارد محل اسکان عشایر عرب زبان شدم که ما را آورده بود کنار پیکر شهید. کمى صبر کردیم، باران بند آمد. دوباره برگشتیم یکى دیگر از رفقا وارد گودال شد. دوباره رعد و برق و بارش باران و رها کردن کار. باز صبر کردیم باران بند بیاید. بیشتر باران هاى اینجا در این فصل زودگذر است، اما مثل این که این بار قصد نداشت بند بیاید. گفتم: «آب از آسمان مى آید، سنگ که نیست هر طور شده مى روم شهید را بیرون مى آورم»، اما هر کارى کردیم نمى شد; خاک ها برمى گشت داخل گودى! بالاخره آن مرد عشایرى چیز گفت که دقیقاً به دل ما هم افتاده بود: «او نمى خواهد برگردد و شاید قرارى یا ...»
گفتیم یک روز دیگر بر مى گردیم. رها کردیم و از گودى نزدیک به دو، سه کیلومتر فاصله گرفتیم. برگشتیم عقب را نگاه کردیم. باران بند آمده بود و یک رنگین کمان دقیقاً از سمت گودال به آسمان قامت راست کرده بود. قسمتى از پیکر شهید را با خود آوردیم و دیگر هرگز موفق به پیدا کردن محل شهادت آن شهید نشدیم. آن روز، سخت یاد بچه هایى افتاده بودم که در شب حمله مى گفتند اگر در جایى شهید شدیم، همانجا ما را بگذارید
نویسنده » » ساعت 2:11 صبح روز دوشنبه 87 مرداد 14
براى بچه هاى تفحص و براى آنهایى که به دنبال گمشده خود مى گردند، هیچ لحظه اى زیباتر از لحظه کشف پیکر مطهر شهید نیست; اما زیباتر از آن، لحظه اى است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه، پلاکى بدرخشد. در طلاییه وقتى زمین را مى شکافتیم. پیکر شهیدى نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود، شبیه دفترى که بیشتر مداحان از آن استفاده مى کنند برگ هاى دفتر به خاطر گل گرفتگى به هم چسبیده بود و باز نمى شد. آن را پاک کردم. به سختى بازش کردم. بالاى اولین صفحه اش نوشته بود: «عمّه بیا گمشده پیدا شده!»
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 9:0 عصر روز یکشنبه 87 مرداد 13
سید سلام!
چند هفته ای می شه که نتونستم بیام پیش تو!
نمی دونم چرااصلا دیگه فرصت پیدا نمی کنم که بیام اینجا.
یادش بخیر اون اوایل هر هفته عصر جمعه که می شد،هر جا که بودم خودمو به اینجا می رسوندم.و یکی دو ساعت با تو حرف می زدم و بار دلم سبک می شد.ولی حالا دیگه اینطور نیست.
دل،دل دیگه ای شده و کم کم داره مغلوب اون چیزایی میشه که سالها پیش ما ضد ارزش بود.
سید می دونی چیه؟روزگار خیلی عوض شده.دوره ، دوره عقل و خرد شده. و کمتر کسی از عشق حرف میزنه.البته از هوسبازی حرف بسیاره . دوره،دوره نام و شهرت و نشانهای درجه یک و دو و سه شده.بازار روزا و شبای سرشار از عشق و شور جنگ کساد شده.اگر اون موقعها میزان ، تقوا بود،حالا میزان ، پست و پول و پارتی شده....
یادمه چند روز پیش ، از بزرگراه شهید گمنام رد میشدم ،(البته نه با دوو یا بنز ،با اتوبوس واحد)برای یه لحظه کلمه «گمنام» که روی تابلو نوشته شده بود،توجهمو جلب کرد.و یکمرتبه خاطره اونروز فراموش نشدنی تو ذهنم زنده شد.حتما می دونی که کدوم روز رو می گم.
