عصر یک روز گرم بود و بیابان هاى خشک و گسترده جنوب ; و احساس ناشناخته درونى اى که ما را به طرف کانالى که عرض و « نفررو » کشانده بود . بیشتر طول آن را صبح زیرورو کرده و گشته بودیم ، و فکر نمى کردیم که پیکر شهیدى در آنجا باشد . یکى از بچه ها بد جورى خسته و کلافه شده بود ; در حالى که رویش به کانال بود ، فریاد زد : خدایا ، ما که آبرویى نداریم ، اما این شهدا پیش تو آبرو دارند ، به حق همین شهدا کمکمان کن تا پیکرشان را پیدا کنیم !
به نقطه اى داخل کانال مشکوک شدیم . بیل ها را به دست گرفتیم و شروع کردیم به کندن . بیست دقیقه اى که بیل زدیم ، برخوردیم به تعدادى وسایل و تجهیزات از قبیل خشاب اسلحه ، قمقمه ، فانسقه و... که خود مى توانست نشانى از شهیدان باشد ، ولى کار را که ادامه دادیم ، چیزى یافت نشد . این احتمال را دادیم که دشمن ، بعد از عملیات وسایل و تجهیزات شهدا را داخل این کانال ریخته است .
درست در آخرین دقایقى که مى رفت تا امیدمان قطع شود و دست از کار بکشیم ، بیل دستى یکى از بچه ها به شیئى سخت در میان خاک ها خورد . من گفتم: «احتمالا گلوله عمل نکرده خمپاره باشد »، ولى بقیه این احتمال را رد کردند. شدت فعالیت بچه ها بیشتر شد ، پندارى نور امید در دلهاشان روشن شده بود . دقایقى نگذشت که دسته هاى زنگ زده برانکاردى توجهمان را جلب کرد ، کمى خوشحال شدیم . ولى این هم نمى توانست نشانه وجود شهید باشد. فکر کردیم برانکارد خالى باشد. سعى کردیم دسته هایش را گرفته و از زیر خاک بیرون بکشیم . هرچه زور زدیم و تلاش کردیم ، نشد که نشد . برانکارد سنگین بود و به این راحتى که ما فکر مى کردیم ، بیرون نمى آمد.
اطراف برانکارد را خالى کردیم . نیم مترى هم در عمق زمین را کندیم . پتویى که از زیر خاک نمایان شد ، توجه همه را جلب کرد . روى برانکارد را که خالى کردیم ، پیکر شهیدى را یافتیم که بروى آن دراز کشیده و پتو به دورش پیچیده بود . با ذکر صلوات ، پتو را کنار زدیم ، بدن استخوان شده بود ولى لباس کاملا سالم مانده بود . در قسمت پهلوى سمت راست شهید ، روى لباس یک سوراخ به چشم مى خرود که نشان مى داد جاى ترکش است . دگمه هاى لباس را که باز کردیم ، دیدیم یک ترکش بزرگ روى قفسه سینه اش جاى گرفته است .
کار را ادامه دادیم ، کمى آن طرفتر پیکر شهیدى دیگر را یافتیم که آن هم بر روى برانکارد دراز کشیده و شهید شده بود . لباس او هم کاملا سالم بود . بر پیشانى اش سربند سبزى به چشم مى خورد ، که روى آن نوشته شده بود : « یا مهدى ادرکنى »
صحنه غریبى بود . خنده و گریه بچه ها توأم شده بود . خنده و شادى از بابت پیدا کردن پیکرهاى مطهر ، و گریه از بابت مظلومیت مجروحین که غریبانه به شهادت رسیده بودند .
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 10:0 صبح روز چهارشنبه 87 مرداد 23
سال 72 در محور فکه اقامت چند ماه هاى داشتیم . ارتفاعات 112 ماواى نیروهاى یگان ما بود . بچه ها تمام روز مشغول زیرورو کردن خاک هاى منطقه بودند . شب ها که به مقرمان بر مى گشتیم ، از فرط خستگى و ناراحتى ، با هم حرف نمى زدیم ! مدتى بود که پیکر هیچ شهیدى را پیدا نکرده بودیم و این ، همه رنج و غصه بچه ها بود . یکى از دوستان براى عقده گشایى ، معمولا نوار مرثیه حضرت زهرا(علیها السلام) را توى خط مى گذاشت ، و ناخودآگاه اشک ها سرازیر مى شد. من پیش خودم مى گفتم :
« یا زهرا ! من به عشق مفقودین به اینجا آمده ام ; اگر ما را قابل مى دانى مددى کن که شهدا به ما نظر کنند ، اگر هم نه ، که برگردیم تهران ... ».
