شب خاطره شهیدسیاح طاهری با حضور هنرمندان و نویسندگان
چگونه مردی جانباز با وجود هزار مشکل بنیانگذار چنین جشنواره مردمی میشود؟ ما همه سربازان فرهنگی او بودیم. در زلزله تبریز کار سادهای نیست که بتوانید 43000 کودک نگران از زلزله زده و به سوگ نشسته را آنگونه شاد کرد آن هم خودجوش، داوطلبانه و با کمترین امکانات.
گروه فرهنگی_ رجانیوز: سیدعلی صالحی بازیگر سینما با ذکر خاطراتی از شهیدطاهری در جشنواره دانشآموزی فیلم دفاع مقدس گفت: چگونه مردی جانباز با وجود هزار مشکل بنیانگذار چنین جشنواره مردمی میشود؟ ما همه سربازان فرهنگی او بودیم.
به گزارش رجانیوز در اولین مراسم شب خاطره حوزه هنری در سال جدید، تعدادی از هنرمندان سینما و تاتر ضمن شرکت در این مجلس به ذکر خاطراتی از این مرد سختکوش عرصههای فرهنگ و جهاد پرداختند.
ادامه مطلب...
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 4:3 عصر روز شنبه 95 اردیبهشت 4
از بلند گو اعلام کردند جمع شوید جلو تدارکات و پتو بگیرید.فرمانده گردان با صدای بلند گفت: کی سردشه؟ همه جواب دادند: دشمن. گفت: بارک الله. معلوم می شود هنوز سردتان نیست بفرمایید بروید دنبال کارتان. پتویی نداریم به شما بدهیم!
بروید دنبال کارتان
از بلند گو اعلام کردند جمع شوید جلو تدارکات و پتو بگیرید. هوا به اندازه کافی سرد بود.
که فرمانده گردان با صدای بلند گفت: کی سردشه؟ همه جواب دادند: دشمن. گفت: بارک الله. معلوم می شود هنوز سردتان نیست بفرمایید بروید دنبال کارتان. پتویی نداریم به شما بدهیم!
بوریا ( سایت تخصصی مداحان w w w . b o r y a . i r)
آقا ما سوت بزنیم؟
برای شبهای عملیات و رفتن به کمین، گشت و شناسایی و مواقع حساس، رزمهای شبانه حکم تمرین و کارورزی داشت. همه توصیه فرماندهان را در این شبها این بودکه بچه ها به هیچ وجه با هم صحبت نکنند، حتی اگر ناچار باشند تا سکوت و خویشتن داری ملکه شان بشود، نه تنها حرف نزدن بلکه تولید صدا نکردند به هر شکل ممکن. برای همین گاهی که اسم کسی را صدا می زدند یا دعوت به صلوات می کردند، صحنه های خنده داری به وجود می آمد.
از جمله در جلسه ای توجیهی به همین منظور دوستی از مسئول رزم شب که تأکید می کرد حتی در گوشی نباید حرف بزنید چون شب صداها خیلی سریع انعکاس پیدا می کند پرسید: آقا اجازه است!، سوت چی، می توانیم بزنیم!؟
بوریا ( سایت تخصصی مداحان w w w . b o r y a . i r)
یا زیارت یا شهادت
از آن اشخاصی بود که دائم باید در میان گودالهای قبر مانند، سراغش را می گرفتی. یکسره مشغول ذکرو عبادت بود. پیشانی بندی داشت با عنوان «یا زیارت یا شهادت» که حقش را خوردند. از آنجا مانده از اینحا رانده! هر وقت هم برای پاکسازی میدان مین داوطلب می شد نامش در نمی آمد. آخر جنگ بچه ها یک پارچه تهیه کرده و روی آن نوشته بودند: کمک کنید. روی دست خدا باد کرده، دعا کنید تیر غیب بخورد.
