در نیروهای تبلیغی، بعضی ها یک کاناله هستند؛ مثلاً فقط با کودکان کار میکنند. بعضی ها با گروههای همسنّ خودشان کار میکنند. بعضی ها با بزرگتر از خود، ارتباط برقرار میکنند. ولی حسین آقا با همه گروه ها ارتباط عمیقی داشت؛ برای کودکان به طور جداگانه برنامه داشت. آلبوم های بچّه های فامیل، مملوّ از عکس های ایشان است. بهترین چیزی که هدیه می داد، کتاب بود. البته برای نوجوانها، کتاب های مرتبط با خودشان و گاهی اسباب بازی.
در ارتباط با بزرگترها، آنچه که آموخته بود را برای خودش بلوکه نمی کرد. مثلاً یادم هست اوّلین زمانی که کار با کامپیوتر را فرا گرفته بود، سعی می کرد بستگان و آشنایان و دوستان را با آنچه یاد گرفته، آشنا کند.
وقتی که برادر کوچکتر ایشان، داماد آیت الله امینی شد، ایشان در تمام مراسم و برنامه ها واقعاً حق برادری را ادا کرد. با اینکه خودش بزرگتر بود، ولی همه برنامه هایی که برادرش نیاز داشت را دنبال میکرد و خیلی خوشحال بود که می تواند برادر کوچکتر را خوشبخت ببیند.
سال جدید را با یاد خدا و آرزوی شهادت آغاز میکنم
تعلّقات دنیوی نداشت. وسایل خوبی داشت، ولی به راحتی آنها را می بخشید. با همان شهریه که خیلی هم کم بود، برای افراد مختلف، هدیه می خرید. در سفرهایی که با ایشان داشتیم، تمام پولی که داشت را هزینه میکرد. آخر سر هم، هرمقدار باقی می ماند، به خادم آن مثلاً مهمانسرا می داد.
اما سفر حجّی را که مشرّف شد، چون آدم بی تکلّفی بود، بسیار کم هزینه انجام داد. خودش میگفت که همراهان ما کلّی بار و چمدان داشتند و ما تنها یک ساک دستی داشتیم که حوله های إحرام و لباسمان بود! قاعدتاً در اوّلین سفر، انتظار بر این است که سوغاتی مفصّلی آورده شود و خود شخص هم علاقه دارد که سوغات بدهد. اما به خاطر مسئله مهمتری، اجتناب میکرد. یک حریّت خاصّی داشت.
وقتی حرم حضرت امام رضا(ع) را منفجر کردند، تأسّف می خورد که یکی از زائرهای حرم حضرت، نبوده. در جبهه و جنگ هم وقتی شرکت میکرد، با شعف می رفت. وقتی عملیات تمام می شد، با خستگی برمی گشت و می گفت این دفعه هم قسمت ما نشد. روحیه شهادت طلبی ایشان، روحیه ویژه ای بود که باید از آن یاد کرد.
در ابتدای همة سررسیدهایش، این جمله را نوشته که «سال جدید را با یاد خدا و آرزوی شهادت، آغاز میکنم.» یکبار در منطقة عملیاتی والفجر8 باهم سوار بر موتور میرفتیم. یک خمپاره آمد نزدیک موتور و هر دویمان روی خاکریز پرت شدیم. گرد و خاک شد و ایشان نگران آمد بالای سر من و گفت: چیزی ات نشد؟ گفتم: نه. شروع کردیم به خندیدن. ایشان آنجا از من قول گرفت که اگر شهید شد، من لباس مشکی نپوشم و عزاداری نکنم. طبق همین وصیتی که کرد، بنده در زمان شهادت ایشان، در هیچکدام از مراسمات و برنامه ها، لباس مشکی نپوشیدم. چرا که عشق و علاقه اش را به شهدا و شهادت می دانستم.
آقا گفتند برای بوسنی کاری کنید
واقعاً مطیع و علاقه مند مقام معظّم رهبری بود و با شیوه های مختلف، خودش را می رساند که بتواند به دیدار آقا نائل شود و در دیدارها و ملاقات ها شرکت کند.
