گزیده ای از خاطرات شهید سید امیر تشت زرین
بسم الله الرحمن الرحیم
در منطقه نسیان « سیدان » ( منطقه عمومی دهلران ) حدود 12 ماهی که در این منطقه کار شده بود ، متأسفانه پیکر شهدا را پیدا نکرده بودند ، شاید ایراد از خود بچه ها بود که شهدا یاریمان نکرده و دستمان را نگرفته بودند . در منطقه نیزاری ثقلان ، بچه ها تعهدی برای یافتن پیکر شهدا بسته و در پاسگاه انتظامی منطقه ثقلان مستقر شدیم . این منطقه از دهلران حدود یک ساعت فاصله داشت و از پاسگاه تا محل کار هم یک و نیم ساعت با ماشین طی می شد که جاده بسیار ناهمواری داشت . به حمدلله با سعی و کوشش بچه ها و نظر لطف روح مطهر شهدا توانستیم پیکر 24 شهید را که از بچه های شمال بودند پیدا کنیم که در حین عمل لشگر 25 کربلا در آن محور به شهادت رسیده بودند و پیکر مطهرشان در منطقه مانده بود .
قبلا حدود یازده ماهی در منطقه کار شده بود ولی به نتیجه ای نرسیده بود و این بار بچه ها با تعهدی که بستند و دعای عهدی که خواندند همه یکدل و یکنوا با توکل به خدای عظیم مشغول فعالیت شدیم ، با رمز عملیات « یا موسی ابن جعفر ( ع ) » بچه ها وارد عمل شدند . علی رغم تمامی مشکلاتی که وجود داشت بدون هیچگونه سستی بچه ها با روحیه معنوی بالا کار را ادامه می دادند . افراد گروه وقتی خسته و کوفته از پای کار می آمدند ، به خواندن زیارت جامع مشغول می شدند و یا وقتی پای کار می رفتند زیارت عاشورا می خواندند . همچنین رسم بسیار خوبی که داشتیم با دعا فرج آقا امام زمان ( عج ) حرکت می کردیم و 14 صلوات به نیابت 14 معصوم ( ع ) می فرستادیم . در سایه این اعمال بود که شهدا دستمان را گرفتند و نصرت الهی شامل حالمان شد . و ما در همان محوری که قبلا خیلی کار شده و به نتیجه ای نرسیده بود ، بیل زدیم و پیکر مطهر شهدا را یافتیم .
ممکن است کسانی که در شهر ها هستند باورشان نشود که پس از گذشت سال ها از حال و هوای جنگ و شهادت ، اعضای گروه تفحص بدون استثناء هر شب ، نماز شب را به جای می آورند و روزی اسم اعظم خدا بردن ها و تمامی این عوامل هستند که بچه های ما با توسل به آنها ، پیدا نکردن پیکر شهدا برایشان ممکن می شود و گرنه صرف تلاش و کندن خاک ره به جایی نمی برد .
آنهایی که ادعا می کنند زمان ایثار و اخلاص گذشته و دور ، دور مادیات و ماشین های چند میلیونی و ... است ، ممکن است ما را عقب مانده بدانند. ولی ما افتخارمان این است که همچنان پیرو پیرمان حضرت امام ( ره ) هستیم .
با توجه به تأکید حضرت امام در سفارش های اخلاقی شان مبنی بر روزه های مستحبی و با توجه به گرمای طاقت فرسای منطقه ، از دفتر مقام معظم رهبری استفتاء کردیم که تکلیف ما نسبت به روزه مستحبی چیست ؟ فرمودند : نمی شود با این وضع روزه مستحبی گرفت . قبل از این که حکم مقام عظمی ولایت را دریافت کنیم ، بودند بچه هایی که هر هفته ، دو روز روزه می گرفتند حتی در ماه رجب و شعبان روزه بودند .
شاید باورتان نشود .
