منطقه جفیر به لحاظ موقعیت استراتژیک خاص، در شرایط جنگی، برای دشمن بعثی از حساسیت بالائی برخوردار بود، به همین علت بعثی های عراقی، منطقه را آب بسته بودند تا جلوی پیشروی نیروهای پیاده بسیجی را بگیرند.
یک گروه «12 نفره» از بچه های اطلاعات عملیات از لشکر خط شکن 25 کربلا برای شناسائی با لباس غواصی و اکسیژن، به زیر آب رفته و تا نزدیکی های مقر دشمن جلو می روند. اما معلوم نمی شود، که دیگر چرا هرگز باز نمی گردند و سرنوشت آنها چگونه شده است.
مدتی از این ماجرا می گذرد، تا این که یک بسیجی به نام «محمد مهدی مجیدی» اول صبح، بطور غیر محسوس برای شنا به آب می رود.
هنگامی که به آب می زند، پرنده ائی را می بیند، به طرفش می رود، بعضی از پرندگان به علت وجود پلکهایشان که مانند عینک غواضی عمل می کنند و می توانند در عمق آب هم بروند.
از طرفی چون مجیدی غواص بوده، یک حس غریبی با آن پرنده پیدا می کند!
پرنده مجیدی را دنبال خود می کشد، سپس به عمق آب رفته، مجیدی را با خود می برد، پرنده در عمق آب بال بال می زند، مجیدی دلش برای پرنده می سوزد، فکر می کند دارد خفه می شود.
در صورتی که دیگر خودش هم داشت نفس کم می آورد، اما کمی که جلوتر می رود، ناگهان شوکه می شود، دوازده شهید با لباس غواصی و اکسیژن، با طنابی به هم بسته شده می بیند...
فوری بالا آمده آنقدر محو شهدا شده که دیگر پرنده را فراموش می کند، به سمت فرماندهی می رود، موضوع را به فرمانده گردان اطلاع می دهد، این موضوع شور حالی خاص به بچه ها می دهد، محمد مهدی از فرمانده گردان اجازه می خواهد که خودش سعادت دیدار با این دوازده شهید را داشته، خودش به تنهائی این دوازده شهید را بیرون بیاورد.
از طرفی منطقه زیر آتش دشمن بوده باید تا غروب آفتاب صبر کنند، محمد مهدی ساعت شش غروب لباس غواصی پوشیده و از بچه ها می خواهد که فقط با صدای بلند زیارت عاشورا بخوانند، جوری که صدای آنها زیر آب هم شنیده بشود، مجیدی به آب می زند و هر شهیدی را که بیرون می آورد بچه ها با یک «یاحسین شهید» با صلوات و تکبیر از شهید پذیرائی می کنند.
شب هنگام شده و مجیدی از فرصت های خاص زیر آب، از نور منور استفاده می کند و همه دوازده شهید را تا ساعت یازده شب بیرون می آورد.
وقتی مجیدی بیرون آمد، بچه ها پرسیدند واقعا تو این همه شهید را چگونه بیرون آوردی؟
گفت: طنین زیارت عاشورا زیر آب پیچیده بود، من به هر شهیدی که دست می زدم، شهید منتظر تماس با دست های من بود، من اصلا خودم هم نفهمیدم، خود شهدا روی دست های من حرکت می کردند و من را به سمت شما می آوردند.
*
محمد مهدی مجیدی» یک ماه پس از آن که به همراه پرنده غواص دوازده
شهید را شناسائی کرده بودند،
خود نیز در مورخ 24 بهمن سال 61 در منطقه عملیاتی فاو به شهادت رسید و به آن دوازده شهید شناسائی
ملحق شد.
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 12:54 صبح روز یکشنبه 91 اسفند 20
شهید سید حمید میر افضلی
سال تولد: 1333-رفسنجان
مسئول اطلاعات و عملیات قرارگاه کربلا
تاریخ شهادت: اسفندماه 1362 عملیات خیبر
سید پابرهنه...
به جبهه که رسید کفشاشو داد به یکی و دیگه تو جبهه کسی اونو با کفش ندید ...می گفت: اینجا جایی که خون شهدامون ریخته شده ؛حرمت داره....
و معروف شد به سید پا برهنه....