آقا در چند سخنرانی از مظلومیت مردم بوسنی و ضرورت دفاع از این مردم صحبت کردند. شهید نوّاب اعلام آمادگی کرد که در منطقه کار کند. دید که میتواند حرکتی انجام دهد. زبان انگلیسی هم بلد بود، اشتیاق زیادی هم داشت که آن صحنه دفاع از اسلام را نیز تجربه کند. زمینه به وجود آمد تا با چند تن از طلبهها به بوسنی بروند.
واقعاً سراپا مطیع امام(ره) و مقام معظّم رهبری بود؛ آنچه را که می شنید، سعی میکرد به نوعی عمل کند و بر زمین نماند. بعضی ها دنبال ادای تکلیف نیستند؛ به دنبال این هستند که باری به هر جهت، یک کاری کرده باشند. ولی ایشان به دنبال این بود که حتماً وظیفه ای را انجام بدهد و کاری را دنبال کند که تکلیفش است.
مردم بوسنی واقعاً مظلومانه شهید شدند و مظلومانه از خودشان دفاع کردند. به علاوه که مردم بوسنی، مسلمان هم بودند و این خود انگیزه کمک به آنها را می افزود. این نکته خیلی قابل توجّه است که در قلب اروپایی که خودشان را متمدّن تر از دیگران میدانند، نسلکشی و کشتار نژادی صورت گرفت و هم? کشورهای اروپایی هم ساکت بودند. بوسنی مثل افغانستان، عراق یا یکی از کشورهای آفریقایی نبود؛ بوسنی در قلب اروپا بود. با آن نحو? فجیع کشتار جمعی که چند سال هم ادامه داشت.
در بوسنی بنیاد شهید راه انداخت
تیپ امام صادق(ع) در قم برای اعزام به بوسنی اعلام ثبت نام کرد. ما هم مثل بقیه رفتیم ثبت نام کردیم. قرار بود گروهی برای کمکرسانی به بوسنی بروند. اوّل بنا بود بیست و چهار نفر با خودشان ببرند، امّا بعد گفتند نمی شود؛ فقط چهار نفر. معلوم نبود کجا میرویم، چه کار می خواهیم بکنیم؟ اصلاً معلوم نبود برای چند وقت می رویم؟ می گفتند احتمال دارد یک هفته ای باشد، احتمال دارد سه ماهه باشد و... .
آنجا که وارد شدیم، دیدیم هیچ شباهتی به جبهه های جنگ خودمان ندارد. اصلاً مدل جنگش، مدل دفاع مقدّس هشت ساله ما نیست و ما هم به جبهه ها دسترسی نداریم. دیدیم کار فرهنگی واجب تر است. مردمی که از استعمار شرق نجات پیدا کرده اند، حالا زیر یوغ فرهنگ غرب هستند و تهاجم فرهنگی شدید غرب در آنجا حاکم است. لذا دنبال این بودیم که ابتدا خصلت ها و سنّت های ناب مردمی را کشف کنیم و آنها را تقویت کنیم و درثانی، مردم را با اسلام ناب آشنا کنیم. در این راه از هر شیوه ای استفاده می کردیم. به همین جهت، بیشتر همّ و غمّ شهید، کار فرهنگی و تبلیغی در منطقه بود. گاهی تفنگی میگرفت و گوشهای میجنگید. ولی احساس میکرد مردم بیش از اینکه تشنه سلاح ما باشند، تشنه فرهنگ غنی اسلام انقلابی هستند.
کارهای مختلفی برای کمک فرهنگی به رزمندگان و مجاهدین بوسنی انجام می داد. خصوصاً راه اندازی یک سازمان کوچک برای شهدای بوسنی، شبیه بنیاد شهید خودمان، که دغدغه ایشان بیشتر فرزندان شهدا و نسلهای آینده بوسنی بود. یکی از برنامه هایی که آنجا گذاشتیم، این بود که به خانواده های شهدا سر بزنیم. در فرهنگشان، سرکشی به خانوادههای شهدا نبود. مقداری اسباببازی می خریدیم، به اضاف? مقداری شکر و قهوه؛ چون غالباً اگر قهوه شان تأمین بود، یعنی همه چیز تأمین بود! روزی دو سه تا خان? شهید را از قبل هماهنگ می کردیم و می رفتیم.
