>
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع - تفحص شهدا

خادمین شهدا
شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع - تفحص شهدا
شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه والنصر و اجعلنامن خیرانصاره و اعوانه والمستشهدین بین یدیه ************** باکی از این نداریم که شهادت نصیب عزیزان ما شده است. این یک شیوه ی مرضیه ای است که در شیعه ی امیرالمؤمنین از اول پیدایش اسام تاکنون بوده .من در میان شما باشم یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش می کنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد، نگذارید پیش کسوتان شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند. امام خمینی قدس سره ************* شهید حمید باکری جانشین فرماندهی لشکر 31 عاشورا بود و چه زیبا گفت از دوستانش که دراین سال های بعد از جنگ چگونه خواهند شد!! دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می رسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان امروز سه دسته می شوند: دسته ای به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند و از گذشته خود پشیمان می شوند!! دسته ای راه بی تفاوتی را بر می گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند!!! دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد!!! پس از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان باشید . چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار خواهد بود!!!
شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع - تفحص شهدا وصال ؛ پایگاه جامع وب نوشته های  جهادگران فضای مجازی ما می توانیم www.it-help.blogfa.com
بیانیه جنبش حمایت از تهیه کننده برنامه سمت خدا
تماس با نویسنده

موضوعات مطالب
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گلایه‌ . 8 سال دفاع مقدس . انتفاضه سایبری . ایران . بانه . بیانیه . بیمارستان . پیرترین رزمنده دفاع مقدس . پیکر مطهرش . تنها زن . تیم اطلاعات عملیات . جبهه وبلاگی غدیر . جبهه وبلاگی غدیر اعلام کرد جنبش سایبری من به دانشجوی پولی معترضم . جنبش سایبری بصیرت حسینی . جنبش سایبری علمداران بسیج» . حاج حسین خرازی . حاج صفرقلی رحمانیان . حاج عباس کریمی . حماسه حضور زنان . حماسه دفاع . حماسه هویزه . حماسه هویزه و تأثیر آن . خاطرات رهبر انقلاب . خشونت سانسور شده . داشتیم میرفتیم کربلا اتوبوس مان را منفجر کردند ..... . دانلود مداحی شهدا . دفاع . دلاور مردان . رهبری . روایت . روز قدس . روند جنگ عراق علیه ایران . روند جنگ عراق علیه ایران (1) . زریبافان . زنان . زیبا و دلنشین . سالگرد شهادت . سالم پیدا شد . سردار بزرگ اسلام . سردار سرلشکر احمد کاظمی . شرمنده . شهدا . شهید . شهید امیر حاج امینی . شهید غلامرضا یزدانی . شهید قاسم نصرالهی . شهید همت . شهید کبیری . عملیاتها . عکس اسرای ایران در عملیات بدر . فرمانده سپاه . فرمانده لشکر محمد رسول الله(ص) . فسا . گلعلی بابایی . لحظه شهادت . لیست کامل . محمد مهدی کاظمی . محمدعلی شاه ، افغانستان ، جبهه ، جنگ ایران و عراق ، مجاهد ، زندا . ناگفته هایی از زنان . هشت دفاع مقدس . هشتم اسفندماه . همسران سرداران شهید . وصیت نامه . ولایت فقیه . یادواره وبلاگی . یک فرزند شهید . کمپین، حامیان توافق خوب .
آرشیو وبلاگ
آرشیو مرداد ماه87
آرشیو شهریور ماه 87
آرشیو مهر ماه 87
آشیو آبان ماه 87
آرشیو آ ذر ماه 87
آرشیو دی ماه 87
آرشیو بهمن ماه 87
آرشیو اسفند ماه سال 87
آرشیو فروردین ماه 88
آرشیو اردیبهشت ماه 88
آرشیوخرداد ماه 88
آرشیو تیر ماه 88
آرشیو مرداد ماه 88
آرشیو مهر ماه 88
آرشیو آبان ماه 88
آرشیو آذر ماه 88
آرشیو دی ماه 88
ارشیو بهمن ماه 88
آرشیو اسفند ماه 88
آرشیو فروردین ماه 89
آرشیو اردیبهشت 89
آرشیوخرداد ماه 89
آرشیو تیر ماه 89
آرشیو مردادماه 89
آرشیو شهریور ماه 89
آرشیو مهر 89
آرشیو آبان 89
آرشیوآذر ماه 89
آرشیو دی ماه 89
آرشیو بهمن ماه89
آرشیو اسفندماه89
آرشیو فروردین ماه 90
آرشیو اردیبهشت ماه 90
آرشیو خرداد ماه 90
آرشیو تیر ماه90
آرشیو مرداد ماه 90
آرشیو شهریور ماه90
آرشیو مهرماه 90
آرشیو آبان ماه 90
آرشیو آذر ماه90
آرشیو دی ماه 90
آرشیو بهمن ماه 90
آرشیو اسفند ماه 90
آرشیو فروردین ماه 91
آرشیو اردیبهشت ماه 91
آرشیو خرداد ماه 91
آرشیو تیر ماه 91
ارشیو مرداد ماه 91
آرشیو شهریورماه 91
آرشیو مهر ماه 91
آرشیو آبان ماه 91
آرشیو آذرماه 91
آرشیو دی ماه 91
آرشیو بهمن ماه 91
ارشیو اسفند ماه 91
آرشیو فروردین ماه 92
آرشیو اردیبهشت ماه 92
آرشیوخرداد ماه 92
آرشیو تیر ماه 92
آرشیو مرداد ماه 92
آرشیو شهریورماه 92
آرشیو مهر ماه 92
آرشیو آبان ماه 92
آرشیو آذر ماه 92
آرشیو دی ماه 92
آرشیو بهمن ماه 92
ارشیو اسفند ماه 92
آرشیو فروردین ماه 93
آرشیو اردیبهشت ماه 93
آرشیو خردادماه 93
آرشیو تیرماه 93
آرشیو مهرماه 93
آرشیو آذر ماه 93
آرشیو فروردین ماه 94