باید خدا انسان را بطلبد تا لیاقت حضور در جمع با صفای تفحص را پیدا کنیم . سعادت الهی می خواهد .
خدا را شکر که همچنان باب شهادت باز است .
سنگر معراجی که داخل مقر در موسیان درست کرده بودیم ، با پرچم های مذهبی آذین بسته شده بود . این سنگر علیرغم سادگی اش ، جذابیت خاصی داشت . بچه هایی که از تهران و همدان برای بازدید از منطقه آمده و به مقرهای مختلف سرکشی کرده بودند ، بهترین سنگر معراج را متعلق به ما می دانستند . اسفا که تفسیر این مکان در نوار و عکس نگنجیده و کلام نیز قاصر از توصیف آن است .
نویسنده » » ساعت 9:39 صبح روز یکشنبه 87 مهر 7
پای صحبت پدر شهید
شهید امیر تشت زرین بچه ای با تقوا و در خور شأن شهادت بود که خدا هم او را دعوتش کرد و از این که امیر در راه اسلام و قرآن شهید شده بر خود می بالم و اگر صدها امیر داشتم قربانی راه حقیقت می کردم .
اما از خصوصیات امیر بگویم . به یاد ندارم او یک بار برای خرید لباس ، کفش و یا هر چیز دیگری از من تقاضای پول کند . هر چیزی که خودمان برایش تهیه می کردیم خداوند را شاکر بود و همیشه مادرش را به خاطر درست کردن غذا تعریف و تمجید می کرد ، هیچ وقت بدون وضو کنار سفره حاضر نمی شد چنانچه در وصیت نامه اش هم اشاره کرده است که « همیشه با وضو باشید » . نماز شب اش را هیچ وقت فراموش نمی کرد. صحیفه سجادیه را دائماٌ می خواند . سجده های خیلی طولانی ای داشت . می گفتم : امیرجان ! مگر تو چقدر به خدا بدهکاری ؟
گفت: امام سجاد (ع) فرموده که سجده ها را محترم بشمارید .
با فامیل و همسایه ها رابطه بسیار صمیمانه ای داشت و برای خانواده های بی بضاعت پول جمع می کرد، برای دختران جهیزیه تهیه می کرد و برای پسران بساط عروسی جمع و جور می کرد و زمانی که صحبت از عروسی خودش بود ، می گفت: از من صحبت نکن که این ها واجب ترند . تمام این کارها را فقط و فقط برای رضای خدا انجام می داد و از این موارد پیش من یا مادرش سخنی نمی گفت .
تقویمی داشت که همیشه در دستش بود و مرتب خاطراتش را در آن یادداشت می کرد . وقت را خیلی محترم می شمرد و به قرارهایش خیلی اهمیت می داد .
در مورد پیوستن به گروه تفحص هم ابتدا ما اطلاع زیادی نداشتیم و فقط به ما فهمانده بود که گروه تفحصی هم وجود دارد . تا این که با دوستانش برای صرف ناهاری به خانه آمده و رضایت ما را برای فعالیت در گروه تفحص گرفتند . من گفتم : امیر چه در مغازه باشد و چه در جبهه ، فرقی ندارد و چندین بار به او سفارش کردم تا جایی که می تواند کارش برای خدا باشد .
از خداوند می خواهم که این قربانی را قبول کند و ما راضی هستیم به رضای او .
به واقع این شهدا هستند که مملکت را از دست اهریمنان نجات دادند و الان هم پیرو دستورات مقام معظم رهبری و جان نثار انقلاب اسلامی هستیم و امید داریم مردم عزیز و مسئولان مملکتی در راه اعتلای هر چه بیشتر اسلام عزیز بکوشند .
پای سخنان مادر شهید
شهید امیر تشت زرین از دوران کودکی بچه ای با تقوی بود و به نماز و روزه علاقه وافری داشت . در زمان جنگ خیلی اصرار داشت که به جبهه برود اما بدلیل صغر سنی اش اجازه نمی دادند ، و شاید قسمت این بود در کار تفحص به آرزویش نایل شود .