در چند عملیاتی که با هم بودیم ندیدم کفش بپوشد . موقع عملیات که می شد کفش هایش را در می آورد و با پای برهنه عملیات می رفت. علتش را که می پرسیدیم ، می گفت : با پای برهنه راحت ترم . در عملیات بیت المقدس وقتی بچه ها دشمن را از جفیر عقب راندند ، سید با پای برهنه روی جاده رفت و به نماز ایستاد .
خودت خوب میدانی...
تو جزیره ی مجنون نشسته بودیم توی یک سنگر سید هم آنجا بود داشتیم بچه های گردانهای لشکر را برای عملیات هدایت میکردیم یک لحظه احساس کردم سید نیست یعنی رفته بیرون. رفتنش خیلی طول کشید . پیش خودم گفتم نکند این آتش سنگین... نمیخواستم فکر دیگری بکنم ولی آخر آن خمپاره ها سید و غیر سید نمی شناختند ترس از زخم و ترکش و رفتن سید داشتم بلند شدم و رفتم بیرون نگاه کردم دیدم سید رفته یک سنگر آن طرفتر نشسته و دارد با یکی حرف میزند آرام رفتم نزدیک دیدم کسی نیست . سرش رو به بالاست طرف آسمان داشت با خدا حرف میزد می گفت: من دیگر باید کجا را درست کنم آخر؟ چه راهی هست بروم تا به تو برسم ؟ انگار با خدا دعوا داشت نه مثل دو تا دشمن . مثل دو تا دوست. می گفت: به من سید پا برهنه بگو باید چکار کنم کدام راه را باید بروم که از اینجا راحت شوم؟من دیگر تحملش را ندارم خودت خوب میدانی که ندارم ... پس راحتم کن
(روای حاج قاسم سلیمانی همرزم شهید)
دیدار آخر...
عملیات خیبر بود که سید حمید آمد پیش ما.من بودم ورضا عباس زاده وحاج احمدامینی و علی عابدینی ومحمدقنبری،که همه بعدها شهید شدند، وچند نفر دیگر. همه یا فرمانده گردان بودند یا جانشین یا مسؤل جایی .حدود ساعت چهار آمد همه مان را صداکرد و گفت: بچه ها، بیایید بنشینید من با همه تان حرف دارم. رفتیم.
گفت: به جدم این بار دیگر بار آخری است که همدیگررامی بینیم. من دیگرپیش شما نمی مانم. این آخرین عملیات من است.
آن شب خیلی درددل کرد عجیب هم احساس سبکی می کرد.گفت: من ازخدا فقط دوچیز می خواستم. یکی این که با پای خودم بروم کربلا، که رفتم. هم حرم امام رارفتم، هم حرم برادرامامم را. دوبارهم رفتم.
ازبرق چشمهاش وآهنگ صداش معلوم بودکه به وجدآمده است. گفت بعد هم شهادت که آنهم…توچشم همه مان نگاه کردوگفت:دعاکنید…بیشتر نگاهمان کردوگفت:دیگرطاقت ماندن ندارم. همه رفتند. من هم باید بروم.
بعد نگاهمان کردوگفت:”من خیلی درحقتان دعا کردم. شما هم نامردی نکنید ودعا کنید من دیگرنمانم. دعام می کنید؟”
(راوی: اکبر حاج محمدی)
زیارت...
وقتی رفتیم کربلا، از قبل با تمام بچهها هماهنگ کردیم که همه حالت طبیعی داشته باشند و احساسات خودشان را کنترل کنند، تا قبل از ورود به حرم همه حال طبیعی داشتند، اما همین که چشم سید حمید به ضریح امام حسین(ع) افتاد، پاهایش شروع کرد به لرزیدن و از خود بیخود شد.همان جا نشست و شروع کرد به گریه کردن؛ بچهها چند بار رفتند بالای سرش و به جدش قسمش دادند که گریه نکند، فوری بلند شود اما انگار سید چیزی نمیشنید، همین طور نشسته بود و گریه میکرد.دست آخر بچهها از ترس بعثیها از حرم بیرون رفتند، اما سید هنوز داخل حرم بود و یک گوشه گریه میکرد، بعد از 20 دقیقه سید خیلی آرام از حرم خارج شد، بچهها دورهاش کردند و با اعتراض از او خواستندکه توضیح دهد چرا این کار را کرده؟ سید سرش را بالا آورد و در حالی که اشک تمام صورتش را خیس کرده بود، خیلی آرام گفت: "به جدم قسم دست خودم نبود"
(راوی: همرزم شهید)
وصیت نامه
ای جوانان و پاکدلان تقویت کنید دوستی اهل بیت را در قلبتان و نورانی کنید قلب خود را با نور قرآن و تفکر نمائید در آیات نجات بخش آن ومطالعه کنید بزرگترین منبع فضایل اخلاقی و بالاترین رحمت الهی را تا تسخیر ناپذیر شود جهان بینی وافکارتان از اندیشه غیرالهی...صبر و استقامت و دفاع همه جانبه از کیان اسلام و انقلاب بر مبنای معیارها و میزان های الهی را سرلوحه ی زندگی خود قرار دهید.