بوریا ( سایت تخصصی مداحان w w w . b o r y a . i r)
آشنا در آمدیم
یک روز سید حسن حسینی از بچه های گردان رفته بود ته دره برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن با خمپاره پیش پای او را هدف گرفتند، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت، بدون شک شهید شده بود.
آماده می شدیم برویم پایین که حسن بلند شد سرپا و لباسهایش را تکاند، پرسیدم: حسن چه شد؟
گفت: آشنا در آمدیم، پسر خاله زن عموی باجناق خواهر زاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمی کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم، هر طور بوده مرا نگه میداشت!
بوریا ( سایت تخصصی مداحان w w w . b o r y a . i r)
آخ کمرم!
خدا رحمت کند شهید اکبر جمهوری را، قبل از عملیات از او پرسیدم: در این لحظات آخر راستش را بگو چه آرزویی داری و از خدا چه می خواهی؟ پسر فوق العاده بذله گویی بود. گفت: با اخلاص بگویم؟ گفتم: با اخلاص. گفت: از خدا دوازده فرزند پسر می خواهم تا از انها یک دسته عملیاتی درست کنم خودم فرمانده دسته شان باشم. شب عملیات آنها را ببرم در میدان مینها رها کنم بعد که همه یکی پس از دیگری شهید شدند بیایم پشت سیمهای خاردار خط، دستم را بگیرم کمرم و بگویم: آخ کمرم شکست!
بوریا ( سایت تخصصی مداحان w w w . b o r y a . i r)
ریشتو روی پتو میذاری یا زیرش؟
بعد از ظهر یکی از روزهای خنک پاییزی سال 64 یا 65 بود. کنار حاج محسن دین شعاری، مسئول تخریب لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخریب یعنی آنسوی اردوگاه دو کوهه ایستاده بودیم و با هم گرم صحبت بودیم، یکی از بچه های تخریب که خیلی هم شوخ و مزه پران بود از راه رسید و پس از سلام و علیک گرم، رو به حاجی کرد و با خنده گفت: حاجی جون! یه سوال ازت دارم خدا وکیلی راستشو بهم می گی؟
حاج محسن ابروهاشو بالا کشید و در حالی که نگاه تندی به او انداخته بود گفت: پس من هر چی تا حالا می گفتم دروغ بوده؟!!
بسیجی خوش خنده که جا خورده بود سریع عذرخواهی کرد و گفت: نه! حاجی خدا نکنه، ببخشین بدجور گفتم. یعنی می خواستم بگم حقیقتشو بهم بگین...
حاجی در حالی که می خندید دستی بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس.
- می خواستم بپرسم شما شب ها وقتی می خوابین، با توجه به این ریش بلند و زیبایی که دارین، پتو رو روی ریشتون می کشید یا زیر ریشتون؟
حاجی دستی به ریش حنایی رنگ و بلند خود کشید. نگاه پرسشگری به جوان انداخت و گفت چی شده که شما امروز به ریش بنده گیر دادی؟
- هیچی حاجی همینجوری!!!
- همین جوری؟ که چی بشه؟
- خوب واسه خودم این سوال پیش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدی زدم؟
- نه حرف بدی نزدی. ولی... چیزه...
حاجی همینطوری به محاسن نرمش دست می کشید. نگاهی به آن می انداخت. معلوم بود این سؤال تا به حال برای خود او پیش نیامده بود و داشت در ذهن خود مرورمی کرد که دیشب یا شب های گذشته، هنگام خواب، پتو را روی محاسنش کشیده یا زیر آن.
جوان بسیجی که معلوم بود به مقصد خود رسیده است، خنده ای کرد و گفت: نگفتی حاجی، میخوای فردا بیام جواب بگیرم؟
و همچنان می خندید.
حاجی تبسمی کرد و گفت: باشه بعدا جوابت رو میدم.
یکی دو روزی گذشت. دست بر قضا وقتی داشتم با حاجی صحبت می کردم همان جوانک بسیجی از کنارمان رد شد. حاجی او را صدا زد. جلو که آمد پس از سلام و علیک با خنده ریز و زیرکی به حاجی گفت: چی شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادی؟؟!!
