حسین یوسفی میگوید: در اتاق عمل، دست و پای مرا به تخت بستند. پزشکان آمدند و تا مرا دیدند، گفتند: «این رزمنده دیگر حتی نفس نمیکشد! او را به سردخانه کنار شهدا ببرید!» توان نداشتم و نمیتوانستم بگویم زندهام.
به گزارش فارس، اینکه امام خامنهای فرمودهاند: «خاطرات جنگ، گنجینه تمام نشدنی برای آیندگان است» شاید یعنی اینکه هر روز و هر ساعت میتوان از هر یک از قهرمانان ملی که به هرنحوی در این حادثه عظیم نقشآفرینی کردهاند، توشهای عظیم برگرفت و این سوای اصل ماجرای «دفاع مقدس» ماست...
باید همتی کرد و صفحه صفحه زندگی این قهرمانان ملی را تورق کرد تا بتوان به لایههای پنهانتری از این گنجینه تمامناشدنی دست پیدا کرد.
شهری بود... جنگی بود. مردمانی غیور و امامی ولی حال مردان این شهرها، میانسال شدهاند و کولهباری شیرین و گاهی باورنکردنی از روزهای حماسه بهخاطر دارند، آنهم از جنگی نابرابر که قدرت ایمان را مقابل قدرت تمام استکبار جهانی به رخ کشید.
شهید زنده حسین یوسفی
«حسین یوسفی»، یکی از دلاورمردان شهرستانهای اطراف خمین است. 20 سال پیش از پیروزی انقلاب، پدرش را به جرم عدم همکاری با رژیم پهلوی از خمین به روستای «مدآباد» شهرستان ازنا تبعید کردند.
حسین در دومین روز بهار سال 1339 در تبعید متولد شد. میگفت تا دوران راهنمایی در آنجا ماندند و با پدرش به کار کشاورزی مشغول بوده است.
سال 59 به خدمت سربازی مشغول شد. سربازیاش در ایام جنگ بود؛ لشکر 21 حمزه لرستان. بعد از پایان خدمت و قبل از تسویه حساب برای ادامه مجاهدت به لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان آمد و حتی فرصت نکرد پایان خدمت را بگیرد. از آنجایی که در دوران سربازی در عملیاتهای حصر آبادان، بستان و مرحله اول بیتالمقدس شرکت داشت، او را به سمت فرماندهی گروهان گماردند. حدوداً 75 - 76 ماه سابقه حضور در جبهه دارد.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشهایی از خاطرات دوران حضور حسین یوسفی در جبهه است و سعی شده لحن گفتاری گوینده حفظ شود.
*بنی صدر گفت نگران نباشید!
23 مهرماه 59، نیروهای ایرانی اولین عملیات را علیه دشمن ترتیب دادند؛ من آن زمان به عنوان سرباز در لشکر 21 حمزه خدمت میکردم. منطقه عملیاتی غرب دزفول و پل کرخه بود.
ساعت هفت و 45 دقیقه عملیات آغاز شد. جنگی تن به تن که ساعتی بعد دشمن را مجبور به عقبنشینی کرد و پل کرخه به تصرف رزمندگان ایرانی درآمد. عراق پس از عقبنشینی حملهای سنگین ترتیب داد و در صدد بازپسگیری پل برآمد اما موفق نبود و 30 تانک را نیز از دست داد. فرمانده لشکر عهد کرده بود دشمن را تا داخل خاک خودش تعقیب کند. اما متأسفانه از طرف بنیصدر دستور عقبنشینی داده شد. بچهها بهت زده بودند و گریه میکردند. منطقهای را که با زحمت گرفته بودیم رها کردیم و یک خط پدافندی تشکیل دادیم.
در همان ایام، خبر رسید قرار است بنیصدر از منطقه بازدید کند. بنیصدر به خط پدافندی آمد و به بچهها «خسته نباشید» گفت. من دیدهبان بودم. وقتی به من رسید گفت: دوربینت را بده. دوربین را دادم و بنیصدر نگاهی به منطقه دشمن انداخت و گفت: نگران نباشید، خدمت عراقیها میرسیم! همان شب دشمن حمله سنگینی علیه ما انجام داد و آتش عجیب و غریبی بر سر ما ریخت...