پی نوشت1:سید پابرهنه بود چون میگفت این سرزمین خون شهید ریخته و خون شهید حرمت داره...کجایی سید که ببینی این روزها خیلی راحت روی خون شهدا پا میگذارند...با بی عدالتی،با خوردن حق مردم،با بدبین کردن و ناامید کردن مردم،با نافرمانی از امر ولی، با بی حجابی ها...پای این انقلاب و سرزمین خون شهدا ریخته...خون جوون هایی که پرپر شدند...خون دل مادرانی که بعضی ها هنوزم که هنوزه چشم انتظار فرزندانشون اند...بعضی ها با این چشم انتظاری از دنیا رفتند...فرزندانی که قرار بود عصای دست روزهای پیری شان شوند...اما رفتند که ما بمانیم...رفتند که جوونهای الان در آرامش باشند...اما این روزها انگار پاسداری از خون شان خیلی سخت شده است که اینقدر راحت می گذرند...شهدا شرمنده ایم...شما نبینید این روزهای بعضی ها رو که حرمت نگه نمی دارند..شهدا نبینید این بی حجابی ها را...که ما شرمنده ایم...یادمان باشد حق مادران شهید این نیست...
پی نوشت2:مثل این روزهای ابری دلم گرفته...یک دل سیر باران میخواهم که بشوید غم های دلم را...باران می بارد اما به جای آسمان دل خراب من خراب تر می شود...هرچه بارانی می شود دلم...انگار تشنه تر است...چه کنم با دلم...؟؟؟خدا دلم را سیراب از خود کن...نمی توانم از تو ننویسم ارباب...این روزها ضریح ات نو شده است...چقدر این بار دلم برایت بیشتر تنگ می شود...اصلا این بار...دلم به قرارهای شبانه ام با تو خوش است ارباب.....دلم آرامش حضور کنارتان را میخواهد ارباب...آقا...
پی نوشت برای دایی: دلتنگی ها گاه از جنس اشک...گاه از جنس بغض..گاه از جنس سکوت اند...گاه هق هق می شوند و می بارند...دلتنگی من برای تو اما...جنس غریبی دارد بهترینم....دلتنگ توام مهربانم....دعایم کن دایی محمدرضایم...
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 1:41 صبح روز شنبه 91 اسفند 19
«چهره او را که پس از شهادت دیدم، نصف صورتش را خون پوشانده بود و نصف صورتش مثل مهتاب میدرخشید و حقیقتاً آرامش خاصی در چهره او پیدا بود که...»
گروه جهاد و مقاومت مشرق- «...جایگزین یکی از فرمانده واحدها شده بودم. نیروها بی نظمی می کردند و خواستم قاطعیتم را به آنها نشان دهم.
دستور دادم در نقطه بادگیری برایم چادر بزنند با امکانات کامل.
داشتم حکومت می کردم که یک روز احمد سلیمانی جانشین ستاد لشکر وارد چادر من شد.
گفت: آقا بد که نمی گذره!
گفتم: ای برادر مسئولیت سنگینه!
با ناراحتی گفت: خجالت نمی کشی برای خودت کاخ سبز معاویه درست کردی؟ تا عصر که بر می گردم خبری از این اوضاع نباشد.
با خودم گفتم به راستی که فرماندهی بسیجیان برازنده این چنین آدم هایی است...»
آنچه خواندید روایتی بود از یکی از فرمانده واحدهای لشکر 41 ثارالله استان کرمان در ایام دفاع مقدس درباره سردار شهید احمد سلیمانی؛ شهیدی که اگرچه در کشور مهجور و ناشناخته است اما مردم کرمان او را بخوبی میشناسند.
