کاش من هم یک شاعر بودم تا بجای سرودن حال بهار در خشکی چشمان یار، غربت نفس گیر شلمچه در شبهای تنهایی و غربتش را به زنجیر نظم می کشیدم. کاش می شد تن تمام سپیدواره ها را با خون چشمان مادران منتظر، سرخ کرد تا غزلخوانان عالم بدانند، جان بی جمال جانان میل جهان ندارد ...
سالهاست که از اکسیر اعجازگونه طلائیه دم می زنم بی آنکه بازدم حال و هوای جنون زده سرزمین همت، در سلوک شهرنشینی ام جلوه گری کرده باشد. سالهاست که با حرارت آتش عشق شهیدان بساط عیش خویش را گرم کرده ام و روی سیاهم را با آبروی زلالشان جلا داده ام بی آنکه لحظه ای در هوای سحرگاهان بندگی نفس کشیده باشم.
هر بار که قلم به دست می گیرم تا از یاد شهیدان بنویسم، پای احساسم به سرزمین خاطره هایی باز می شود که تماشاخانه عرفان و وارستگی هستند. قلم رشته اختیارش را به زلف گره گشای یاران سفر کرده می سپارد و من در پایان این کشش معشوق نام خویش را امضا می کنم تا از این ورطه نان و حلوایی بیرون بکشم غافل از اینکه چمن ز لطف هوا، نکته بر جنان گیرد ...
اما اینبار دل به دریا زده ام تا تشنگی خویش را فرو نشانم. دلم هوای مَحرم شدن دارد تا عقوبت دست غیب را بر سینه ام حس نکنم و چشمم به دنبال ردی از دستهای علمدار، در حریم نینوا پرسه می زند. نمی دانم فکه تشنه تر است یا اروند، لکن دلم گواهی می دهد که نام مبارک قمر بنی هاشم(س) رمز نوشیدن آب حیات است. گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست / بس حکایتهای شیرین باز میماند ز من.
راه رفته را می شناسم، اما چه کنم که لباسم سالهاست که خاکی نیست. کوله بارم را در پیچ نخست تنگدستی جا گذاشته ام و شوق رفتن در من مُرده است. هر بار که گذر زمان مرا به گلزار شهیدان می کشاند عهدهای کهنه در مدار اندیشه ام جان می گیرند لکن بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم ...
هر زمان که موقف دعا و تضرع همنشین ثانیه های من شد، زبانم ذکر أَلهمَّ أرزُقنا توفیقِ الشَّهاده فی سبیلک را دَم گرفت بی آنکه دلم رنگ و بوی « مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا » به خود گرفته باشد. شهادت بهانه ای است تا من از کاستی های خود فرار کنم و گرنه من کجا و عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام ...
دلم می خواهد فریاد بزنم شهدا شرمنده ام لکن تمام خیابانهای شهر فریاد ممنوع است و من از تهمت دیوانگی می ترسم. من تاب تحمل ثقل نگاه مردم را ندارم. من یاد شهیدان را با خود همراه نمی کنم تا در نگاه مردم به ارتجاع محکوم نشوم. با شجاعت بگویم که من از بیان دلبستگیهایم می ترسم. من تا کنار سفره مرد جهاد هستم، مرا به میدان نبرد مبرید.
زمان مرا با خود برده است. من راه بازگشت را گم کرده ام و سالهاست که ساکنان محله منفعت هستم. همانجایی که کاسبهای مکاسب نخوانده اش، در باب عقود اسلامی رساله می نویسند و کلاه را با نیت قربه إلی الله بر سر نفسشان می گذارند. خس خس سینه خاکستری جانبازان شیمیایی گوش اهالی محله ما را آزار می دهد. اینجا یاد خاکریز و سنگر بهایی ندارد و شهیدان را باید در غار غربت و تنهایی دفن کرد تا خواب غربزدگی و خودباختگی اهالی آن آشفته نشود.
شلمچه! مرا ببخش. من با نام تو شکم خواهشهای نفسم را سیر می کنم. من نان خود را در روغن تن های آتش گرفته یارانت می زنم و تو سالهاست که بر عصیانهای من پرده انداخته ای. هر کس که نشان تو را در کلامم می بیند با من از عشق سخن می گوید و من متکبرانه او را دعا می کنم. من مستجاب الدعوه هستم چونکه تو دست رد بر سینه ام نمی زنی.
من شرمسار دفاع مقدس هستم. من از یاد شهیدان خجالت می کشم. من قصد کرده ام که به میدان کاج بگویم میدان شهید حسن تهرانی مقدم تا ساکنین آن آبادی خرم، راه سعادت را پیدا کنند. من از تمام اعمال خویش شرمنده هستم. با خود عهد کرده ام اگر بار دیگر لایق زیارت خاک شلمچه باشم، زنگار گذشته ام را در غروب کربلایی اش پاک کنم تا آینده ام عاشورایی شود.
خوشا آنان که با عزت ز گیتی / بساط خویش برچیدند و رفتند
ز کالاهای این آشفته بازار / شهادت را پسندیدند و رفتند