وقتى رسیدیم هوا صاف بود. مى گفت: «مشغول گشتن بودم که یک پوتین که پایى داخل آن بود، اینجا به چشمم خورد». سریع با بیل وارد گودال شدم. خاک ها حالت رمل داشت و کندن زمین راحت بود. اولین قسمت، پاى شهید بود که داخل پوتین بود. پایین تنه شهید هم با وسایل داخل جیب شلوارش از خاک خارج شد که یکباره آسمانى که تا چند لحظه قبل صاف صاف بود، با رعد و برق شدید بارانى شد. ناچار از گودى خارج شدم و وارد محل اسکان عشایر عرب زبان شدم که ما را آورده بود کنار پیکر شهید. کمى صبر کردیم، باران بند آمد. دوباره برگشتیم یکى دیگر از رفقا وارد گودال شد. دوباره رعد و برق و بارش باران و رها کردن کار. باز صبر کردیم باران بند بیاید. بیشتر باران هاى اینجا در این فصل زودگذر است، اما مثل این که این بار قصد نداشت بند بیاید. گفتم: «آب از آسمان مى آید، سنگ که نیست هر طور شده مى روم شهید را بیرون مى آورم»، اما هر کارى کردیم نمى شد; خاک ها برمى گشت داخل گودى! بالاخره آن مرد عشایرى چیز گفت که دقیقاً به دل ما هم افتاده بود: «او نمى خواهد برگردد و شاید قرارى یا ...» گفتیم یک روز دیگر بر مى گردیم. رها کردیم و از گودى نزدیک به دو، سه کیلومتر فاصله گرفتیم. برگشتیم عقب را نگاه کردیم. باران بند آمده بود و یک رنگین کمان دقیقاً از سمت گودال به آسمان قامت راست کرده بود. قسمتى از پیکر شهید را با خود آوردیم و دیگر هرگز موفق به پیدا کردن محل شهادت آن شهید نشدیم. آن روز، سخت یاد بچه هایى افتاده بودم که در شب حمله مى گفتند اگر در جایى شهید شدیم، همانجا ما را بگذارید.
|
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم