تا به حال چندین بار قلم به دست گرفتم تا به تقاضای دوست بزرگوارمان پاسخ مثبت داده و خط نوشته ای تحت عنوان نامه ای به شهید را بنویسم ولی هر بار لغزش قلم همان و عرق شرم و اشک ندامت همان .هرلحظه صورتهای نورانی وحماسه های شهدا مرا شرمسار کرد.ونتوانستم به این خود عاصی اجازه دهم تا برای ایشان نامهای وسخنی را به دوستان ارائه دهم.
ولی از انجا رسالت نویسندگی اجازه می ده حتی تا این را هم واگویه کرد آمدم تا بنویسم وخود را رسوا سازم.و امید آندارم تا شاید مورد عفو و بخشش خدا وند وشهدا قرار بگیرم.
اکنون با روی شرمسار ودلی اکنده از ندامت وایمانی به کرم پر وردگار خواهم نوشت.و اما ای شهدای گرانقدر میخواهم برای خود بعضی از موارد را یاد آوری کنم.
بسم رب الشهدا و الصدیقین
به یاد می آورم...
تورا به یاد می آورم که در کوچه های شهر در واپسین روزهای نهضت بعد از یک تعقیب وگریز هنگامی که چون کبوتران زخمی بال شدی؛ با جوهر خون خود و قلم سر انگشت نوشتی خونی که در رگ ماست هدیه به مکتب ماست .آن روزها را خوب یاد دارم اما ..
به یاد درام روزی ازروزهای جنگ تحمیلی را آنگاه که برای شناسایی رفته بودی وزخمی شدی و چیزی برایت جز یک چفیه نماند و می توانستی آن را به پای زخمی ات ببندی تا از شدت خونریزی شهید نشوی ولی باز با قلم سر انگشت وجوهر خون خود نقشه شناسایی را بر روی چفیه نقش زدی تا سندی همیشگی از ایثار را برای ما بجا بگذاری . و آنروز جان لشکری را خریدی و این بار هم تو نوشتی تا ما بمانیم.
نوشتی تا سند آزاد سازی بخشی از سر زمین ات رابا خون گرم ات پاس بداری.
خواستم بنویسم ولی باز یادم آمد به نوشتهای از توبر روی دیوار حصار شهر خون و آتش؛ آنروزهای گرم جنوب و محاصره دشمن وقتی با اخرین رمق بر روی دیوار می نوشتی خواهرم حجاب تو از خون من رنگین تر است وآن طرف تر همرزم ات نوشته بود شهر با خون شهدا مطهر شده است با وضو وارد شوید.وباز این دست خط تو را به یاد دارم و به جان حفظ خواهم کرد روزی که دست از روی رگ بریده ات برداشتی و خون گرم ات برروی چهرهام نوشت که مرا به یاد داشته باش تا خدا را فراموش نکنی .....و صورت دفتری شد برای خط نوشته تو و سندی برای این دل همیشه مجروح از وابستگی دنیا.وهر وقت این دفتر را در نزد آینه مرور می کنم و خط تورا در آن می یابم ؛که بر روی زندگی ام همیشه بجا خواهد ماند و هرگز نمیتوانم خاطرات روحانی و پر ارزش شمارا فراموش کنم.
ولی نمی دانم چه شد وچگونه نتوانستم این امانت را به دیگران منتقل کنم.
باز خواستم بنویسم ولی باز سخت شد و دیدم که چطور من نتوانستم خوب تورا بشاسم تا برایت بنویسم تویی که از همه لذات زندگی ودلبستگی ها چه آسان گذشتی وآنچنان ساده از چیزی که برای انسان از هرچه عزیز تر است گذشتی و آن جان شیرین ات بود ولی من !!! ؟؟؟؟هنوز نمیتوانم از دلبستگی هایم بگذرم مثلا یک روز کامل از این فضا بی خبر باشم و یا کاری کنم که جانم به خطر بیفتد.
ولی خودم را اینطور قانع می کنم به قول دوستی که می فرمودند اینجا سنگری است و ما باید رزمنده ای جسورباشیم تا بتوانیم این سنگررا حفظ کنیم . و با این امید به خود جسارت می دهم و با شما از درد ومشکل خود و جامعه امروزخود صحبت میکنم.
یادتان هست که دوست داشتیدزنان ومردان شهر هایمان چگونه باشد.ویا جوانان این مرز و بوم چگونه باشند. یادم هست این همه تجمل خواسته شما نبود؛یادم هست که این همه تزئین و اصراف خواسته شما نبود.