حاجی با عصابنیت آمیخته به خنده گفت: پدر آمرزیده! یه سوالی کردی که این چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتی می خوام بخوابم فکر سؤال جنابعالی ام. پتو رو می کشم روی ریشم، نفسم بند می آد. می کشم زیر ریشم، سردم میشه. خلاصه این هفته با این سؤال الکی تو نتونستم بخوابم.
هر سه زدیم زیر خنده. دست آخر جوان بسیجی گفت: پس آخرش جوابی برای این سوال من پیدا نکردی؟
منبع:نشریه ی شاهد جوان شماره ی 53
بوریا ( سایت تخصصی مداحان w w w . b o r y a . i r)
آقای زورو
جثه ریزی داشت و خوش سیما بود و خوش مَشرَب. فقط یک کمی بیشتر از بقیه شوخی میکرد. نه اینکه مایه تمسخر دیگران شود، کهاصلاً این حرف ها توی جبهه معنا نداشت. سعی میکرد دل مؤمنان خدا را شادکند.
از روزی که آمد، اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب افتاد. لباس هاینیروها که خاکی بود و در کنار ساکهای شان افتاده بود، شبانه شسته میشد وصبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود. ظرف غذای بچهها هردو، سه تا دسته، نیمههای شب خود به خود شسته میشد. هر پوتینی کهشببیرون از چادر میماند، صبح واکس خورده و برّاق جلوی چادر قرار داشت...
او که از همه کوچکتر و شوختر بود، وقتی این اتفاقات جالبرا میدید، میخندید و میگفت:" بابا این کیه که شب ها زورو بازی در میآره و لباس بچهها و ظرف غذا را میشوره؟"
و گاهی هم میگفت: "آقای زورو، لطف کنه و امشب لباس های منم بشوره وپوتین هام رو هم واکس بزنه."
بعد از عملیات، وقتی "علی قزلباش" شهید شد، یکی از بچهها با گریهگفت:" بچهها یادتونه چقدر قزلباش زوروی گردان رو مسخره میکرد؟
زورو خودش بود و به من قسم داده بود که به کسی نگم."
بوریا ( سایت تخصصی مداحان w w w . b o r y a . i r)
حوری عزیزم!!!
فاو بودیم!
گفتم:"احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟"
گفت:" یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم".
گفتم:" خب!
گفت:" نمیدونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم؛ چشمام، تار تار می دید.فقط دیدم چند تاحوری دور و برم قدم می زنند.
یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام.
خوشحال شدم. می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم؛ اماصدام در نمی اومد.
تو دلم گفتم: خب، الحمدالله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد.
می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم؛اما نمی شد.
داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوری ها اومد بالا سرم.
خوشحال شدم. گفتم:حالا دستشو می گیرم و می گم حوری عزیزم! چرا خبری از ما نمی گیری؟!
خدای ناکرده ما هم شهید شدیم!.
بعد گفتم:"نه! اول می پرسم: تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من اینقدردرد می کنه؟!
داشتم فکر می کردم که یه دفعه چیز تیزی رو فرو کرد توشکمم.
صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد.
چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستاره.خنده ام گرفت.
گفت:" چرا می خندی؟".
دوباره خندیدم و گفتم:" چیزی نیست و بعد کمی نگاشکردم و تو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافه اش؟!
بوریا ( سایت تخصصی مداحان w w w . b o r y a . i r)
فرق بی سیم ها
روزی سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون» را با بی سیم «پی آر سی» از بچهها پرسیدم.
یکی از بسیجیهای نیشابوری دستش را بلند کرد، گفت: « مو وَر گویم؟»
با خنده بهش گفتم: «وَر گو. »
گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.»
کلاس آموزشی از صدای خنده بچهها رفت رو هوا.
