بسم رب الشهداء و الصدیقین
تقدیم به بچه های مظلوم و مقتدر لشگر همیشه پیروز 25 کربلا ، بچه های خط شکن و خط نگهدار (به تعبیر مقام معظم رهبری امام خامنه ای (حفظه ا...) ) همانهایی که فقط مناره های سر به فلک کشیده فاو روز محاسبه ،به نفسهایی که اذان فرشته ها بود ، گواهی می دهند.
خیمه های عاشقی در کربلای خوبیها برپا شد ،وذهن من پر می شود از پرستوهای آتش سوار در وادی حادثه ! صدای بال پرواز پلاک های شکسته ، راویان غریب خاکریزهای آشنا ، پیشانی های شکفته و حنجره های سوخته از بوی کال و چشمهای خاکی در امتداد آفتاب ...!
معصومانه با سجاده ای از جنس خاک پیوند می خورم با هزاران لبخند ترک خورده در میدان مین ، و می سوزم با کوله باری از حسرت دلهای مانده در انتهای جاده ای که هنوز در غوغای غروب ناله رفتن سر می دهند.
آرام و بی صدا همچون حسینیه های غریب و کوچک حفر شده دعا در هفت تپه ای که دلش را غبار دلتنگی از سر بی مهری سالهای سال پوشانده ، از دنیا هجرت می کنم تا همانند موجهای شط وحشی اروند به ساحل گمنامی سربسپارم .
مثل نیزارهای هور به آتش کشیده شدم و شبیه نخلهای کناره اروند که بی سر به نماز ایستاده اند ، بی سر شدم .
نفسم در جزیره مجنون!مسموم شد از دم لیلایی نی هایی که بوی یاس می دهند. لبهای خشکم با نبشیهای آهنی به زمین چزابه کاشته شد. راستی یک آسمان نه! بلکه هفت آسمان زمینگیرم شدند وقتی در طلائیه قطع نخاع شدم .
در شلمچه چشمهایم پرید و من دیگر هیچ کجا را نمی بینم بجز تصویر خاکی از کانالهایی که چشمه های زلالی از دجله در آن جوشیده است.
چه خوب شد دستها و پاهایم زیر شنی های تانک در هویزه له شد ،چون مثل نغمه داوود از صدای شکستن استخوانهایم ، مَلِکی شفا گرفت.
در عملیات رمضان تشنه جان دادم . در ام الرصاص با اصابت گلوله ای دوزمانه به قلبم در آب مدفون شدم . آخرمن نیزدر شیار شیخی فتح المبین شهید شدم چون زیر تیرهای مستقیم عافیت طلبی به "وصی امام عشق " اقتدا کردم . وحال منتظرم در فکه به تفحصم بیاید ، همان که هنوز پنجره ی رهایی اش به آسمان باز است، و آیا "او" خواهد آمد ؟!
منطقه عملیاتی فتح المبین
"اللهم عجل لولیک الفرج"
"ی.س"
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 12:0 صبح روز سه شنبه 90 خرداد 10
بسم رب الشهداء و الصدیقین
گردان مسلم بن عقیل *یکی از گردان هایی بود که در عملیات محرم حضور قوی ای داشت. من در عملیات محرم در گردان مسلم(ع) بودم. بعد از عملیات، ما را به پادگان شهید بهشتی بردند،گردانی که تعدادی از نیروهایش شهید و تعدادی از آن مجروح شده بود. خود من نیز از ناحیه ی پا مجروح شده بودم ولی جراحتم طوری نبود که به عقب برگردم. اولین شب برگشت از عملیات، سرسفره ی غذا حاضر شدیم. آن وقت ها سفره ی وحدت می گذاشتند و همه ی گروهان ،روی یک سفره غذا می خوردند. وقتی کنار سفره حاضر شدیم همه ی بچه ها بغض شان گرفت. چون جای خیلی از دوستان شان خالی بود. به یاد شهید رمضان علی فلاح ،فرمانده ی گروهان مان افتادیم که در مقابل دیدگان مان ،جان به جان آفرین تقدیم کرد. یکی از بچه ها، کاسه ای را گرفت که اسم یکی از شهدای گروهان مان تنش نوشته شده بود. با دیدن اسم این شهید، بغض بچه ها ترکید و سفره ی غذا دست نخورده باقی ماند. آن شب هیچ کس از بچه ها دست به غذا نبرد. صبح، فرمانده ی گردان با سر و صورتی بانداژ شده در میدان صبحگاه حضور یافت و بعد از قدردانی از زحمات بچه ها ،آن ها را به صبر و پایداری دعوت کرد و وقتی این جمله ی امام را به بچه ها گفت: «من دست و بازوی تان را می بوسم»، کل گردان زدند زیر گریه و صدای هق هق شان در میدان صبحگاه پیچید.
