محمد در هفت سالگی پدرش را از دست داد و یتیمی را در دوران کودکی با تمام وجود احساس کرد. دوران ابتدایی و راهنمایی خود را به پایان رساند و دورة دبیرستان را تا سال سوم در برازجان و سپس در هنرستان کشاورزی فسا گذراند. فقر و فلاکتی که از طرف حکومت پهلوی، گرده اکثریت مردم را خرد کرده بود، برای خانواده آنها مضاعف بود. او در کودکی نبوغ و استعداد بالایی داشت و به خاطر همین هوش و استعداد از همان دوران راهنمایی مطالعات وسیعی داشت و از شم سیاسی بالایی برخوردار بود. در دوران راهنمایی اکثر ایدئولوژیهای مکاتب و گروهها را مطالعه کرده و در همان دوران توانسته بود با مطالعات وسیعی که داشت، دین اسلام را به عنوان ایدئولوژی برتر در بین مکاتب مختلف انتخاب کند. او در دوران دبیرستان فعالیتهای خود را بر علیه رژیم وقت شروع کرد.
در حدود سالهای 54-53 در ارتباط مستقیم با گروههای اسلامی از جمله فدائیان اسلام و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بوده و تمامی تشریفات و اطلاعیههای آنها را جمعآوری و توزیع مینمود. وی علاقه شدیدی به امام داشت.
در سالهای 56-55 بیانیهها و اطلاعیهها و پیامهایی را که حضرت امام از طرق مختلف صادر میفرمود، به هر نحو ممکن جمعآوری و پخش میکرد. باتوجه به اینکه از نظر مالی بسیار در مضیقه بود، در روزهای تعطیل کارگری میکرد تا بتواند هزینههای تحصیل و امرار معاش خود را فراهم نماید. علیرغم همة مشکلات مالی، اطلاعیههای امام را تکثیر و به طور مخفیانه در سطح منطقه پخش میکرد.
در حدود سال 56 گزارشی از فعالیتهای وی را به ساواک دادند که از جمله آنها تکثیر اطلاعیههای حضرت امام و پاره کردن عکس شاه و برگزاری مراسم مذهبی و شعارنویسی روی دیوار بود که در همان سال تحت تعقیب قرار گرفت و بهناچار به شیراز و سپس به فسا رفت.خودش به مادر و دوستان نزدیکش گفته بود که اثری از او به دست نمیآید. به همین جهت به آنان توصیه کرده بود دنبال پیکرش نباشند
خودش به مادر و دوستان نزدیکش گفته بود که اثری از او به دست نمیآید. به همین جهت به آنان توصیه کرده بود دنبال پیکرش نباشند
او در آنجا فعالیتهای سیاسی خود را چندین برابر کرد و با رژیم ستمشاهی دوباره به مبارزه برخواست و با تشکیل دادن گروهی که از جمله اعضای آن شهید عبدالعلی باسالار و گندمکار و برادران دیگر بود، شروع به برگزاری راهپیمایی برعلیه رژیم نمود.
وی در سال 57 با همکاری دیگر برادران مبارز، راهپیمایی بزرگی را علیه رژیم شاه ترتیب داد که منجر به درگیری با عمال رژیم و کتککاری گردید؛ ولی وی موفق به فرار از دست مأموران شد و مدتی را مخفیانه گذراند. در این هنگام، پاسگاهها سخت در تعقیب او بودند. وی اطلاعیههای امام را در شیراز دریافت و مخفیانه به فسا و دشتستان میبرد و در آنجا توزیع مینمود.
تا پیروزی انقلاب همچنان در راهپیماییها شرکت میکرد. با پیروزی انقلاب به فسا برگشت و موفق شد در سال 58 تحصیلات خود را در دانشسرای کشاورزی به پایان برساند. در سال 59 به عضویت سپاه پاسداران شیراز درآمد و با شروع جنگ مسئول ستاد رسیدگی به امور جنگزدگان فارس گردید و سپس در اواخر سال 59 عازم جبهههای جنوب شد و بالاخره در عملیات ثامن الائمه در دهم مهرماه1360 مفقودالاثر گردید.
خودش به مادر و دوستان نزدیکش گفته بود که اثری از او به دست نمیآید. به همین جهت به آنان توصیه کرده بود دنبال پیکرش نباشند. پیکر مطهرش همچنان که خود گفته بود، برای همیشه مخفی ماند و هیچگاه تشییع نگردید و غریبانه و مظلومانه پس از 24 سال توسط بنیاد شهید، شهادت وی رسماً اعلام شد.