بوریا ( سایت تخصصی مداحان w w w . b o r y a . i r)
ساعتهای 1 و 2 نیمه شب بود که در میان همهمه و شلیک توپ و تانک و مسلسل و آرپیچی و غرش هواپیماهای دشمن در عملیات بزرگ کربلای 5 ، فرمانده تخریب بعد ازچندین بار صدا زدن اسم من ، بالاخره پیدایم کرد و گفت : حمید هرچه سریعتر این اسرا را به عقب ببر و تحویل کمپ اسرا بده . سریع آماده شدم.
سی و دو نفر اسیر عراقی که بیشترشان مجروح بودند ، سوار بر پشت دو دستگاه خودروی تویوتا شدند و من با یک قبضه کلاش تاشو با نشستن بر پنجره خودرو دستور حرکت خودروها را به سمت کمپ اسرا صادر کردم ! مسافتی طی نکرده بودم
که متوجه شدم چند اسیر عراقی به من نگریسته و اسمم را صدا زده و با هم میخندند. اول تعجب کردم که اینها اسم مرا از کجا میدانند . زود به خاطر آوردم صدا زدن های فرمانده مان را که به دنبال من میگشت و عراقیها نیز یاد گرفته بودند . من با 18 سال سنی که داشتم از لحاظ سن و هیکل از همه آنها کوچکتر بودم. بگی نگی کمی ترس برم داشت . گفتم نکند در این نیمه شب ، اسرا با هم یکی شوند ومن و راننده بی سلاح را بکشند و فرار کنند.
بدنبال واژه ای گشتم که به زبان عربی به معنای نخندید یا ساکت باشید ، بدهد .
کلمه « ضحک » به خاطرم آمد که به معنای خنده بود. با خودم گفتم : خوب ! اگربه عربی بگویم نخندید ، آنها می ترسند و ساکت می شوند . لذا با تحکم و بلند داد زدم لا اضحک. با گفتن این حرف علاوه بر چند نفری که می خندیدند ،
بقیه هم که ساکت بودند شروع به خنده کردند . چند بار دیگر لا اضحک را تکرارکردم ولی توفیری نکرد.
سکوت کردم و خودم نیز همصدا با آنها شروع به خنده کردم. چند کیلومتری که طی کردیم به کمپ اسرای عراقی رسیدیم و بعد از تحویل دادن 32 اسیر به مسئولین کمپ ، دوباره با همان خودروها به خط مقدم برگشتیم . در خط مقدم به داخل سنگرمان که بچه های تخریب حضور داشتند رفتم و بعد از چاق سلامتی قضیه را
برایشان تعریف کردم. بعد از تعریف ماجرا ، دو سه نفر از برادران همسنگر که دانشجویان دانشگاه امام صادق (ع) بودند و به زبان عربی نیز تسلط داشتند ،
شروع به خنده کردند و گفتند فلانی می دانی به آنها چه می گفتی که آنها بیشتر می خندیدند! تو به عربی به آنها می گفتی « لا اضحک » که معنی آن می شود « من نمیخندم» و برای اینکه به آنها بگویی نخند یا نخندید ، باید می گفتی « لا تضحک » ................. آنجا بود که به راز خنده عراقیها پی بردم.
بوریا ( سایت تخصصی مداحان w w w . b o r y a . i r)
بچه وروجک
یکی میگفت:
پسرم اینقدر بی تابی کرد تا بالاخره برای 3 روز بردمش جبههوروجک خیلی هم کنجکاو بود و هی سوال میکرد:
بابا چرا این آقا یه پا نداره؟
بابا این آقاسلمونی نمیره این قدر ریش داره ؟
بابا این تفنگ گندهه اسمش چیه ؟
بابا چرااین تانکها چرخ ندارند؟
تا اینکه یه روز برخوردیم به یه بنده خدا که مثل
بلال حبشی سیاه بود.به شب گفته بود در نیا من هستم .
پسرم پرسید بابا مگه تو نگفتی همه رزمنده ها نورانین؟
گفتم چرا پسرم!