آره،منظورم اولین روزی که تو رو دیدم.در لحظه های اول که تو رو از پشت استیشن به داخل معراج میاوردند،و من برای شناسایی بالای سرت اومدم،(البته سر که چه عرض کنم) وقتی جستجو کردم که پلاک یا نوشته ای از توی جیبهات برای شناسایی پیدا کنم ، با زحمت یکی دو تا از دکمه های باقیمانده بلوزت رو باز کردم . زیر پیراهنی سفیدتو دیدم که رنگش قرمز شده بود. یکدفعه متوجه جمله ای شدم که زیر پیراهنت نوشته بودی که گفتم حتما اسم و یا نشونه ای باشه که برای شناسایی کمکمون کنه.ولی خوب که دقت کردم دیدم اونجا نوشته بودی:
"اگر برای خداست بگذار گمنام بمانم."
...در یک لحظه مات و مبهوت موندم و
در یک لحظه مات و مبهوت موندم و تقریبا نا امید از شناسایی .توی اونروز برای اولین بار با کلمه «گمنام»برخوردم.و هر چی که از اونروز می گذره معنای گمنامی برام پیچیده تر می شه.و الان که دیگه تقریبا لاینحل شده.چرا گمنامی؟!!
یادم نمیره ماهها تو معراج و تو قسمت شهدای گمنام موندی و شناسایی نشدی.شهدا میومدند و می رفتند ولی تو یه گوشه فقط نظاره گر بودی و نا شناخته.خانواده های زیادی برای شناسایی شهیداشون میومدند اما هیچکدوم نتونستند تو رو شناسایی کنند و نشونه ای از تو بیابند.
یکبار هم به اشتباه تو رو بجای یک نفر مفقودالاثر به قم بردند.بعد معلوم شد که اشتباه شده .البته اشتباه که نه،تقدیر تو چنین بود که با این تن بی سر به پابوس حضرت معصومه(س)بری و برگردی...
شهدا میومدند و می رفتند و تو هنوز مونده بودی.مثل اینکه تقدیر تو چنین رقم خورده بود که بقول خودت
«برای خدا گمنام بمانی»و همینطور هم شد.بعد از ماهها که دیگه امکان نگهداری تو تو معراج وجود نداشت، تو رو آوردیم و تو همین قطع به ابدیت سپردیم.البته اون موقع قبرهای اطراف تو سنگ نداشتند ولی بعدها متوجه شدم که دو برادر که سید هم بودند در فاصله چند روز به شهادت می رسند و در کنار تو( یکی سمت راست و یکی سمت چپت) می آرمند.از اونزمان به بعد بود که عصرهای جمعه به دیدار تو میومدم و زورق طوفانزده روح و روانم رو به ساحل گمنامی تو می رسوندم و آروم می گرفتم.اما هر وقت به اینجا میومدم میدیدم که سنگ مزار تو و این دو سید با آب شسته شده و چند شاخه گل هم روی قبرتون گذاشته شده.به این جهت بود که گفتم تو رو سید خطاب کنم.
سید جان!خورشید غروب کرده و هوا کم کم داره تاریک می شه. از بین شاخه های گل یاسی که اون سالها بالای سر ت کاشته ام چراغهای گنبدامام عزیز رو میبینم. که روشن شده اند و صدای روحنواز صوت قران از اون ماذنه عشق به گوش میرسه.یعنی هنگام رفتن بسوی خداست.
سید! برام دعا کن.دعا کن که تب تجمل و مدگرایی تن نحیفمو نیازاره و ویروس روزمرگی روحمو به محبس تنگ تکرار و عادت نکشونه ...
با اینکه سالها از اولین برخوردمون گذشته، لکن هنوز من مونده ام و معمای گمنامی تو و اون نوشته جانسوز که :«اگر برای خداست بگذار گمنام بمانم»
خداحافظ سید
جمال الدین رحیمیان
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 3:53 صبح روز جمعه 87 مرداد 11