*از گردان های لشگر 25 کربلا
راوی: قدرت الله علی نژاد
امیر المومنین(ع) یا شاه مردان... شهادت را نصیب ما بگردان
یاعلی
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 12:0 صبح روز دوشنبه 90 خرداد 9
بسم رب الشهداء و الصدیقین
ما نبودیم " از اول هم نبودیم " حالا که آمدیم غصه غریبی داریم که شاید قصه قلبهای مجروحی باشد که هر لحظه واقعه ای آن را می لرزاند .
میان اینهمه آشنا دنبال غریبه هایی بودیم که دوستشان خداست ! نفسشان خداست ! زندگیشان خداست ! اصلا همه چیز و همه کسشان خداست !
همانهایی که دلهای عاصی و یاغی را با ذوب شدنشان ، رام می کنند ؛ ساکت! نگاه میکنی و فکر !!!و محیر می شوی ..حیرت زده ! و چقدر خوب است این حیرت ! آدم میخواهد دراین زمان و دراین دنیا دراین حیرت بماند .وقتی تمام دنیا در ناکامی است وقتی خیلی از حوادث از اراده آدم خارج است میخواهی حیران بمانی در این خاطرات !
واما ...به تعبیر خودمان ، خیلی ها د رجنگ بودند زنده ( شهید ) شدند ...خیلی ها رفتند ( شهید نشدند ) ماندند در جنگ با دنیا ! ماندند در جنگ با خود!و خیلی ها نه رفتند و نه زنده شدند بلکه مردند ! مرده ای با جسد متعفن ! همانهایی که کسی تفحصشان نمیکند حتی اجسادشان را زمین (دنیا ) پس می زند .
راستی نگفتیم ماهم به نوعی از بچه های تفحص هستیم با یک شباهت که هردو به دنبال خودمان هستیم از جنس خودمان ! آنها به دنبال زنده ها ی مانده ( شهدا) و ما به دنبال زنده های رفته ( جانبازان)
و با یک تفاوت آنها آرام و ساکت ما مواج و متلاطم ...آنها در جایی بکر و خلوت کار میکنند ما در این دنیایی پرهیاهوی آدم و آدم نما ...
دراین تفحص کسانی را یافتیم که موطن خود را جبهه میدانند با همان صورت و سیرت ..
( جنگ بود ... سرتا پا انتظار ...شور خون در رگها بپا شد ... نشسته اما ایستاده ..آنگاه شروع میکنی به گفتن حوادث... که یکباره آتش میگیری..و آتش بگیر تا بدانی چه می کشم ..)
کسانی که عاشق هستند نه مثل فرهاد نه مثل مجنون ! اصلا فرهاد و مجنون کیستند؟ جز مفلوکان وصالهای مزاجی به مقصد نرسیده !
اما اینها به مقصد رسیدند اصلا قاصد هستند قاصدانی که لحظه ای نمی آسایند همیشه در میدان نبرد با دشمن و جهاد با نفس! اگر دیدی لحظه ای خط شان آرام است بدان ماندند ( شهید شدند) .....
راستش ما راهیان نور نداریم که تفحص شدگانمان را به آن خیلی ها نشان بدهیم ...
ما نشریه و روزنامه و مجله پر تیراژ و کم تیراژ که مهر گیشه خورده یا مافیای جنگ براه انداخته و برای معروفیت و جاه طلبی هویت را می شکنند همان آدمهای چند شخصیتی که با رنگ و لعابی جبهه ای خودشان را نقاشی کرده اند و از این قبیل چیزها !!! نداریم که از آنها بنویسیم و بگوییم ...اصلا نگوییم بهتر است چون دزدان دریایی وقتی ببینند و بفهمند .........!!! ( ما از دزدان دریایی نمی ترسیم)
پس بهتر که نشریه هم نداشته باشیم ...
سامانه پیامک هم نداریم که شماره بندی کنیم تا خیلی از آنها با زدن شماره 14 فکرشان با دیدن قاصدی که در مقصد نهایی ماندگار شد، روشن بشود.
سایت هم نداریم که طرح ثبت نام خادمین راه بیندازیم که در مناطق تفحص شده چند هفته ای را بمانند ...
و کسی هم طرح یادبودی از آنها را به کمیسیون نمی نشیند ...
اصلا ما تحت حمایت هیچ نهاد و سازمانی نیستیم !
.
ما تفحص شدگانمان را در جایی محدود دفن می کنیم در چند آسایشگاه و دوسه مرکز توانبخشی و بیمارستان .... بعضیها هم که میخواهند گمنام بمانند وعهد بستند مثل مادرشان قبرشان پنهان بماند در کنج در اتاقی تنها میمانند تا روز موعود فرا رسد .
.
شرمنده نفسمان به هق هق افتاد...
اللهم عجل لولیک الفرج
یاعلی
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 12:0 صبح روز یکشنبه 90 خرداد 8