پرسید پس چرا این آقا این قدر سیاهه ؟
منم کم نیاوردم و گفتم :
باباجون اون از بس نورانی بوده صورتش سوخته،فهمیدی؟
بوریا ( سایت تخصصی مداحان w w w . b o r y a . i r)
ترب می خواهی؟
تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبارانفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد:! " شستی گوشی رابی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید
. بعد صدای کسی آمد : - رشید بگوشم. - رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟-شما کی
هستی ؟ پس رشید کجاست ؟- رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم.-اخوی مگه برگه کد نداری؟- برگه کد
دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟دبدم عجب گدفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم .- رشید جان از همانها که چرخ دارند!- چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟- بابا از
همانها که سفیده.- هه هه نکنه ترب می خوای. - بی مزه!
بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.- د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!
کارد می زدندخونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم
بوریا ( سایت تخصصی مداحان w w w . b o r y a . i r)
شوخ طبعی و مزاح رو موقع مرگ دیدید؟؟؟
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو خمپاره اومد و بوممممم ... .
نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین.دوربینو برداشتم رفتم سراغش.بهش گفتم : تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...
در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت: من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم.
اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو نکنید!
بهش گفتم :بابا این چه جمله ایه!قراره از تلویزیون پخش بشه ها... یه جمله بهتر بگو برادر ...
با همون لهجه اصفهانیش گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده!
بوریا ( سایت تخصصی مداحان w w w . b o r y a . i r)
نماز قضا خوانهای گردان دامغان
یک شب قبل از عملیات کربلای یک (9/4/65 مهران) بود ،پادگان ظفر ایلام .یکی از دوستانمان ماموریت داشت به عنوان امدادگر در گردانی فعالیت کند .شب اولی که به آنجا رفته بود ، ساعت دوصبح بیدار می شود و می بیند عده ای مشغول نمازند .بنده خدا تا اون روز که نمی دونسته نمازه شب چیست . به ساعتش نگاه می کند .با خودش می گوید لابد دارند نماز قضا می خوانند . اما حالا چه وقت نماز قضا خواندن است . صبح آن روز اورا دیدم .جریان را به من گفت وشکایت داشت که بچه های گردان دامغان ، دیشب تا صبح نماز قضا می خواندند ! برایش توضیح دادم که قضیه از چه قرار است .کلی شرمنده شد .
بوریا ( سایت تخصصی مداحان w w w . b o r y a . i r)
شهیدان زنده اند
پیرمردی گوشی را برداشت و بعد ازیکی دو تا سرفه گفت : بهشت زهرا بفرمائید راستش من کار دیگری داشتم وقصدم هم اذیت کردن نبود اما نمی دانم چی شد که یک دفعه یاد خوشمزگی بچه های جبهه افتادم و باخود گفتم بگذار یه خورده سر به سر پیرمرد بگذارم ((این بود که تا گفت بهشت زهرا بفرمایید . گفتم شهیدان زنده اند؟
با تعجب پرسید یعنی چه معلومه که زنده اند بر منکرش لعنت .گفتم :((پس لطفا وصل کنید قطعه بیست و سه .)) گفت : چی ؟ ترسیدم بهم بدوبیراه بگویید که گوشی را گذاشتم زمین و گفتم ما نبودیم !!!!
بوریا ( سایت تخصصی مداحان w w w . b o r y a . i r)
به بهونه امتحانات بچه ها....
بعد از دایر شدن مجتمع های آموزشی رزمندگان در جبهه ، اوقات فراغت از جنگ را به تحصیل می پرداختیم .یکی از روزهای تابستان برای گرفتن امتحان ما را زیر سایه درختی جمع کردند . بعد از توزیع ورقه های امتحانی مشغول نوشتن شدیم .خمپاره اندازهای دشمن همزمان شروع کرده بودند . یک خمپاره در چند متریمان به زمین خورد .همه بدون توجه ، سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند . یک ترکش افتاد روی ورقه دوست بغل دستیم و چون گرم بود قسمتی از آن را سوزاند . ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت : برگه من زخمی شده باید تا فردا به او مرخصی بدهی ! همه خندیدند و شیطنت دشمن را به چیزی نگرفتند .