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 12:59 عصر روز شنبه 90 اردیبهشت 31
شهید مهرداد خواجویی
سال 1348 به دنیا آمد؛ اهل تهران بود و در کوچه پس کوچههای این شهر بزرگ شد. مثل همهی کودکان به آموختن علم پرداخت و در سال 1359 به کرمان رفت. علاقهی شدیدی به علوم اسلامی و دینی داشت؛ لذا در سال 1362 در حوزهی علمیهی کرمان ثبتنام کرد و با عشقی زایدالوصف به مطالعه پرداخت.
خواجویی که شوق لقاء حق را در سر داشت، در سال 1362 به عضویت بسیج درآمد و در واحد اطلاعات عملیات لشکر 41 ثارالله (ع) به خدمت مشغول شد. مهرداد غواص ماهری بود؛ در عملیات کربلای 4 به منظور شناسایی پلهای عراقیها دور جزیرهی امالرصاص را بر خلاف جهت آب شنا کرد و موفق شد مواضع دشمن را شناسایی نماید.
خرداد سال 1367 مهرداد به آرزویش رسید. اصابت ترکش خمپاره به سر و نخاع باعث شد تا خون سرخش بر خاک شلمچه بریزد و چند روز بعد در بیمارستانی در اهواز آسمانی شود. مهرداد در سنّ 19 سالگی به آسمان بیکران شهادت بال گشود و در بهشت زهرای (س) تهران آرام گرفت.
یکی از مربی های دانشکده سپاه را فرستاده بودند به قرارگاه سد دز تا کار با قطب نما را به بچه های واحد اطلاعات عملیات آموزش بدهد.
جلسه آموزش که تمام شد،مهرداد به مربی گفت:من پنج-شش تا کار دیگه بلدم که با قطب نما انجام بدهم.
بعد هم کارهایی راکه توی شناسایی ها تجربه کرده بود و یاد گرفته بود،برای او توضیح داد.
عصر همان روز،مربی رفته بود پیش مهرداد و از او خواسته بود مطالبی را که صبح گفته، بنویسد تا از آنها توی دانشکده استفاده شود و کارهای جدیدی که مهرداد یاد داشت،از جمله تلفین کار با قطب نما وستاره شناسی را به نام خودش در دانشکده تدریس کند.
مهرداد قبول نکرد چیزی بنویسد.دست آخر وقتی اصرار مربی و انکار مهرداد به جدال لفظی تبدیل شد،حاضر شد چیزهایی راکه گفته بود،برایش تکرار کند و خودش بنویسد.
البته یک شرط هم گذاشت؛ آن هم اینکه جایی از مهرداد خواجویی نامی برده نشود.
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 11:17 صبح روز جمعه 90 اردیبهشت 30
مرا به گلزار شهدا برد و گفت: من به زودی شهید میشوم!
از شاگردان ممتاز در طول تحصیلاتش به شمار میرفت، به گونه ای که در هجده سالگی با معدل نوزده دیپلم گرفت و رتبه نخست را در کنکور اعزام دانشجو به خارج از کشور کسب کرد. او همچنین در رشته پزشکی تمامی دانشگاههای سراسر کشور پذیرفته و سرانجام در دانشگاه تهران مشغول به تحصیل و در جنوب تهران ساکن شد و تشکل مذهبی بچههای جنوب را تشکیل داد و به این شکل فعالیتهای سیاسی ـ دانشجویی خود را آغاز کرد. سید پس از مدتی تحصیل، خود را به دانشگاه جندیشاپور اهواز انتقال داد. وی از همان آغاز فعالیتهای سیاسی در فکر مردم مظلوم فلسطین و در صدد اعزام به آن دیار بود ولی به دلیل اوجگیری مبارزات مردم ایران، فرصت حضور در فلسطین را نیافت.
شهید بزرگوار موسوی در خرمشهر
به گزارش «تابناک»، آنچه در بالا آمد، روایتی است کوتاه از دلاورمردی از خطه سوزان خرمشهر که به همراه «محمد جهان آرا» سپاه این شهر را سر و سامان داد و تا زمان شهادت «محمد» سمت جانشینی سپاه خرمشهر را به عهده داشت.
او کسی نیست جز «سردار شهید دکتر سید عبدالرضا موسوی» متولد 1335 که با وجود اینکه دانشجوی سال آخر پزشکی بود، در زمان عملیات غرور آفرین «بیت المقدس» که منجر به فتح خونین شهر شد، فرماندهی سپاه این شهر را به عهده داشت و در نهایت، همچون «محمد»، نبود و نماند تا آزادی شهرش را به تماشا بنشیند و در اواسط عملیات بزرگ بیت المقدس ـ هفدهم اردیبهشت 1361 ـ به دیدار معبود شتافت.
ادامه مطلب...
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 10:46 صبح روز جمعه 90 اردیبهشت 30