سردار شهید حاج احمد سلیمانی
او در سال 1336در شهر بافت (روستای قنات ملک) متولد شد و در دروان خدمتی خود سمتهای مختلفی ازجمله معاون اطلاعات وعملیات و جانشین ستاد لشکر 41 ثارالله درعملیاتهای مختلف را برعهده داشت.
حاج احمد سرانجام در مهر ماه 1363 در ارتفاعات میمک ساعت 10 صبح به همراه جمع دیگری از یارانش ابدی شد و این شهادت، دیدنی ترین صحنه عمر فرماندهاش حاج قاسم سلیمانی را در طول دفاع مقدس رقم زد.
سردار شهید حاج احمد سلیمانی
در بخشی از وصیتنامه حاج احمد آمده است:
«...این دنیا سرابی است که ما درآن چند روزی بیش نیستیم. این دنیا پراز رنگ ها و نیرنگها و دلبستگی های پوچ می باشد که مانند ماری خوش خط و خال انسان را به خود مشغول میکند و ما دو راه بیشتر نداریم یا ماندن و غوطه ور بودن دراین منجلاب دو روزه و یا دل کندن و جهش کردن و روح را پروازدادن به ملکوت اعلی و کمک خواستن از معبود که ما را از این غربت و تنهایی نجات دهد...»
***
آنچه در زیر می خوانید، حاج احمد سلیمانی است به روایت سردار سرلشکر حاج قاسم سلیمانی فرمانده این روزهای نیروی قدس سپاه و فرمانده لشکر دشمن شکن 41 ثارالله در سالهای دفاع مقدس:
سردار سرلشکر حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر 41 ثارالله در ایام دفاع مقدس
«...دست تقدیر این بود که من که از دوران کودکی با احمد بودم، در زمان شهادتش هم بالای سرش حاضر شوم و اگر بخواهم کلمهای را اختصاصاً و حقیقتاً به عنوان مشخصه این شهید ذکر کنم، باید بگویم «انسان پاک» لایق این شهید بزرگوار است.
در واقع کسانی میتوانند این مفهوم را داشته باشند که بعد از معصوم، به درجهای از صالح بودن برسند.
احمد علاقه ویژه ای به جلسات مرحوم آیت الله حقیقی داشت و در همان جلساتی که در مسجد کرمان برگزار میشد، به انقلاب اتصال پیدا کرد و حقیقتاً از همان دوران روح حاکم بر احمد روح شهادت بود که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی این حس شدیدتر شد و او را یک انقلابی درجه یک کرد.
شهید سلیمانی از موثرترین فرماندهان لشکر ثارالله بود. در عملیات طریق القدس در کانالی که کنده بودیم، شهید سلیمانی هم حضور داشت؛ وقتی من در نیمه شب به آن کانال رفتم او را دیدم و وقتی او مرا دید، بلافاصله پشت بوتهها پنهان شد و بعداً من متوجه شدم که او بخاطر اینکه مبادا من او را از آنجا برگردانم، پشت بوته رفته بود.
حاج قاسم از حاج احمد می گوید
او در طول جانشینی فرماندهی لشکر ثارالله هیچ گاه خود را در جایگاه فرمانده نشان نداد و هیچ کس احساس نکرد که او مسئولیتی در جبهه دارد. با همه فرمانده ها ارتباط داشت و حتی برای اینکه بتواند در عملیاتها به جبهه و صحنه جنگ نزدیک باشد، یک موتور سیکلت داشت که پیوسته خود را به آتشها میرساند.
وقتی که در شب شهادتش مشغول خواندن دعای کمیل بود، حال عجیبی داشت از اول تا آخر دعا سر به سجده بود و انگار الهام شده بود که قرار است فردا 10 صبح به شهادت برسد.
چهره او را که پس از شهادت دیدم، نصف صورتش را خون پوشانده بود و نصف صورتش مثل مهتاب میدرخشید و حقیقتاً آرامش خاصی در چهره او پیدا بود که باعث شد دیدن این صحنه جزو دیدنیترین صحنه عمرم در دوران دفاع مقدس باشد...»
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 1:19 صبح روز چهارشنبه 91 اسفند 16