مصاحبه ای با خواهر زمانی خادم الشهدای شهر زرقان مادر شهیدان بزرگوار سردار عباس حاج زمانی و محمدرضا حاج زمانی در تاریخ 4/6/92 انجام گرفت که طی این مصاحبه علاوه بر شرایط کاری ایشان و فرزندانشان درد دلهایی از این مادر بزرگوار شنیده شد که خالی از لطف ندیدیم چشمان شما مخاطب عزیز را مثل چشمان آن مادر مهربان خیس کنیم.
هدف از خادم الشهدا بودنتون چیه؟
هدف دیدار تازه کردنه، احوالپرسیه،پرسیدن راز دلاشون وتا اونجایی که بتونیم و از دستمون بر بیاد، تلاش کنیم تا قطره ای از دریای مشکلات و غمهاشونو بر طرف کنیم .
بهترین خاطره از خادم الشهدا بودنتون دارید چیه؟
خب توی این مدت خاطرات زیادی هست که وقت گفتن تمام اونا رونداریم ولی دیدن خواب خانواده ها از شهیداشون، بهترین خاطره های این دوران رو تو ذهن من موندگار کرده.یادمه ی بار مادر شهید عباس گل محمدی یک شب خواب عباس را می بینه که عباس با یک کوله پشتی جلوی در خونشون استاده بوده و ی لنگه پوتین پاش بوده واون یکه پاش برهنه بوده.توی خواب ازش میپرسه که عباس اینجا چیکار می کنی؟عباس جواب میده اومدم نگهبانی خونمونو بدم .باز مادرش میپرسه که عباس اون یکی پوتینت کو؟ عباس میگه که یکی از بچه ها برداشته واسه خودش. بعد از تعریف این مادر شهید،من کنجکاو شدم و هرکدوم از بچه های هم رزم عباس رو میدیدم،ازشون میپرسیدم که شما خبر نداری بعد از شهید شدن عباس،پوتینش چی شد؟اما هیچکوم خبر نداشتن،تا اینکه یه روز از آقای محمد مهدی کاویانی،دوست نزدیک و هم رزم عباس پرسیدم.محمد مهدی در حالی که چشماش پر از اشک شده بود گفت آره مادر من پوتین عباس رو برداشتم.آخه شب عملیات ،وقتی به نیروهای بعث نزدیک شده بودیم و درگیری شدت گرفته بود،بعضی از رزمنده ها که هیچ سنگر و پناهگاهی نداشتن،بصورت دراز کش میخوبین و پاهاشونو طرف دشمن میگرفتن،عباس هم اونشب میخواست با پاهاش از خودش دفاع کنه و کف پاشو روبه نیروی دشمن گرفت و گلوله به پاش خورد.من واسه یادگاری پوتین سوراخ شده عباس رو برداشتم.
رضوان? هادی اگر از من چون و چرای رفتن بابایش را بپرسد، به او خواهم گفت من و بابا شنیدیم که آنطرف خط، بعد از اذان صبح فریاد میزدند لبیک یا یزید، لبیک یا معاویه.
حمید رضا مدنی قمصری در کلام همسر شهید
اعظم صابری قمصری متولد اول خردا ماه سال 1344 در قمصر کاشان است. در سال 62 با شهید مدنی ازدواج کرده و ثمره این زندگی 9 ساله آنها دو فرزند به نام های “ریحانه” و “مهدی” است.
اعظم صابری قمصری از روزهای ازدواجش با حمید می گوید:
حمید پسر خاله من بود. او همبازی دوران شیرین کودکی ام بود.زمانی که به خواستگاری ام آمد،17 سال داشتم و حمید19 ساله بود.درست در شب سوم عید سال 62 بود که آنها با یک جعبه شیرینی و یک حلقه به خانه ما در قمصر آمدند.دو سه روزه همه مراسم انجام شد و ما به عقد هم در آمدیم ومن همراه خانواده حمید به تهران آمدم.
دقیقاً سه روز بعد از آغاز زندگی مشترکمان، حمید به جبهه رفت و بعد از بیست روز به مرخصی آمد.
شروع زندگی ما با جنگ همزمان شده بود و این شرایط 8 سال تمام ادامه داشت چرا که حمید تا سال آخر جنگ در جبهه ماند.
همسر شهید مدنی ادامه داد: روزهای سخت جنگ همین طورمی گذشت تا این که حمید در عملیات خیبر در طلائیه شیمیایی شد. زمانی که شیمیایی شده بود به ما خبر نداده بود.او به بیمارستان لبافی نژاد رفته بود و در آنجا سرپایی مداوا شده و دوباره به جبهه بازگشته بود.
ولی من بعد از مدتی فهمیدم که او شیمیایی شده ولی هرچه می گفتیم که به جبهه نرو! او با حرفهایش ما را قانع می کرد ومی گفت:
“ناموس من در خطر است و من باید بروم و از ناموسم دفاع کنم”