روز بعد ، بچه ها با دل شکسته مشغول کار شدند . آن روز ابر سیاهى آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فکه آن روز خیلى غمناک بود . بچه ها بار دیگر به حضرت زهرا(علیها السلام) متوسل شده بودند . قطرات اشک در چشم آنان جمع شده بودند. هرکس زیر لب زمزمه اى با حضرت داشت .
در همین حین ، درست رو به روى پاسگاه بیست و هفت ، یک « بند » انگشت نظرم را جلب کرد . با سرنیزه مشغول کندن زمین شدم و سپس با بیل وقتى خاک ها را کنار زدم یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد. مطمئن شدم که باید شهیدى در اینجا مدفون باشد . خاک ها را بیشتر کنار زدم ، پیکر شهید کاملا نمایان شد. خاک ها که کاملا برداشته شد ، متوجه شدم شهیدى دیگر نیز در کنار او افتاده به طورى که صورت هردویشان به طرف همدیگر بود .
بچه ها آمدند و طبق معمول ، با احتیاط خاک ها را براى پیدا کردن پلاک ها جستجو کردند . با پیدا شدن پلاک هاى آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد. در همین حال بچه ها متوجه قمقمه هایى شدند که در کنار دو پیکر قرار داشت ، هنوز داخل یکى از قمقمه ها مقدارى آب وجود داشت .
همه بچه ها محض تبرک از آب قمقمه شهید سر کشیدند و با فرستادن صلوات ، پیکرهاى مطهر را از زمین بلند کردند . در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده :
« مى روم تا انتقام سیلى زهرا بگیرم ... »
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 12:0 عصر روز سه شنبه 87 مرداد 22
بعد از نماز صبح و خواندن زیارت عاشورا ، به سمت منطقه مورد نظر در تپه هاى فکه حرکت کردیم . از روز قبل ، یک شیار را نشانه کرده بودیم و قرار بود آن روز درون آن شیار به تفحص بپردازیم.
پاى کار که رسیدیم ، بچه ها « بسم الله » گویان شروع کردند به کندن زمین . چند ساعت شیار را بالا و پائین کردیم ولى هیچ خبرى نبود . نشانه هاى رنج و غصه در چهره بچه ها پدیدار شد . ناامید شده بودیم . مى خواستیم به مقر برگردیم ، اما احساس ناشناخته اى روح ما را به خود آورده بود . انگار یکى مى گفت : « نروید... شهدا را تنها نگذارید ... ».
بچه ها که مى خواستند دست از کار بکشند ، مجدداً خودشان شروع کردند به کار . تا دم اذان ظهر تمام شیار را زیررو کردند . درست وقت اذان ظهر بود که به نقطه اى که خاک نرمى داشت ، برخوردیم و این نشانه خوبى بود . لایه اى از خاک را کنار زدیم . یک گرمکن آبى رنگ نمایان شد . به آنچه که مى خواستیم ، رسیدیم . اطراف لباس را از خاک خالى کردیم تا ترکیب بدن شهید بهم نخرود ، پیکر جلویمان قرار داشت . متوجه شدیم شهید به حالت « سجده » بر زمین افتاده است .
پیکر مطهر را بلند کرده و به کنارى نهادیم و براى پیدا کردن پلاک ، خاک هاى محل کشف او را « سرند » کردیم ولى متأسفانه از پلاک خبرى نبود .
بچه ها از یک طرف خوشحال بودند که سرانجام شهیدى را پیدا کرده اند و از طرف دیگر ناراحت بودند که آن شهید عزیز شناسایى نشد و همچنان گمنام باقى مى ماند . کسى چه مى داند؟ شاید آن عزیز ، هنوز هم « گمنام » باقى مانده باشد .
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 11:0 صبح روز دوشنبه 87 مرداد 21