من و آقای شهریاری متأهّل بودیم. سه ماه ماندیم و برگشتیم. آقای زارعان و شهید نوّاب مجرّد بودند؛ آنها ماندند. کمکم فعّالیت ها گسترده شد. به مساجدشان می رفتیم، با روحانیون آنجا برنامه داشتیم. همان محلّی که بودیم، کلاس قرآن برگزار می کردیم، بچّه ها را جمع می کردیم و گروه سرود تشکیل میدادیم و... . شهید نوّاب هم در این برنامهها نقش جدّی داشتند. سه ماه که تمام شد، ما برگشتیم. اما ایشان در بوسنی ماند و برنگشت. با اینکه زمین? تحصیل در اینجا برایش فراهم بود، حتّی زمین? ازدواج فراهم بود، ولی آنجا ماند. خودش را هم در یک قالب نگه نداشت؛ سعی میکرد از هر وسیله ای که میتواند، استفاده کند. آنزمان، کامپیوتر یک وسیل? رایج دمدست نبود، ولی ایشان دنبال کرده بود که کامپیوترهای متعدّدی تهیه شود و ترجم? این کتابها انجام شود که کار کمی نبود. بسیاری از کتب شهید مطهری را ترجمه کرده بودند، بسیاری از نوشته های امام را ترجمه کرده بودند، پیامهای امام را و آقا را ترجمه کرده بودند.
ایران را به نام خمینی می شناختند
برای اینکه با مردم بهتر ارتباط برقرار کند، به یادگیری زبان بوسنیایی پرداخت. فعّالیت های او در بخشهای فرهنگی آنجا تأثیرات فراوانی داشت. ارتباطات صمیمی با خانوادهها و مبارزین جوان داشت. از عکس های متعدّد ایشان با اصناف مختلف مردم بوسنی، میتوان پی به این رابطه عمیق برد. در بسیاری مواقع که به بوسنی می رفت، از ایران مقدار زیادی اسباب بازی برای فرزندان شهدای بوسنی می خرید. احداث یک مجموعه فرهنگی که مخصوص نوجوانان بوسنیایی باشد، از دیگر فعّالیت های ایشان بود و همچنان این مؤسّسه، مشغول به کار است.
آنجا تبلیغ به شکل سخنرانی و منبر نبود؛ باید وسط میدان جنگ، میان مردم میرفتی. یک چیزی شبیه حضور طلاب در جبهه های جنگ تحمیلی، که یک روحانی در سنگر با بچّهها مینشست، صحبت میکرد و مباحث دینی را مطرح میکرد.
باید روحی? تقریب بین مذاهب داشته باشیم. این، به معنای عقب نشینی از مبانی خودمان نیست؛ باید در مبانی خودمان محکم باشیم، ولی نه به این معنا که دائماً با دیگران برخورد کنیم. بلکه دیگران را باید در اشتباه تشخیص خودشان، معذور بدانیم و با آنها همزیستی داشته باشیم. اگر نتوانیم این روحی? تقریب، روحی? محبّت به دیگران و روحی? جذب را در خودمان تقویت کنیم، نمیتوانیم در قضایای بیداری اسلامی، اثرگذار باشیم. بلکه تأثیرات معکوس خواهیم داشت.
متأسفانه ما الان با جریان وهّابیت رو به رو هستیم که مثل سرطان دارد رشد میکند و همه جا یک دیوار بی اعتمادی بین ما و سایر مسلمین میکشد. در بوسنی هم همینها به شدّت فعّال شده بودند. همزمان با ورود ما، آنها هم وارد شده و مشغول فعّالیت بودند. تنها چیزی که میتوانست اثر کار آنها را خنثی کند، همین رفتار محبّت آمیز مردمی و سعه صدر و جذب چهره به چهره بود.
ایشان، خاطرات زیادی از بوسنی نقل میکرد. خصوصاً درمورد احترام و عشقی که مردم بوسنی به حضرت امام دارند. نقل میکرد که یکبار در صف طولانی مردمی که از مناطق درگیری، مهاجرت میکردند و همه خسته نشسته بودند، وقتی من آمدم و همراهمان اعلام کرد که ایشان ایرانی است، همه بلند شدند و به احترام میگفتند «خمینی». یعنی به نام خمینی، ایران را می شناختند و ادای احترام می کردند.