لینکهای روزانه
آپدیت نود 32 [1]
[آرشیو(1)]



لینک دوستان
EMOZIONANTE
عاشق آسمونی
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
EMOZIONANTE
عاشق آسمونی
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
عطش عشق
وبلاگ قالب
قالب سازمذهبی

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
  ربات مسنجر قافله شهداء - طرحی نو
لوگوی وبلاگ
شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع - تفحص شهدا



لوگوی دوستان













آمار بازدید

کل بازدیدها : 546308

بازدیدهای امروز : 153

بازدیدهای دیروز : 246

 RSS 

   

در اواخر سال 2013 طی درگیری تعدادی از نیروهای حزب الله در عملیات جهادی در سوریه بشهادت رسیدن . در این عملیات پیکر شهید صلاح الدین علی یوسف مفقود می شود. 27 دی ماه پیکر این شهید بعد از گذشت 50 روز پیدا شد و امروز یکشنبه طی مراسمی باشکوه درلبنان تشییع شد. از نکات  جالب این مراسم این بود که مادر وی به مناسبت برگشت پیکر فرزندش برای وی مراسم دامادی گرفتو برای وی ماشین عروس تزئین نمودند. انشالله به امید بازگشت تمامی شهدای مفقود الاثر ...



نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 2:34 عصر روز سه شنبه 92 بهمن 1

فاطمه ملکی؛ در روستایی دور دست، صدها کیلومتر دورتر از شهری که ما در دود و غبار آن گرفتار شده‌ایم، مادر پیری زندگی می‌کند که چشم‌هایش از انتظار به گودی نشسته است؛ رنج انتظار سبب شده تا دردهای جسمی‌اش را به فراموشی‌ بسپارد؛ فکر و ذکرش شده «نعمت»؛ شنیدن اسم «نعمت» قلبش را به تپش شدید وا می‌دارد.

تصویر انتظار او این روزها بین‌المللی شده است؛ تصویری که اشک‌های گرمش را برای همیشه در تاریخ به ثبت رسانده است.

این مادر با دخترش «نرگس» و نوه‌اش «حسن» زندگی می‌کند؛ مواجهه با مشکلات اقتصادی و زندگی در منطقه محروم روستای «جابر انصار» از یک سو و درد سالخوردگی از سوی دیگر نتوانسته قامت این مادر را خم کند؛ اما داغ بی‌خبری از «نعمت» این مادر را سال‌ها پیر کرده است؛ او برای دلخوشی‌اش گاهی برای پرنده‌ها دانه می‌پاشد؛ گاهی خود را از میان تپه‌ها به جاده می‌رساند تا بلکه پسرش را در حال بازگشت به خانه ببیند و در حسرت این است که روزی چمدان پر از لباس «نعمت» را به او بدهند تا ببوید و روی چشم‌هایش بگذارد.