بوریا ( سایت تخصصی مداحان w w w . b o r y a . i r)
نقدرابگیرنسیه راول کن
رفیقی داشتیم به نام«مصیب سعیدی»،همیشه اول غذامیخوردبعددعامی کرد،دعایی راکه قبل ازغذابچه ها می خواندند،«اللهم ارزقنارزقناحلالا...»یادعای فرج،توفیرنمی کرد،می گفت:نقدرابگیرنسیه راول کن.دعارابعدهم میشودخواند،اما غذاسردمی شودوازدهان می افتد.آن وقت باضربه سمبه هم پایین نمی رود.سعیدی بعدبه شهادت رسید.
بوریا ( سایت تخصصی مداحان w w w . b o r y a . i r)
شب پنیرصبح پنیر
این اواخردیگرچشممان که به پنیرمی افتادخودبه خودحالمان بدمی شد.ازبس طی چندسال صبح،ظهروشب به ماپنیرداده بودند.بچه هابه شوخی می گفتند:برویدمزارشهداهرقبری خاکش شوره زاربودبدانیدیک بسیجی ورزمنده آنجادفن است.یک روزخبرآوردند،کشتی برنج رادردریاباموشک زده اند،همه یک صداگفتند:کاشکی کشتی پنیررامی زدند،مردیم ازبس پنیرخوردیم!
بوریا ( سایت تخصصی مداحان w w w . b o r y a . i r)
سفره خاکی
درمنطقه سومار،خط مقدم بودیم که باماشین ناهارآوردند.به اتفاق یکی ازبرادران رفتیم غذاراگرفتیم وآوردیم.درفاصله ماشین تاسنگرخمپاره زدند.سطل غذاراگذاشتیم روی زمین ودرازکش شدیم،برخاستیم دیدیم ای دل غافل سطل برگشته وتمام برنج ها نقش زمین شده است.
ازهمانجا با هم بچه هاراصدازدیم وگفتیم:باعرض معذرت،امروزاینجا سفره انداختیم،تشریف بیاوریدسرسفره تاناهارازدهان نیفتاده وسردنشده.همه ازسنگرآمدندبیرون.اول فکر می کردندشوخی می کنیم،نزدیک ترکه آمدند باورشان شد که قضیه جدی است.
بوریا ( سایت تخصصی مداحان w w w . b o r y a . i r)
آش باجایش
درمنطقه وموقعیت مایک وقت عراق زیادآتش میریخت،خصوصاخمپاره.چپ وراست می زد.
بچه هاحسابی کفری شده بودند.
نقشه کشیدند.چندشب ازاین ماجرانگذشته بودکه دو،سه نفرازبرادران داوطلبانه رفتندسراغ عراقی ها وصبح باچند قبضه خمپاره اندازبرگشتند.پرسیدیم اینها دیگرچیست؟
گفتند:آش باجایش!پلوبدون دیگ که نمیشود.
بوریا ( سایت تخصصی مداحان w w w . b o r y a . i r)
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 11:59 عصر روز یکشنبه 94 اسفند 16
«حمزه علی یاسین» در تاریخ هفتم بهمن ماه سال 1372 (27 ژانویه 1994) در خانوادهای لبنانی الاصل در شهر "مونترآل" کانادا چشم به جهان گشود. وی پس از آنکه حرمها و اماکن مقدس شیعی در کشور سوریه مورد تهدید گروههای تروریستی ـ تکفیری قرار گرفت؛ به عنوان مدافع حرم عازم این کشور شد. این جوان کانادایی لبنانی الاصل سرانجام در روز جمعه سوم مرداد 1393 (25 جولای 2014) به مقام رفیع شهادت نایل آمد.
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 12:51 صبح روز جمعه 94 دی 25