یکبار سارایوو بودیم. مردم آنجا عصرها میرفتند از خانه های روستایی، یک بطری شیر میخریدند تا شیر تازه بخورند. یکروز ایشان رفته بود شیر بخرد. تسبیحی هم در دستش بود. پیرزنی آنجا نشسته بود و دست دراز کرده بود. شهید نوّاب فکر کرد تسبیحش را می خواهد، لذا ایشان هم خم شده بود که تسبیح را به پیرزن بدهد. خلاصه پیرزن هم دست انداخته بود گردن شهید و صورتش را بوسیده بود! وقتی که برگشت، بچّه ها برایش صفحه گذاشته بودند. او هم کاردش میزدی، خونش درنمی آمد!
آقا فرمودند که سلام من را به اصحاب سیّدالشهداء برسان
به تعبیر مقام معظّم رهبری، ما از کشورهایی که خطّ مقدّم جبهه اسلام در اروپا هستند، غفلت کردیم. این کلام ایشان خیلی عمیق است. آنجا باید خیلی تلاش فرهنگی بشود. به همین خاطر شهید نوّاب، دو سال آخر عمرش را با همه مشکلات، به طور کامل، در آنجا صرف کرد. ایشان در بوسنی، فردی شناخته شده بود و شهادتش هم پیشبینی میشد.
یک قضیه خیلی زیبا در سفر آخر ایشان در سال 73 اتّفاق افتاد. زمانی که قبل از سفر، برای خداحافظی خدمت مقام معظّم رهبری رفته بود، بعد از فرودگاه به من زنگ زد و گفت: «وقتی رفتم خدمت آقا، آقا فرمودند که سلام من را به اصحاب سیّدالشهداء برسان. نمی دانم منظور حضرت آقا چیه؟ آیا رزمندگانی که در بوسنی می جنگند را اصحاب سیّدالشهداء می دانند یا چیز دیگری است؟» سفر آخر ایشان بود و دیگر برنگشت.
معتقد بود که امام زمان(عج) در بوسنی است؛ یعنی اینقدر مردم بوسنی مورد ستم قرار گرفته اند که حضرت برای فریادرسی مظلومان، آنجا هستند. این، اعتقاد قلبیاش بود. «سلام بر بوسنی»، دست خطی است که عشق و علاقه اش را به مردم بوسنی نشان میدهد.
ایشان با روحانیون آنجا مخصوصاً با دراویششان مأنوس بود. دراویش آنجا بهخلاف آنچه که گاه در اینجا به اسم درویشی میبینیم و همهاش مکر و حیله و دروغ است، معمولاً افراد صالح، پاک و دارای صفات نفسانی خوبی بودند. شهید نوّاب هم با اینها مأنوس بود. بعدها به خاطر مسائل عرفانی و فلسفی، تصمیم گرفت مؤسّسه ای راه بیاندازند و یکسری کتب عرفانی ما را ترجمه و چاپ کنند. آنطور که خاطرم هست، کتابی بهنام «کشف المحجوب» در برنام? کارشان بود. نفهمیدم بالاخره ترجمهاش را تمام کردند، یا نه؟ به هرحال یکی از کارهایش، همین چاپ کتاب های عرفانی ـ فلسفی بود. ما الان چندین مؤسّسه در آنجا داریم؛ مؤسّسه ملاصدرا، ابن سینا، کالج زبان فارسی (که از مهدکودک دارد تا دانشگاه)، فعّالیت های قرآنی و ... .
بین دروایش آنجا یک احساس محبّت نسبت به اهل بیت وجود داشت. حتّی شعری داشتند که نام دوازده امام در آن بود و میخواندند. ولی خیلی هایشان میگفتند معنی و مفهوم این اشعار و اسامی را نمی فهمیم. یا مثلاً در مساجدشان اسامی خلفا بود، بعد هم حضرت علی و امام حسن و امام حسین. گاه جمل? «فاطمة سید? نساء العالمین» در مساجدشان دیده میشد. اصلاً مسجدی به اسم فاطمه زهرا در آنجا بود. اسم فاطمه و زهرا در میان بوسنیایی ها فراوان بود؛ شاید به انداز? فراوانی این دو اسم در ایران. علاقه مردم به اهلبیت، بالا بود؛ اما از دین، بهجز یکسری آداب و رسوم، چیزی باقی نمانده بود.