مادر شهید «نعمت‌الله جابری»

گفت‌وگو با این مادر شهید هم اتفاقی بود؛ «عنبر جابری» مادر شهید مفقود «نعمت‌‌الله جابری» که چند ماه پیش دچار شکستگی در ناحیه کمر شده، بعد از مدت‌ها از روستای «جابر انصار» مهران استان ایلام به تهران آمده بود؛ زمانی که شهرمان به عطر حضور این مادر شهید معطر شد، فرصت را مغتنم شمردیم و به گفت‌وگو با او نشستیم.

* دیدن شجاعت پسرم تعجب‌آور بود

این مادر شهید از سال‌ها دور که کوچ‌نشین بودند برای‌مان تعریف می‌کند و می‌گوید: عشایر بودیم و زندگی‌مان با کوچ کردن می‌گذشت؛ در سختی‌های آن روزگار امکاناتی هم نبود، پابرهنه تپه‌ها و کوهها را پشت سر می‌گذاشتیم؛ نعمت‌الله فرزند سومم بود که در سال 1348 به دنیا آمد؛ در آن دوران دو فرزند دیگرم هم به دلیل بیماری و نبود امکانات درمانی مُردند و در مسیر کوچ آنها را به خاک سپردیم. در مجموع 9 فرزند به دنیا آوردم که دو فرزندم در کودکی فوت شدند؛ «نعمت‌الله» شهید شد و پسر دیگرم «نعمان» در سانحه رانندگی از این دنیا رفت؛ در حال حاضر «حسن» فرزند نعمان با من زندگی می‌کند.

مادر نعمت‌الله از کودکی او می‌گوید که او در کودکی ترسو بود؛ بعد از اینکه در روستای جابر انصار شهر آبدانان مستقر شدیم، او هم مانند بقیه بچه‌ها به مدرسه رفت و تا کلاس ششم درس خواند؛ اما از زمانی که بزرگ و بزرگتر می‌شد، مرد بودن را در او می‌دیدم طوری که در 18 سالگی به جبهه رفت؛ باورم نمی‌شد که این قدر شجاع شده باشد و از جنگ نترسد! همرزمان نعمت‌الله می‌گفتند که او خیلی شجاع بود؛ حتی یکبار برای شناسایی تا سنگر بعثی‌ها رفته بود. نعمت‌الله می‌گفت: «من برای اجرای دستور رهبرم به جبهه می‌روم و دوست دارم شهید شوم».

* با پول کارگری پسرم را به جبهه فرستادم

این مادر بدون همسرش زندگی‌ می‌کند؛ اگر چه همسرش در همسایگی اوست؛ او در این باره می‌گوید: سر آخرین فرزندم باردار بودم که پدر بچه‌ها ما را گذاشت و رفت؛ بچه‌ها را به سختی بزرگ کردم؛ زمین کشاورزی نداشتیم و روی زمین‌های مردم کار می‌کردم تا بتوانم مخارج بچه‌ها را تأمین کنم؛ حتی برای اینکه پسرم به جبهه اعزام شود، برای کرایه‌ ماشینش شیر گاو دوشیدم و فروختم و پسرم را به جبهه فرستادم.

* غذای عراقی‌ها را نخورید

یک روز که پسرم از جبهه کردستان آمده بود، برایم تعریف ‌کرد: «بچه‌ها گرسنه بودند، چاره‌ای نداشتیم به سنگر عراقی‌ها رفتم و چند تا کمپوت آنها را برای بچه‌های خودمان آوردم» به او گفتم: «چرا این کار را کردی، عراقی‌ها هم گرسنه بودند».

آن زمان روزگار همدلی بود؛ نیروهای پشتیبانی با ماشینی که روی آن بلندگو نصب بود، به روستا آمده و اعلام می‌کردند: «هر کسی می‌خواهد به جبهه کمک کند، اقلامش را بیاورد»؛ من هم قند، نان، پتو، چای و هر وسیله‌ای که می‌توانستم تهیه می‌کردم و به جبهه می‌فرستادم؛ گاهی هم به مجروحان جنگی کمک می‌کردم؛ نان می‌پختم و به جبهه می‌فرستادم.