وقتی همه گروهان داوطلب شدند
در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس باید جاده اهواز- خرمشهر باز میشد تا راه فرجی برای ورود به خرمشهر فراهم شود. من در لشکر 7 ولی عصر(عج) بودم. مرحله اول عملیات با موفقیت سپری شد. در مرحله دوم بهعنوان فرمانده گروهان انجام وظیفه میکردم. حدوداً ساعت 5 بعدازظهر، از شادگان به سمت منطقه عملیاتی حرکت کردیم. بعد از چند ساعت پیادهروی حدوداً ساعت یازدهونیم شب بود که به منطقه رسیدیم. ساعت 12 شب با شلیک منور عملیات آغاز شد. با رمز «یا علی بن ابیطالب(ع)» حرکت کردیم. دشمن خاکریزهای عظیمی به ارتفاع 2-3 متر در فواصل 200 – 500 متری ما داشت که به نوعی اشرافیت آنها بر منطقه محسوب میشد. از روی یکی از این خاکریزها، تیرباری به شدت بچههای ما را به اصطلاح «درو» میکرد. قرار شد یک نفر برای خاموش کردن تیربار داوطلب شود اما همه گروهان اعلام آمادگی کرده و داوطلب شدند!! تصمیم گرفتم خودم این کار را انجام دهم. یکی از بچهها اصرار داشت مرا منصرف کند و میگفت: «شما فرماندهای، اجازه بده دیگری پیشقدم شود». گفتم: «تجربه من از بقیه بیشتر است و نوبتی هم باشد الآن نوبت من است».
سفارشهای لازم را کردم تا اگر بازنگشتم گروهان با مشکل مواجه نشود و ادامه دادم: «فرماندهی گروهان با امام زمان است و خداوند از آن پشتیبانی میکند». تمام این تصمیمات در دقایق کوتاهی گرفته شد و با یکی دیگر از بچهها حرکت کردم.
نفر دوم از سمت چپ، حسین یوسفی
به صورت مارپیچی و بسیار سریع بین تپهها میدویدیم. چندین نارنجک دستی، نارنجک تفنگی، خشاب و ... همراه داشتیم. در فاصله 50 متری تیربار, تیری به پهلویم اصابت کرد. آنقدر شور و شوق داشتم که اصلاً متوجه جراحت نشدم. چند متر دیگر که جلوتر رفتم، احساس کردم بدنم سرد و بیرمق شده و لباسم خیس است. تصور کردم قمقمه آبم سوراخ شده اما آقای محمدی که همراهم بود گفت: «خونریزی داری؟!» فانسقهام را باز کردم و به او گفتم نارنجک دستی را بردار و به سنگر تیربارچی بینداز. ضامن نارنجک را کشید اما ضامن مشکل داشت و نتوانست آن را پرتاب کند. گفتم سریعتر به اطراف بینداز. اما نارنجک به در نزدیک خودمان منفجر شد و ترکشهایی از آن به او هم اصابت کرد. حال هردومان مجروح بودیم. نارنجک دیگری برداشتم و به سختی ضامن را کشیدم و با ذکر «یا مهدی ادرکنی» آن را پرتاب کردم. با کمک خداوند سنگر منهدم شد. سریعاً تیربارچی دیگری جایگزین آن تیربارچی شد و به شدت شروع به تیراندازی به سمت ما کرد. تیر دیگری از سمت راست شکمم به سمت چپ اصابت کرد. این تیر از نوع رسام بود و باعث شد پیراهنم آتش بگیرد! بچهها با ندای الله اکبر به سمت جلو آمدند و با نارنجک دیگری آن تیربارچی را هم به درک واصل کردند.
با کمک بچهها آتش لباسم را خاموش کردم اما دیگر تاب حرکت نداشتم. از آنها خواستم به حرکت ادامه دهند و معطل من نمانند. خون زیادی از من رفته بود، آتش دشمن هم هر لحظه شدیدتر میشد.