حتّی ادبیات فارسی هم در آنجا نفوذ داشت. معمولاً امام جمعه سارایوو در نمازجمعه، شعرهای مولوی می خواند؛ البته با لهج? بوسنیایی. نمی توانست فارسی حرف بزند، اما متن مولوی را بلد بود. یکی از بهترین شرح های دیوان حافظ، شرح سعودی بسنوی - اهل بوسنی - است. بر درب و دیوار برخی مساجد، تکایا و حتّی رستوران هایشان، اشعاری به زبان فارسی دیده میشد.
فکر نمی کنم اسم بردن از کسانی که آنزمان، آنجا بودند، مانعی داشته باشد. آقای حاج حسین الله کرم با بعضی از دوستانشان آنجا بودند. غالباً بچّه های جبهه و جنگ بودند. یک شب زمستان، از ساعت شش که بعد از نماز بود، دعوای عشق و عقل را شروع کردند تا ساعت دوازده! یکطرف شهید نوّاب بود و یکطرف حاج حسین. بقیه هم در بحث دخالت می کردند. به نظرم شهید نوّاب، طرفدار مقدّم بودن عقل بود و آن سو، طرفدار مقدّم بودن عشق.
قبل از اسارت روضه حضرت زهرا خواند
در مورد نحوه شهادت ایشان، آنچه که از دوستانش در بوسنی شنیدم اینگونه بود که در ایام شهادت حضرت زهرا(س) چون به زبان انگلیسی خیلی مسلّط بود، در کرواسی که هم مرز بوسنی است، برای روضه و سخنرانی دعوت شده بود. ظاهراً خیلی هم سخنان و روضه ایشان جلب توجّه کرده بود.
در برگشت از کرواسی، وارد شهر مُستار میشود. شنیده بود که یکی از فرماندهان و مسئولین به سارایوو آمده است. به سرعت از کرواسی آمد تا خودش را به سارایوو برساند و از آن مسئول برای کارهای فرهنگی کمک بگیرد. معمولاً ما برای ورود به بوسنی و خروج از آن مشکل داشتیم. چون آن مرز، دست کروات های افراطی بود. دو گروه در بوسنی می جنگیدند؛ یکی کرواتها و دیگری صربها. کرواتها و صربها با مسلمانان به عنوان مسلمان بودن میجنگیدند و دشمنی شان، دشمنی اعتقادی بود. حتّی ایشان تعریف میکرد که بار اوّلی که دستگیر شده بود، صربها دائماً صلیب خود را نشان می دادند. به نشانه اینکه جنگ ما، عقیدتی و دینی است.
روایت های مختلفی از زمان دستگیری شهید وجود دارد. خود رانند? تاکسی که ایشان را از کرواسی می آورد، گفته وقتی وارد سارایوو شدیم، یک ماشین شخصی تعقیبمان میکرد و یکجایی نگهمان داشت و ایشان را پیاده کرد. میگوید مجبور کردند با ماشین آنها برود. شهید هم، کرای? راننده تاکسی را همانجا می دهد و میرود داخل ماشین آنها. این آخرین اطّلاعی بود که از ایشان وجود داشت و دیگر خبری نشد. قبلاً هم اتّفاق افتاده بود که وقتی بچّه های ایرانی تردّد می کردند یا در بعضی از گذرگاه های داخل بوسنی، گرفتار می شدند. بعدش هم هیئت ایرانی از طریق دولت کرواسی وارد مذاکره با کرواتها میشد و اینها را آزاد می کرد. حتّی گاهی اوقات بچّه های ما تا سه ماه، آنجا اسیر بودند.
هرچه از کانال بچّه هایی که در بوسنی بودند تلاش کردیم اطّلاعی از ایشان به دست بیاوریم، نشد. تا اینکه بنا به دستور مقامات جمهوری اسلامی و خصوصاً مقام معظّم رهبری، فشار روی دولت کرواسی آمد که سرنوشت ایشان مشخّص شود. در اثر این فشارها از جمله لغو سفر تیم فوتبال ما به کرواسی و لغو راه و ترابری به آنجا، دولت کرواسی به گروه های افراطی که در خاک بوسنی بودند، فشار آورد و نهایتاً خبر دادند یک نفر را با این مشخّصات دستگیر کرده اند و بعداً هم به شهادت رسیده است.