وقتی که پسرم به مرخصی می‌آمد، گندم و کنجد برشته شده و گردو آماده می‌کردم و به او می‌دادم که برای همرزمانش ببرد؛ دوستان نعمت‌الله دیگر به این خوراکی‌ها عادت کرده بودند و می‌گفتند: «به مادرت بگو باز هم برای ما بفرستد». می‌گفتم: «این خوراکی‌ها را می‌فرستم شما هم غذای عراقی‌ها را نخورید، آنها خودشان گرسنه هستند».

* گریه‌های من هم مانع رفتنش به جبهه نشد

نعمت در دوران جنگ در مناطقی از جمله مهران، کردستان ، قصرشیرین و گیلانغرب حضور داشت؛ هر 3 ـ 2 ماه یکبار به مرخصی می‌آمد؛ دوستانش را از جبهه به روستا می‌فرستاد و خودش در آنجا می‌ماند؛ یک وقت‌هایی که به مرخصی می‌آمد، گریه می‌کردم و می‌گفتم: «این قدر جبهه می‌روی، اگر شهید ‌شوی، من چه کنم؟» او می‌گفت: «من به دستور رهبرم می‌روم» می‌گفتم: «گناه کردم مادرت شدم، اگر شهید شوی می‌دانی چه بلایی سر من می‌‌آید؟!» او در حالی که می‌خواست مرا آرام کند، می‌گفت: «چه کار کنم، ناموس‌مان در خطر است!».

* ازدواج پسرم

پسرم 19 ساله بود که پدربزرگش برای ازدواج او دخترعمویش را در نظر گرفت؛ آنها باهم ازدواج کردند؛ این زندگی هم او را بند خانه نکرد و عازم جبهه ‌می‌شد؛ بعد از مدتی صاحب دختری شد و اسم او را فاطمه گذاشت و زمانی که همسرش 3 ماه باردار بود، نعمت در مهران به شهادت رسید؛ بعد از اینکه پسرش به دنیا آمد اسم او را علی گذاشتیم؛ در حال حاضر فاطمه ازدواج کرده و علی دانشجوی رشته پزشکی است.

مادر شهید «نعمت‌الله جابری»

* نحوه شهادت

یکی از دوستان پسرم به نام شهید «عبدالعباس کرمی» به شهادت رسیده بود؛ نعمت‌الله حسرت می‌خورد که چرا او شهید شد اما من شهید نشدم شاید خالص نبودم که خدا مرا نپذیرفت؛ بعد از پایان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران خیالم راحت بود که پسرم برای همیشه در کنارم می‌ماند؛ اما در 25 اسفند 1369 در منطقه مهران (انتفاضه اول) در حالی که وی با گروهی آیت‌الله حکیم را همراهی می‌کردند، طی درگیری با بعثی‌ها به شهادت رسید؛ در ابتدا کسی به ما خبر نمی‌داد؛ بعد که مطلع شدیم امیدوار بودیم که بالاخره بازمی‌گردد.

حدود دو سه هفته‌ای از این جریان می‌گذشت که بعثی‌ها به ما خبر دادند پیکر نعمت‌الله در مرز است؛ برویم و آن را تحویل بگیرم؛ دوستان نعمت در سپاه رفتند تا پیکر شهید را تحویل بگیرند؛ بعثی‌ها خاک‌ روی هم انباشته بودند و شبیه پیکر انسان شده بود، روی آن هم پتویی کشیده بودند تا وانمود کنند پیکر شهید است؛ آنها با این کار می‌خواستند ما را اذیت کنند.

تا امروز هیچ خبری از پسرم نداریم و نمی‌دانم چه بلایی سرش آورده‌اند؛ البته شهادتش را باور کرده‌ام اما نمی‌خواهم بشنوم که او دیگر برنمی‌گردد؛ امید دارم که پیکرش را ببینم حتی دوستانش این قضیه را می‌‌دانند و می‌گویند، ان ‌شاء الله می‌آید.

* پارچه سبز

پسرم را زیاد در عالم خواب می‌بینم؛ یک وقت‌هایی که به خوابم می‌آ‌ید، می‌گوید: «آمده‌ام تو را ببینم و بروم»؛ اول ماه محرم امسال هم به خوابم آمد و گفت: «مادر، این پارچه سبز را از کربلا آورده‌ام؛ این پارچه را به داداش نعمان بدهید و بگویید داداش نعمت فرستاده است». برای اینکه دلم آرام بگیرد، روز عاشورا پارچه سبز رنگی گرفتم و سر مزار پسرم «نعمان» گذاشتم و گفتم: «این هم از طرف داداش نعمت است». این دو برادر خیلی باهم صمیمی بودند.