یادم هست که مد گرایی و غرب و شرق زده گی مورد تایید شما نبود. یادم هست سرمایه پردازی در مرام شما و امام نبودو شعار شما چیز دیگری بود. یادم باشد که شما هم از همین مردم بودید و از همین مکتب در س گرفتید و یادم باشد که ما همیشه ادعای هم پیمانی با شما را داریم .و در ظاهر میز و صندلی هایمان را حاصل خون شما می دانیم و در گرو خون شما.!!!
یادم باشد که می خواستیم با هم ایران راآباد کنیم و اسلام را صادر کنیم وحالا توی خیابانهای شهر چی!!!!!!!
یادم باشد که شما چقدر بر سرپیمان با رهبر و مرجع و پیشوای خود بودید،و آنچه را که شعار می دادید با شعوردر هم آمیخته بودید و به نمایش گذاشتید.ویادم هست هر گاه نیاز به ایثار و فدا کرای بود شما قبلا مدال ان را بر لوح جانتان ثبت کرده بودید وخط اول را در اختیار داشتید.یادم می اید هر وقت شما را می دیدم نا خدا آگاه به یاد خدای خود می افتادم و خود را در محضراش حاضر...
یادم باشد که دفترچه خاطراتم را ورق یزنم و چندین بار مرور کنم شاید دوباره بتوانم خود را در بین نوشته ها پیدا کنم. یاد باشد به قولی که دادیم بازنگری کنیم و از آنچه که در حفظ کردن خون شماست راحت نگذرم. چه کنم آنقدر وابسته شده ام که نمیتوانم از خیلی چیزهای اطرافم بگذرم. مثل تجملات ،لباس، ماشین،جواهرات،منزل ،وووو..
مثلا نمیتوانیم بدون ریخت و پاش و تجملات به نزد ارحام واقوام رفت آمد کنیم ؛ویا از اینکه نام ونشان ما جزء افراد بلند پایه نباشه در رنجیم در حالی که شما همیشه گمنام و بی نشان خد مت می کردید .وقتی کاری را انجام می دهیم دوست داریم منت برسر همه بگذاریم و مطرح شویم و دچار منیت هایی شده هایم که شما از آن فرار می کردید. دلم می گیرد که چه می خواستیم و چه شدیم ،بغضی عجیب در گلو دارم آخر چرا؟؟؟ این من شیطان چگونه مارا تسخیر کرده است ؟؟؟چگونه از این من بنده به منیت درندگی رسیدم؟؟؟؟
چگونه همه چون تیشه ای شده ایم که دنیارا به طرف خود در می کاویم؟؟؟
چگونه ذوق وصال را از دست داده ایم؟؟ چرا نتوانستیم برتربیت فرزندانمان تاثیر خوبی داشته باشیم ؟؟؟چرا این همه مدت همه به خواب رفتیم و به رسالت خود عمل نکریدم از خودم خجالت می کشم
وقتی جوانی را می بینم که دچار نا هنجاری های اجتماعی شده خودمرا سرزنش می کنم.آخر مارا چه شد که اینگونه بر سر مردم سرزمین اسلامی مان آمد.
چرا کسانی که سخن امام را شنیدند، که انقلاب را رها نکنید و نباید به دست نا اهلان بسپارید ؛مدتی خود را کنار کشیدند و سا کت شدند؟؟
شاید باورها کمرنگ شد ؛ شایدمن و شاید دیگران فراموشکار شده ایم؛و یا دشمن خوب کار کرده است و مارا به خواب غفلت فروبرده است؟؟
می خواهم فریاد بر آورم بغض امانم را بریده دلم سخت تنگ روزهای هم اوایی است چشمانم پر از اشک حسرت است ودلم لبریز از داغ شماست.
و شما چه سخاوتمندید با ذکر شما و یادتان شوری در وجودم پا گرفته است که دیگر نمی خواهم اینگونه فسرده و بدرد نخور باشم.
می خواهم باردیگراز شما کمک بگیرم و برای آرمانهای شما و رسیدن به آنچه موجب خشنودی پرورد گار است گام بردارم .
نام شما و وصایای شما را خواهم خواند تا شاید فرجی در حال وروزم بشود.
اما باز هم به خود امید می دهم و می خواهم با شما هم قسم بشوم و سعی در جبران خسارات کنم .باید دست به دست یاران دهیم و بار دیگر برای میثاق با شما و امام شهدا و رهبرم دلسوز انقلاب کمر ببندیم و هم پیمان شویم تا شاید بتوانیم به آنچه که می باید برسیم .
این قسمت اول نامه بنده بود تا قسمت دوم از شما در خواست می کنم تا بنده حقیر را راهنمایی کنید