بسم الله الرحمن الرحیم
از دوران بچگی همیشه دلش میخواست بتواند با همه حرف بزند و به درد دل بندههای خدا گوش دهد. حالا که از آن سالها خیلی میگذرد، مادرش میگوید: آرزویت برآوردهشده، هم در دنیای واقعی شدهای سنگ صبور نسل سوم و چهارم و هم در دنیای مجازی.
خوب که زندگی فاطمه سادات موسوی را نگاه میکنم، گویی خدا پررنگترین نقش زندگی او را پرستاری و سنگ صبور بودن قرار داده، چه در دوران جنگ سخت و چه در دوران جنگ نرم.
بعد از سالهای دفاع مقدس تمام خاطرات و سختیها و دلتنگیها و تجربیات آن دوران را در کنج دلش نگهداشت تا به موقع از آنها برای نشان دادن راه به نسل بعدی استفاده کند. سال 61 زمانی که 18 سال بیشتر نداشت با حضور در بیمارستان آبادان به گونهای به جبههها کمک میکرد و اکنون که 2 فرزندش به سن آن سالهایش رسیدهاند البته کمی بزرگتر، با داشتن چندین وبلاگ و حضوری فعال در شبکههای اجتماعی فضای سایبر، به گونهای دیگر به جبهههای جنگ نرم کمک میکند.
موسوی ساکن شیراز است و شاید هم خوش صحبتیاش به سبب همین همسایگیاش با سعدی و حافظ است. فعالیتهایش در جنگ نرم تنها به نشستن پشت کامپیوتر و به روز کردن و بلاگها مثل سجاده پر از یاس، جبهه غدیر و ... و همچنین به روز کردن اطلاعات خودش و گفتوگو با اهالی دنیای مجازی ختم نمیشود. از حضور در دانشگاهها و همایشها و گفتن از خاطرات دوران دفاع مقدس گرفته تا کمک به برگزارکنندههای همایشهای سایبری گوشههای دیگری است از فعالیتهای او در این جبهه.
هفته نامه زن روز شهریور1391
کیهان 9 شهریور 1391
خانمی به سن و سال شما و خانهدار! چطور شد گره خوردید به فضای نت و دنیای مجازی؟
درباره فضای مجازی حرفهایی شنیده بودم؛ اینکه محیط مناسبی نیست! درباره صحت و سقم آن از یکی از اقوامم که خارج از کشور زندگی میکند، پرسیدم و گفت متأسفانه همین طور است. در یاهو مسنجر بچهها خیلی مطالب خوبی نمینویسند؛ بچههایی که سنشان زیاد هم نیست! خیلی دلم گرفت! گفتم خدایا کمک کن بچههایمان به جای حرفهای بیخود و حتی ناجور، بحثهای مذهبی و به جا داشتهباشند. یک نیرویی بهم بده، تا بتوانم کاری بکنم.
پس شروعتان با تالارهای گفت و گو بود؟
بله، میرفتم به اتاقهای گفتوگو و مسیر بحثهای بچهها را اگر نامناسب بود، عوض میکردم، میگفتم مثلا من فلان مطلب را گذاشتهام داخل وبلاگم، بیایید بخوانید و نظرتان را بگویید. یا مثلا در مورد شهدا صحبت میکردم.
واقعا اثری هم داشت؟
برخی را میدیدم که میگفتند: برو بابا! حتی مسخره هم میکردند اما برخی دیگر را میدیدم که کششاش را دارند و جذب میشوند. به وبلاگم سر میزدند و میگفتند چقدر فلان مطلب جالب بود، ما تا به حال نشنیدهبودیم؛ فلان شهید که دربارهاش نوشتی، چه کسی است؟ و مواردی از این دست.
کم کم رابطهام با بچهها بیشتر شد؛ بهشان کتاب معرفی میکردم، حتی گاهی کتابها را برایشان پست میکردم. آن زمان جای بحثهای مذهبی خالی بود و باید اطلاعات خوبی میداشتیم تا بتوانیم با بچهها بحث کنیم.
با برخی از فعالان فضای سایبر تالار محبان المهدی را راه انداختیم و در آنجا فایل قرآن و دعا پخش میکردم یا بحثی که پیش میآمد، وارد بحثها میشدم.
با این اوصاف زمان کمی را در نت نبودید! خانواده و بخصوص همسرتان مخالف نبودند؟
آن اوایل که من به حاجی (همسرشان) میگفتم در این فضای مجازی جنگه، حاجی باور نمیکرد و میگفت این جنگی که تو میگویی، نیست. کار خودش کار فرهنگی بود اما آن اوایل کار فرهنگی در این فضا را خیلی قبول نداشت اما به واسطه یک اتفاق خاص، نگاه حاجی تغییر کرد. به طوری که الان وقتی، جایی برنامه و همایشی هست خودش برایم بلیط میگیرد و حتی اگر مسیر خیلی سخت و دور باشد، خودش من را میآورد و بر میگرداند.
گفتید یک اتفاق خاص. چه اتفاقی؟
هر روز باید تعدادی مطلب را از وبلاگهای دیگر انتخاب میکردم و میگذاشتم توی پایگاه وبلاگنویسان. شبی که فردایش عمل جراحی داشتم هم مشغول این کار بودم و حاجی ناراحت شد و گفت این کار تو درست نیست، مثل این میماند که تو الان داری خودکشی میکنی! گفتم باشد، دو تا مطلب دیگر هست که مال شهداست. آن را هم بگذارم، بعد چشم. شهدا را قسم دادم که تو را به خدا دل حاجی را راضی کنید تا از دستم ناراحت نشود.
داشتم وبلاگ را نگاه میکردم که ببینم مطالبش چطور است که یک دفعه برخورد کردم به یک عکس؛ عکس برادر شوهرم بود که شهید شده. ما هیچ عکسی از زمان جبهه او نداشتیم، 10 سال مفقودالاثر بود و بعد از 10 سال آوردندش. تا عکس را دیدم زدم زیر گریه! حاجی یکدفعه گفت: ناراحت هم میشوی که بهت گله میکنم؟! گفتم حاجی بلند شو بیا! وقتی آمد و عکس را روی صفحه مانیتور دید، خشکش زد. خیلی گریه کرد.
واقعا عکس برادرشوهرتان بود؟
پیگیری که کردیم، دیدیم درست است. صاحب وبلاگ از همرزمهای شهید بود. گفت: عکاس این عکس هم شهید شده. او شبها در تاریکی میرفته از بچههایی که جامانده بودند، عکس میگرفته و جاهایشان را مشخص میکردهاست. یک شب که میرود عکس بگیرد، موقع برگشت، نزدیک خاکریز خودمان که میرسد، شهید میشود و من دوربینش را برداشتم و عکسها را چاپ کردم.
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 12:47 صبح روز پنج شنبه 92 مهر 4