ده روز بعد از شهادت هنوز از زخمها خون میآمد
گروهی از سفارتخانه به سارایوو میروند که دو نفر از این بزرگواران هم که برای تحویل جنازه رفته بودند، در راه برگشت به شهادت می رسند. نهایتاً جنازه ایشان را از خاک درمی آورند و مشخّص میشود که بعد از شکنجه، با شش گلوله به شهادت رسانده اند. در فیلمی که از جنازه ایشان دیدم، معلوم بود با اینکه ده روز از شهادتش گذشته، ولی هنوز از زخمها خون می آمد.
همانجا در قسمت مسلمان نشین شهر موستار، پیکر ایشان را تحویل می گیرند، غسل می دهند و نماز می خوانند. بعدها در همان محلّی که بر بدن ایشان نماز خوانده شد، یک یادبود و آبخوری ساختند. این یادبودها در بوسنی زیاد است. در کتاب یکی از کسانی که از بوسنی دیدار کرده، خواندم که در بوسنی، سیصد آبخوری هست که اینها را مردم به یاد شهدای کربلا ساختهاند.
جمله عجیب وزیر خارجه بوسنی به خبرنگار بی بی سی
شهادت ایشان بازتاب تبلیغاتی بسیاری پیدا کرد و در رسانه های جهانی به نحو رسمی اعلام شد. تا پیش از این، جمهوری اسلامی در کمال سکوت، خدمات خودش را به مردم بوسنی پی می گرفت. با شهادت ایشان، ماجرا کاملاً تغییر کرد؛ یعنی نقش ایران، خیلی پر رنگتر نشان داده شد. این جمله وزیر خارجه بوسنی در آن زمان معروف است که خبرنگار بی بی سی از وی پرسید: ایران، بیشتر به بوسنی کمک میکند یا عربستان؟ ایشان هوشمندانه جواب داد که عربستان تلاش میکند تا ما گرسنه نمیریم، ولی ایران تلاش میکند که ما نمیریم! یعنی وجه تمایز دو کشور مسلمان در کمک به بوسنی را نشان داد. ما برای نجات جان آنها تلاش می کردیم، ولی عربستان فقط مواد غذایی و آذوقه می داد.
بعد از شهادت ایشان، خانواده به دیدن آقا رفتند. آقا هم نکات خیلی خوبی بیان فرمودند که شاید نوارش در اختیار دفترشان باشد. خیلی از شهید تعریف میکردند. یادم هست در آن زمان رسم بود که مقاممعظّمرهبری، یک چیزی روی عکس شهدا یادداشت میکردند. دو تا عکس خدمت ایشان برده شد که روی هر دو، جمله ای نوشتند. ظاهراً آقای شیرازی گفته بود که آقا، عکسها را زیر شیشه میز کارشان گذاشته اند. مقام معظّم رهبری، کمتر برای شهدای روحانی خارج از کشور، پیام داده است. برای ایشان پیام دادند.
این که اوّل سررسیدش در ابتدای هرسال مین وشت: «سال جدید را با یاد خدا و آرزوی شهادت شروع می کنم»، شعار نمی داد. خودش را واقعاً آماده کرده بود. هیچ دغدغه کوچکی برای خودش نداشت که حتّی مثلاً این کتاب مرا چاپ کنید. وابسته دست نوشته های خودش هم نبود. با اینکه خاطرات ایشان، خیلی زیباست. دست نوشته های حجّ خونین را تا سال 73 فرصت داشت که چاپ کند، اما اصلاً برایش مهم نبود و آنها را کنار گذاشته بود.
ایشان را به قم آوردند و در گلزار علی بن جعفر، نزدیک مزار شهید زین الدین دفن کردند. از نکات جالبی که بعد از شهادتش اتّفاق افتاد، ارتباط معنوی ای بود که افراد مختلف با شهید پیدا کردند. یعنی سر مزار از ایشان حاجت گرفتند.
نکته پایانی اینکه به شدّت به آقا علی بن موسی الرّضا عشق می ورزید. عجیب بود. بارها یادم هست که با اتوبوس های آن زمان و با آن وضع جاده ها، به مشهد مشرّف میشد و دو مرتبه با اتوبوس به اهواز برمی گشت. و مزدی را که می خواست، بالاخره از ایشان گرفت.