مادر شهید «نعمت‌الله جابری»

* تنهایی‌هایم را با قاب عکس تقسیم می‌کنم

چند قطعه قاب عکس روی دیوار و تسبیح، تنها یادگاری است از نعمت برای مادرش؛ چمدان لباس‌های نعمت هم در اختیار همسر شهید است و مادر در دلتنگی‌هایش سفارش می‌کند که پیراهنی از نعمت برایش بفرستند تا تسکینی بر دل بی‌تابش باشد و حال مادر نعمت این گونه است وقتی که لباس‌های نعمت را می‌بیند؛ او مانند مادری که بعد از سال‌ها از فرزندش دور بوده، لباس‌ را برمی‌دارد، بر قد و بالای آن نگاه می‌کند، می‌بوید، روی سینه‌اش می‌فشارد و بار اشک بر چشم‌هایش می‌نشیند و بعد می‌گوید: «پسرم تو رفتی تا برگردی، حتی پیکرت هم برنگشت!». 

و زمان تحویل دادن امانت که می‌رسد، از آن چند تکه لباس‌ هم دل نمی‌کند؛ اما چاره‌ای نیست؛ لباس‌ها را تحویل می‌دهد؛ او می‌ماند و تنهایی‌ و قاب عکس‌های روی دیوار.

* به قولم عمل نکردم

نعمت علاقه زیادی به مادرش داشت؛ مادر این گونه تعریف می‌کند: وقتی که پسرم از جبهه به منزل می‌آمد، همین طور مرا صدا می‌زد، مادر! مادر! ... آن قدر صدا می‌زد تا مرا ببیند؛ من هم با شنیدن صدایش خودم را به حیاط می‌رساندم؛ او با دیدنم مرا بغل می‌کرد؛ طوری که پاهایم از زمین جدا می‌شد و می‌گفت مادر خیلی دوستت دارم.

پسرم راهش را انتخاب کرده بود؛ او می‌گفت: «مادر، اگر من شهید شدم، هیچ وقت برای من گریه نکن؛ دشمن خوشحال می‌شود». بعد از شهادتش تلاش می‌کنم به قولم عمل کنم و گریه نکنم اما دلم با گریه آرام می‌گیرد. گاهی هم یاد خاطراتش می‌افتم گریه امانم نمی‌دهد. خب حق دارم، دلم برایش تنگ می‌شود.

* این مادر سال‌هاست نمی‌توانند لالایی بگوید

مادر را با لالایی گفتنش می‌شناسیم، با مهربانی و با دنیایی از عشق و محبت؛ از این مادر می‌خواهیم با لهجه ایلامی برای ما لالایی بگوید؛ او می‌گوید نمی‌توانم، با اصرار می‌خواهیم تا صدای لالایی‌ گفتنش را بشنویم و او شروع می‌کند به گفتن لالایی؛ لالای لای لای روله‌ی من، لالای لای لای ... و صدای مادر بریده بریده می‌شود؛ او دیگر نمی‌تواند لالایی بگوید؛ این مادر سال‌هاست نمی‌توانند لالایی بگوید...

* مادر نعمت چه می‌خواهد

ـ هر روز هفته به یاد نعمت‌الله غذا درست می‌کنم؛ شب‌های جمعه هم غذاهایی را که او دوست داشت آماده می‌کنم؛ او کته محلی، خورشت سبزی و عدسی خیلی دوست داشت. دوست دارم یک بار دیگر برای او غذای مورد علاقه‌اش را درست کنم.

ـ یکی از دوستان نعمت خیلی شبیه او است وقتی می‌بینمش از خوشحالی بال در می‌آورم.

ـ دوست دارم یک بار دیگر به جایی که پسرم شهید شده بروم، اما چون آن محل مین‌گذاری شده است، نمی‌گذارند، بروم.

ـ دوست دارم رهبرم آقا خامنه‌ای را ببینم و به ایشان بگویم دعا کنند پسرم پیدا شود.

ـ نوه‌ام «حسن» بیماری کلیوی دارد، دوست دارم بتوانیم او را تحت درمان قرار دهیم. او تنها یادگار پسر مرحومم «نعمان» است.

ـ چند تا قاب عکس دور تا دور اتاقم دارم؛ وقتی دلم می‌گیرد، با آن حرف می‌زنم؛ طوری که انگار نعمت کنارم نشسته است و دوست دارم نعمت هم جوابم را بدهد؛ گاهی گریه می‌کنم و می‌گویم «من با تو حرف می‌زنم، تو هم جواب من را بده».