رودههایم بیرون ریخته بود
بعد از حدود 10 دقیقه یک گروه امدادگر از لشکر 31 عاشورا آمدند. یکی از آنها پرسید: «چه شده؟» گفتم: «مجروح شدم». با چراغقوه به من نگاه کرد و وقتی اوضاع شکم مرا دید به بقیه به زبان ترکی گفت: «رودههای این بنده خدا بیرون ریخته! نهایتاً بیشتر از 5 دقیقه دیگر زنده نمیماند». سریع به ترکی به آنها گفتم: «برادران بزرگوار، شما تعیین تکلیف نکنید. نگهدار ما خداست و به او متوسلیم». تا این را گفتم، به ترکی به همراهانش گفت: «ایشون از همشهریهای ماست!» چفیه را باز کردم و به آنها گفتم شکم مرا ببندید. از عجله زیاد، چفیه را محکم روی سینهام بستند! البته مقصر هم نبودند، شدت آتش بسیار زیاد بود و بیشتر ماندن زیر آن آتش سنگین به صلاح نبود. دست به شکمم کشیدم، دیدم رودههایم هنوز باز است!
به آنها گفتم که چفیه را اشتباهی بستند و دوباره چفیه را به شکمم بستند اما آنقدر محکم که احساس میکردم نفسم بیرون نمیآید. باز گفتم: «اگه ممکن است کمی چفیه را شُلتر کنید، نفسم حبس شده!» گفتند: «کار دیگری نداری؟» گفتم: «نه. اما اگر مجروح دیگری را خواستید ببرید، کمی احتیاط کنید!».
از یک نقطهای، دیگر نتوانستند مرا بیشتر ببرند. درگیریها زیاد شده بود آنقدر که به جنگ تن به تن کشید. از امدادگران خواستم که مرا بگذارند روی زمین و به جلو بروند.
کار به جایی رسیده بود که عراقیها به مجروحینی که زنده بودند، تیر خلاصی میزدند. یکی از آنها بالای سرم آمد و اسلحه را روی سینهام گذاشت. قبل از اینکه تیر خلاصی را بزند، بعثی دیگری که با او بود، او را هل داد و گفت: «او که مرده، چرا تیر حرام میکنی؟» در دلم گفتم: «خدایا هرچه صلاح توست..». چند لحظه بعد از رفتن عراقیها صدای تکبیر برادران رزمنده بلند و منطقه با منور مثل روز روشن شد.
نفر سوم از سمت راست، حسین یوسفی
* رؤیای صادقه
از شدت درد روی زمین غلت میزدم و با خدا راز و نیاز میکردم که «خدایا دیگر توانی برایم نمانده، از من قبول میکنی؟» دائم ساعت را نگاه میکردم، زمان به کندی میگذشت. برام یقین حاصل شده بود که لحظات آخر عمرم است. به خدا گفتم «خدایا من نمیتوانم برای تو تعیین تکلیف کنم، اما تو میدانی تاکنون خیلی آرزوی زیارت کربلا را داشتهام و دارم. خدایا، این لحظات آخر ابا عبدالله الحسین (ع) یا امام زمان (عج) را بالای سر من برسان». بعد از مرور این حرفها شهادتین را گفتم و از شدت درد دقایقی از حال رفتم.
در همان وضعیت بیهوشی، احساس کردم سیدی بالای سرم نشسته و سرم را روی زانوی خود گذاشته. دستی را هم اطراف جایی که جراحت داشت حس میکردم. آن لحظه تصور میکردم یکی از این بزرگواران بالای سرم بوده... از آن زمان به این نتیجه رسیدم که هرچه را خالصانه نیت کنیم خداوند به ما عنایت می کند، چراکه من تنها نیت کردم که ائمه علیهم السلام بالای سرم حاضر شوند و خداوند از من دریغ نکرد.
بعد از چند دقیقه چشمانم را که باز کردم، دیدم دوباره سرم روی سنگها برگشته است. روحیهام بسیار عوض شده بود و دیگر احساس درد نداشتم, اما هنوز نمیتوانستم حرکت کنم.
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 2:38 عصر روز یکشنبه 92 تیر 16