بسم رب الشهداء و الصدیقین
مـیلاد با سعـادت دخت نبـوت، ام امامت، پاره تن رسول خدا(ص)، زوجه امیـرالمؤمنیـن علیّ (ع) وامّ ابیهاءحضرت فاطـمة الزهـراء (س)و همچنین سالروز ولادت حضرت امام خمینی(ره) بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران و آزادسازی خرمشهر را گرامی میداریم.
شب عملیات بیت المقدس مرحله سوم آزادسازی خرمشهر بود. حرکت کردیم و ساعت 6صبح رسیدیم کنار اروند رود.سر دو نارنجکی که در جیب فانسقه ام داشتم براثر سینه خیز رفتن باز شد ه بود و به هیچ چیز جز جیب ، بند نبود. کار خدا بود که با آن همه جست و خیز منفجر نشده بودند. آمدیم اسرا را به عقب ببریم از ترس هر چه داشتند از ساعت و پول و سایر اشیاء به بچه ها میدادنداما بچه ها قبول نمی کردند.دیدنی ترین صحنه وقتی بود که یکی از برادران اسرا را به ستون یک به صف کرد و خودش جلو ایستاد و بدو -رو داد.او می گفت الله واحد و آنها جواب میدادند:خمینی قائد.
راوی:حسن خورشیدی لشگر 33المهدی
یاعلی
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 12:0 صبح روز جمعه 90 خرداد 6
آیا صاحب این عکس را میشناسید؟
خوب دقت کنید.
او را میشناسید؟
بی شک بارها و بارها عکس او را بردیوارهای شهر، یا وبلاگهای دفاع مقدس، یا در سمینارها و جلسات مربوط به دفاع مقدس دیدهاید.
حال بگویید: از دیدن این نگاه پر جذبه، چه احساسی در شما بوجود میآید؟ او را نماد چه میدانید؟
شهامت؟
اقتدار؟
ایستادگی؟
صبر؟
شجاعت؟
بی باکی؟
شهادت؟
...
آری من نیز همه این نمادها را در تصویر پر صلابت او دیدم.
من نیز تصور داشتم که او شهیدی از تبار عاشقان بوده در دوران دفاع مقدس، بهشت را با بها و بی بهانه خریده و از رنج بودن در زندان دنیا رها شده است.
اما نه؛ اینگونه نبود.
او از حادثه جنگ رهایی یافته، با تنی زخمی زندگی پس از جنگ را نیز چشیده و سالها زنده مانده و در حوالی شهر مقدس مشهد، در روستایی کوچک زندگی کرده است.
او در طول این سالها بصورت ناشناس و در گمنامی تمام، در اوج فقر، با انبوه درد، در کنار ما زیسته و ما در حالی که عکسش را در جای جای شهر میچسباندیم و به صلابتش فخر میفروختیم، از روح بلند او بی خبر بودیم.
از شما میپرسم آیا از صاحب این تصویر پر صلابت که نشان افتخار شما در مجالس و کنگرهها و سمینارها و مناسبتهای جنگی است خبری دارید؟
من خبری غم انگیز دارم.
او سالها در درد شیمیایی سوخته و دم بر نیاورده. نحیف و لاغر و بیمار و دردمند شده و آخ نگفته است. بارها از او خواستهاند که برای گرفتن حق سالها جنگیدن و شیمیایی شدنش به بنیاد برود، اما پاسخ دندان شکن او چنین بوده:
"چه حقی؟ مگر من برای حقوق خودم به جنگ در راه خدا رفتهام؟ حق من همین درد است. همین رنج. همین چکه چکه آب شدن."
مرد با صلابت جنگ در درد شیمیایی بیادگار از سالها حضورش در میدانهای جنگ ذره ذره چکید و آب شد و چون قطرهای زلال در دل خاک فرو رفت و ما هنوز هم پس از گذشت سالها از مرگ با عزتش از او غافل ماندهایم. تنها عکس او را چون سند افتخاری بر هر کوی و برزن و در جای جای شهر میزنیم، بی آنکه از صاحب تصویرخبری بجوییم.
او به واقع شهید گمنام است. مردی که بر قبرش واژه شهید ننوشتهاند، اما خدا میداند که شهید است.
زیارتگاه او در روستای گجوان مشهد است. همین امروز سری به آنجا بزنید.
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 4:39 عصر روز پنج شنبه 90 خرداد 5
سلام
خاطره ای که می خوانید مربوط به نویسنده وبلاگ می باشد ...ان شا الله مورد توجه قرار گیرد
این شیطنت یک نرس در بیمارستان خط مقدم
توی اون فضای تیرباران و خمپاره باران بیمارستان امام نزدیک اروند....
این ماجرا اتفاق افتاد ....
البته محض تبادل انرزی بود به قول خودشون.....
یک یار بچه های مومن و خجالتی مریض این نرس شده بود .
یه شب تصمیم این شده بودکه یکم سر به سر این مجروح بزارن
با خره سر پرستار قبول کرد
بچه ها امدن دور تخت ایشون .
نرس: برادر آب بدم خد مت تان؟؟
مجروح:خدا خیر تون بده... بله
نرس پلاستیک آب را برداشت آورد بالای سر مجروح
نرس: بفرمایئد ...و نایلکس پر آب رو گرفت بالای سر مجروح
چشمتان روز بد نبینه ..... از همون بالا ولش کرد و......
محروح: اخه بزرگوار چرا؟؟
نرس :ببخشید باید لباستونو عوض کنیم
مجروح :نه......... خوبه هوا گرمه
نرس : نه خواهش میکنم.. پزشک بیاد دعوا می کنند..
مجروح قبول کرد...
ولی تا متوجه شد منظورش خانم های امداد گر هست
مجروح: نه .... نمیخواهد...
و روشو بر گرداند تا کسی چهره شو نبیند
نرس:اینو نفرمائید این چهارتا خواهر فورا لباستونو عوض می کنند
مجروح: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نرس:بله اینها مسئول تعویض لباس تون هستند
مجروح : نه اینطوری نمیشه ...بفرمائید خوابم میاد..
نرس: بچه ها پرده بیارید... لباس تمیز هم بیاورین
مجروح که طاقت نداشت داد زد ...
دکتر به دادم برسید برادرا ......
وبا التماس میگفت بفرمائید بیرون...
بخش رو گذاشته بود روی سرش... همه مجروحها و نرسها و امداد گر ها جمع شدن
وقتی موضوع رو فهمیدن
همه با نرس همکاری میکردند
و میگفتن بابا بزار وظیفه شونو انجام بدن
من که دلم سوخت رفتم وسط معرکه
دادزدم
بسه دیگه اینم سهمیه خنده امشبتون کلی انرزی گرفتین... دست از سر برادرم بردارید
مجروح ما نفسی راحت کشید و کلی دعام کرد
بعد از آن به یکی از پرستارها خواهش کردم بیاد و پشت پرده کمکش کنه
همه متفرق شدن
و من توی فکر بودم این اقای افشار نرس بیمارستان شب بعد چطوری میخواهد روحیه بده به مجروحین؟؟؟
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 5:18 عصر روز چهارشنبه 90 خرداد 4