ـ مردم منطقه ما در محرومیت زندگی می‌کنند؛ مسئولان به آنجا رسیدگی کنند؛ چون در دوران جنگ آنها در خط مقدم بودند و از مال و جانشان گذشتند.

ـ یک قاب عکس کوچک از نعمت دارم، در ایام ماه محرم و مراسم عزاداری امام حسین(ع)، همیشه در دستم بود؛ گاهی هم که به عروسی‌ها دعوت می‌شوم، دوست دارم قاب عکس نعمت را هم با خودم ببرم؛ اما صاحب مجالس ناراحت می‌شوند و من هم نمی‌روم.



نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 11:54 صبح روز دوشنبه 92 دی 30

تهران،خیابان امام خمینی(ره)، میدان حر پادگان سیدالشهدا.

از خیابان امام خمینی کم کم که به سمت پادگان نزدیک میشوی حال و هوایت هم عوض می شود و تو

نمیدانی چرا؟!فرض کن فقط شنیده باشی که مراسمی برای شهدای گمنام برگزار خواهد شد،همین!

اما به در دژبانی که میرسی انگار قضیه چیز دیگری ست و تو نمیدانی...

سیل خروشان جمعیت از زن و مرد پیر و جوان باحجاب و بدحجاب فرقی نمی کند همه فوج فوج داخل

محوطه می شوند برخی پرسنل سپاه هم مردم را راهنمایی می کنند و خوشامد گویی ورد زبانشان.

از در دژبانی خیابانی رو به پایین است که به حسینه پادگان می رسد و سمت چپ همین خیابان را که

بروی می شود زمین فوتبال!

و جالب ترهم اینجاست که پرسنل تو را به سمت زمین فوتبال راهنمایی می کنند نه حسینیه!! چرایش

را خودت خواهی فهمید.

به زمین فوتبال که برسی همان جمعیت را که جلوی دژبانی دیده بودی این دفعه آسوده و نشسته

می بینی اما بی نظم. یعنی هرکه دسته دسته برای خودش یکجای زمین چمن نشسته.

جلوتر که بروی همان چیزی را خواهی دید که نباید ببینی همان صحنه ای که وقتی با آن مواجه شدی

دیگر کارت با خود شهدا و کرام الکاتبین است!

دیگر حتی از چند ثانیه بعد خودهم خبر نداری...چرا؟؟؟

چون باورت نمی شود 92تن پیکر پاک دسته دسته بروی زمین چمن آرمیده باشند و...

و این تویی که کفه سنگین گناهانت خیال سبک شدن ندارند لیاقت این را داشته باشی که بتوانی تابوت

مطهرشان را لمس کنی...

لمس کردن که هیچ حتی بتوانی حضور داشته باشی و به شعشعه های نورانیتشان خیره شوی!

اینجا فضا عجیب سنگین است، اینجا خودت را گم میکنی.

مداح باملایمت روضه می خواند و آبشار اشک است که بر پیکرهای گلگون شده سرازیر می شود...

سمت راست زمین یعنی جایی که قبلا دروازه ها آنجا بودند، پیر زنی با جنب و جوش و سرعت بالایش

توجه ات را جلب میکند.

به سرعت منقل را آماده می کند، اسپند دود کرده و پروانه وار دورتا دور زمین فوتبال به آن بزرگی می دود.

جوان هایی که کمکش می کنند واقعا نفس کم می آورند اما مادر شهید...

او را فردا صبح هم مقابل مجلس قدیم که مراسم تشییع جنازه هاست می بینی با همان وصف باور

نکردنی...

کلمه مرحبا در مقابلت به زانو می آید مادر...

بیچاره مادر شهید بهروز صبوریان!

از صبح ،قبل از مراسم وارد پادگان شده، گویی منتظر خبری از پسر گمشده اش باشد اطراف را نگاه

می کند!اما امشب فرمانده پادگان حرفی تکان دهنده در گوشم زد...

می گفت: «بنده خدا نمی دانست پسرش بین همین جنازه هاست و غروب وقتی تابوت شهید با

عکسش را نشانش دادیم دیگر مادر آدم خودش نبود...»

دیگر مادر، مادری می کرد و پسر، فرزندی...

ادامه مطلب...


نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 12:53 عصر روز جمعه 92 دی 27

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >