لحظه شهادت
بچه ها نماز صبح را تمام کرده بودند و مشغول خواندن زیارت عاشورا بودیم . آن روز قرار نبود آقا سید با ما همراه شود . او می بایستی به عنوان خادم الحسین ( ع ) در مقر می ماند .سید کنار تانکر ایستاده بود و ما آماده حرکت می شدیم . چند متری نرفته بودیم که سید امیر مرا صدا زده و گفت : اگر امروز جلو نرفتید با رمز امام زین العابدین ( ع ) کار را شروع کنید . وقتی به آمبولانس رسیدیم مجددا آقا سید صدایم کرد . مسیر 400 متری را به طرف آقا سید دویدم ، این باز نیز به شناسایی دقیق منطقه تأکید کرد . گفتم باشد . به جهت خستگی شدید یکی از برادران ، قرار شد سید امیر به جای ایشان با ما همراه شود . آقا سید خیلی سریع خودش را آماده کرده و سوار ماشین شد . هر دفعه آقا سید به اصرار ما در جلوی ماشین می نشست ولی آن روز در عقب آمبولانس نشست . گفتم آقا سید بیایید سر جای خود بنشینید که قبول نکرد . با حرکت ماشین ، سید امیر شروع به خواندن دعای فرج کرد . یکی از بچه ها نیز در بیرون قرآن را بالای دست هایش گرفت و ما از زیر قرآن رد شدیم . بعد از دعای فرج ، 14 صلوات به نیابت 14 معصوم ( ع ) خواندیم . من که قسمت جلوی ماشین نشسته بودم یک دفعه چشمم مجذوب چهره سید امیر شد که در آینه نقش بسته بود . پیش خود گفتم : امروز آقا سید چقدر نورانی شده است ! همین طور به جلو می رفتیم ، 700 متری مانده بود که به بیل مکانیکی و پای کار برسیم که ماشین به خاطر دست انداز و رملی بودن جاده ، تا سپر در خاک فرو رفت . راننده هرچه تلاش کرد ماشین را از رمل ها در بیاورد نشد ، بچه ها پیاده شدند .
سید امیر گفت : مسئله ای نیست بعد از ظهر درش می آوریم . گفتم : نه سید جان ! اینجا قبلا منطقه جنگی بوده و هر لحظه احتمال وقوع هر گونه اتفاق غیر منتظره ای وجود دارد . ( نمی دانم چه کسی به دلم گذاشت که حتما باید آمبولانس را از رمل ها در بیاوریم . ) سید گفت : باشد هر چه تو بگویی .
گفتم : برو بیل مکانیکی را روشن کن بیارش اینجا .
خدا می داند با چه مکافاتی بیل را به محل رساندند . حدود 2 ساعتی وقت برد تا توانستیم آمبولانس ها را از رمل ها خارج سازیم . روی بیل مکانیکی رفته و مشغول کار شدم . بعد پیاده شده و به سید گفتم بیا تا سمت چپ بیل در میدان مین خودمان که مال بچه های ارتش بود برویم و برگردیم .
با سید به راه افتادیم و بعد از چندی به پیش بچه ها بازگشتیم . سید امیر جلوتر از من راه می رفت . یک لحظه احساس کردم که سید زمینی نیست . او در آسمان راه می رفت . حال و هوای عجیبی یافته بود . ذره ذره وجودش به صدا در آمده بود . سید رفتنی شده بود . محاسن لطیفش به زیبایی رویش افزوده بود . سید آن روز زیباتر از همیشه شده بود .
به پای بیل که رسیدیم ، سید امیر از خرجی آرپی جی ، چایی درست کرد . هوا به شدت گرم بود . اکثر روزها که با سید امیر به گشت و شناسایی می رفتیم ، هوای داغ و پیاده روی زیاد ، خستگی و تشنگی را بر انسان تحمیل می کرد ، اما من در همه این مدت ، ندیدم که سید با خودش آب بیاورد و جرعه ای بنوشد . همیشه به یاد تشنه لب صحرای کربلا بود و با لب تشنه به پای کار می آمد . با لب تشنه هم شهید شد . سید امیر هیچوقت قمقمه برنمی داشت . اگر بچه ها هم همراهشان آب بود ، جرعه ای از آنها آب نمی خواست سید امیر از نیروهای کم نظیر گردان بود . علاوه بر مسئولیت معراج ، مسئولیت گردان حضرت روح الله را هم بر عهده داشت .
چایی را خوردیم . به سید گفتم تا بچه ها وسایل را جمع و جور می کنند به شیاری که در سمت راستمان هست برویم و نظری بیندازیم . راه افتادیم ، موقع برگشتن از شیار ، به پیشنهاد سید ، قرار شد داخل شیار را هم شناسایی بکنیم . رفتیم داخل شیار ، بعد به سید گفتم به بالای تپه مجاور هم دیدی بیندازیم . بچه ها از داخل شیار و تپه چند تایی پیکر پیکر شهید ، پیدا کرده بودند . منطقه پر از کلاه آهنی نیروهای خودی بود . طوری بود که سنگرهای ایرانی و عراقی نزدیک هم بوده و خبر از درگیری شدید را می داد . پوتین ، کلاه آهنی و بند حمایل زیادی به چشم می خورد . برای کسانی که در گروه تفحص کار می کنند یک تکه از بند حمایل ، کلاه آهنی و حتی درب قمقمه ای کافی است تا منطقه ای را با حساسیت کامل مورد بررسی قرار دهند .
منطقه ای که جلو چشم ما بود قبلا دستکاری شده بود . کاملا مشخص بود که یکسری از مین ها دستکاری شده و معبر کوچکی هم باز شده بود . ما بدون اطمینان به معبر باز شده ، خودمان شروع به زدن معبر کردیم . معبر کوچکی زدیم تا به بالای تپه رسیدیم . سید امیر پشت من می آمد ، حدود 2 متری با هم فاصله داشتیم . آخرهای کار بود که یک لحظه صدای انفجاری به گوش رسید و مرا به شدت به زمین کوبید . احساس کردم چشمانم آتش گرفته اند . هیچ جا را نمی دیدم . در آن لحظات ، یا حسین گویان سراغ سید امیر را می گرفتم که یکی از بچه ها گفت : اصابت ترکش کوچکی سرش را زخمی کرده است .
در بیمارستان بستری بودم که از شهادت سید امیر مطلع شدم ...
رفیقانم دعا کردند و رفتند ، مرا زخمی رها کردند و رفتند ، رها کردند در زندان بمانم ...
در بیمارستان بود که دو سه باری سید را در خواب دیدم . یک مورد این سید عزیز را در باغ بسیار زیبایی دیدم که پیراهن سفیدی به تن داشت . سلام کرده و از او پرسیدم که این دنیا خوبه یا آن دنیا ؟ گفت : اصل کار آنجاست .