نماز شب را فراموش نمی کرد و شبها هر وقت بیدار می شدم او را سر نماز می دیدم . امیر خیلی مهربان بود و با همه خیلی زود ارتباط برقرار می کرد ( گریه مادر ) .
در مورد تفحص هم اول ما اطلاع دقیقی نداشتیم و ایشان زیاد از کارش تعریف نمی کرد و فقط برای توجیه ما یکسری عکس و کتاب از شهدا می آورد و اهمیت کار را توضیح می داد .
همین قدر بگویم که ما لیاقت او را نداشتیم تا چه رسد از او سخن بگوییم ( گریه مادر ) . بیاد دارم زمانی که دستم شکسته بود ، او تمام کارها را خودش انجام می داد و نمی گذاشت که من دست به کاری بزنم .
در پایان فقط توصیه می کنم که سعی کنید خون شهدا پایمال نشود ، ما در یک جامعه اسلامی زندگی می کنیم که تمام اعمال و رفتارمان مطابق با شهدای عزیزمان باشد .
پای صحبت خواهر شهید
من خواهر شهید امیر تشت زرین هستم شهید عزیزی که از دست دادیم .
زندگی من با امیر چیز دیگری بود ، زمانی که عضو کمیته مفقودین شد ، هر وقت می آمد ، می گفت : عزیز جون ، تنهایی ! بیا ببرمت بیرون ، پارک ، کوه ، و یا هر جایی که مناسب باشد . هم صحبت خوبی بود ، می نشست با من صحبت می کرد ( گریه ) . یادم نمی رود که وصیت نامه اش را نوشته بود ، آورد گفت : عزیزجون ! من برایت یک امانت دارم ، گفتم چیه امیرجان ؟ گفت نه عزیزجون ، روزی می شود که دنبال این می گردید و جایی بگذار که جلوی دست باشد . خندیدم و گفتم : به من از این بابت چیزی می رسد؟ گفت : شاید ! اگر من لایق اش باشم که چیزی برای شما بگذارم . بعد خندیدم و آنرا در جایی گذاشتم . و اصلاٌ فکر نمی کردم که این وصیت نامه اش باشد ، و خیال کردم دارد با من شوخی می کند ، ولی خیلی نگران بودم و نمی توانستم برای پدر و مادر بگویم .
یکشب که تقریباٌ یکسال به شهادتش مانده بود خواب دیدم که امیر کاملاٌ سوخته است و مادر بالای سر او نشسته و گریه می کند . گفتم : چی شده ؟ گفت : امیر سوخته است. نگاهش کردم صورتش کاملاٌ سوخته بود . خیلی ناراحت شدم و گریه کردم که در این حال از خواب بیدار شدم ، سال بعد که به غسال خانه رفتیم و امیر را شسته بودند ، وقتی نگاهش می کردم دقیقاٌ همان جاهایی که یک سال پیش در خواب دیده بودم ، مشاهده کردم . و اصلاٌ فکر نمی کردم که یکسال قبل من این صحنه را به وضوح دیده باشم .
تمام زندگی امیر برای من در آن یکشب که خواب دیده بودم خلاصه می شود ( گریه ) .
امیر مثل یک دوست بود ، همدم بود . همیشه می گفت : ترا بخدا مرا دعا کن ، که خیلی نیاز به دعا دارم. می گفتم : امیر من که بیشتر از تو محتاجم . می گفت : نه شما مرا دعا کن و من هم شما را دعا می کنم .
امیدوارم که لیاقت این را داشته باشیم که در روز قیامت شفاعتمان کند .
نویسنده » » ساعت 10:19 عصر روز جمعه 87 مهر 5
نویسنده » » ساعت 8:41 عصر روز جمعه 87 مهر 5