از حالت خاکریز پیدا بود که عراقى ها آن را سرکشتن کرده بودند و ما احتمال دادیم آن را روى بدن هاى مطهر شهدا ریخته باشند. پایین خاکریز پر از آثار رزمنده ها بود; قمقمه، سلاح، کوله پشتى، بسته هاى چاى، مواد خوراکى و ... اما دیدن مقدارى استخوان در پایین خارکیز گمانمان را بیشتر قوى کرد. مشغول کار شدیم. هر بار که بیل میکانیکى زمین زده مى شد، با چند انفجار همراه بود، اما غالباً شدید نبود و بچه ها تقریباً عادت داشتند. پیکر مطهر چند شهید کشف شد; اما یک اتفاق باعث شد کار در آن منطقه مدتى تعطیل شود. پاکت بیل که داخل زمین شد، انفجار مهیبى صورت گرفت. بر اثر شدت انفجار همه گیچ شده بودیم. توى کمرم احساس ضربه درد کردم. فکر کردم ترکش است. اما سنگ بود. گرد و خاک که خوابید، پیکر متلاشى شده یک شهید را دیدم که با مواد منفجره تله شده بود. گویى این شهید، سال هاى سال این همه مهمات تله اى در اطرافش را تحمل کرده بود و هرگز راضى نشده بود که کسى براى پیدا کردن پیکر او و دوستانش صدمه اى ببیند.
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 10:0 صبح روز جمعه 87 شهریور 1
مى گفت: جمعه روز ولادت آقا امام رضا(ع) بود. گفتم رمز حرکت آن روز، نام مبارک آقا على بن موسى الرضا(ع) باشد تا عیدى را شب ولادت بگیریم. تا چم هندى، باید نزدیک به بیست و دو کیلومتر مى رفتیم. احساس کردم روحیه بچه ها گرفته است. دنبال سوژه اى مى گشتم تا بچه ها را از این حال و هوا بیرون بیاورم. زمزمه اى گرفتم که نمى دانم از کجا به ذهنم آمد:
بگو یا على: غم ها تو از یاد ببر
بگو یا على، بهشت را یک جا بخر
بچه ها هم این ذکر را گرفتند و خنده ها بر لب نشست. مزد ذکر آن روزمان و عیدى اربابمان، پیکر مطهر سه شهید بود. به مقر برگشتیم. رفتم مخابرات عین خوش تا به مقر تلفن کنم و بگویم سه شهید با هویت کامل کشف شده که اتفاقى جالب افتاد: مسئول بسیج عین خوش مرا دید و گفت: نذر کردم پنج کبوتر بدهم که توى مقر، کبوتر حریم شهدا بشن. وقتى وارد مقر شدم. همه چیز جور شد: سه شهید، پنج کبوتر و شعر قربون کبوتراى حرمت.
|
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 4:0 عصر روز پنج شنبه 87 مرداد 31
یکى با سلاح مراقب ما بود و ما هم لابه لاى نیزارها مشغول کاوش. نمى دانستیم توى خاک عراقیم یا ایران. خود عراقى ها هم شک داشتند. مدتى قبل یکى از بچه ها را در فکه اسیر کرده بودند و به همین دلیل باید حواسمان را بیشتر جمع مى کردیم تا مبدا گرفتار شویم. پیدا شدن یک شهید در وسط نیزارها، هوش و حواسمان را از سرمان برد و ما را مشغول به خود کرد. جدا کردن پیکرهایى که با ریشه نیزارها محم به زمین چسبیده بودند، خیلى سخت بود. داشتم با خود فکر مى کردم که روح ما بیشتر از جسم آنها به خاک چسبیده است و روزى که بچه ها از همین نى ها، نى لبک بسازند، مى شود آواى غمگین و روح نوازشان را شنید. داشتم با خود کلنجار مى رفتم که براى یک لحظه صدایى عربى همه ما را میخکوب کرد. چند عراقى ما را محاصره کرده و به سمت ما اسلحه کشیده بودند. خودمان را به بى خیالى زدیم و مشغول کارمان شدیم. عراقى ها جلز ولز مى کردند که به ما حالى کنند ما را دستگیر کرده اند، اما ما آرام مشغول کارمان بودیم. محضر شهدا به ما چنان آرامشى داده بود که هیچ ترسى ازشان نداشتیم. ابهت عراقى ها شکست و آمدند کنار ما نشستند و صحنه کشف ابدان مطهر شهدا را تماشا کردند و بعد خداحافظى کردند و رفتند و گویى اصلا نبودند.
|
من خودم این خاطره رو از زبان کسی که تفحص کرده بود این شهید رو شنیدم واقعا خوش به حالشون
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 1:0 عصر روز چهارشنبه 87 مرداد 30