وقتی به مقر رسیدم، خیلی از بچهها به دلیل تأخیرم ناراحت بودند؛ شهید حدادعادل با ناراحتی گفت «آقای بیات!
کجا بودی؟ برو داخل سنگر» دقایقی طول نکشیده بود که فریاد بچهها بلند شد؛ وقتی بیرون آمدم دیدم «مجید
حدادعادل» به شهادت رسیده است که بلافاصله از پیکر بیجانش عکس گرفتم.
ستایش ازآن خداست وستایش سزاوار اوست ، چنان ستایشی که شایسته اوست ، ستایش بسیار ، بهاوپناه میبرم ازشرنفس خو6 ، زیرا که نفس انسان رابه بدی وادار می کند جزآنکه پروردگارم رحم کند وپناه میبرم به اواز شر شیطانی که گناهی برگناه من می افزاید.
باسلام به یاران پاک وصدیق امام زمان (عج) و نائب بر حقش از آنهائیکه که لقاءا... رفتند تا آنهائیکهدرانتظارند وباسلام به امام وامت عزیز. حال که موقع نوشتن وصیت شده است واگر خدااین بنده عاصیرا معشوق شود اول ازتمام کسانی که دراین مدت کوتاه عمر ودراین مدت بسیار کوتاهی که درجبهه بودموبرایشان مزاحمت ایجادکردم وازتمام اقوام ونزدیکان طلب عفو می نمایم ، امیدوارم که خداوند همه رابه لقاء خودش ببردوبعد من تنها یک چیزی می توانم بگویم و آن اینست که ماهرچه بدی ازنفسخودمان دیدهایم بخاطر حب دنیا است ودلیل سقوط اکثرهم همین مسئله مهم است که انشاالله اینعقل شیطانی ازدرون بیرون آمده وبجای آن حب ا... جایگزین شود وبعد درمورد جنگ این رابگویم کهدراین مرحله امتحان مقداری سنگین تر شده ، مشکلات زیادترشده ، مصیبت ازدست دادن دوستانویاران زیادتر شده و من هم طلب صبر وپایداری دربرابر تمام سختیهای دنیوی وپایداری درمقابل نفساماره که ازهمه مهمتراست می نمایم. امیدوارم که همه انسانهای خالص عملشان مقبول درگاه ایزدمتعالشود وبه آرزوی دلشان برسند وامیدوارم که این اسلامی که تمام اسلام است دراین زمان براین کفری کهتمام کفر است پیروز بشودوهمه به کربلای سرورمان حسین بن علی (ع ) برسیم ودرآنجا مارانیزفراموشنکنید.
مادرم ، خواهر وبرادران عزیزم ، میدانم که حال که این وصیت نامه رامیخوانید چشمانتان پرازاشکاست ولی من تقاضا دارم که این گریه ها وعزاداریها بخاطر سرورشیعیان عالم کسی که ازهمه اهل عالممصیبتش بیشتر ومقامی والا دارد باشد وبخاطر غمهای دل زینب (ص) که مصیبتهادیددرروزعاشوراوبعدازآن وبخاطرغمهای دل لیلا بخاطرازدست دادن ، فرزندانش باشد نه بخاطر چیزدیگری که دشمنانانقلاب شادمی شوند وسربلند باشید وافتخارکنید که ازاین بالاتر افتخاری نیست.
ه گزارش سایت 598 در اولین نگاه به میدان رزم، آنچه در ذهن تداعی می شود چیست؟ آیا جز خون و خطر؟ اما دین مبین اسلام در صدد پرورش انسان کامل و ذوابعاد است. انسانهایی در قله شجاعت، هنگام جهاد و در قله رأفت، هنگام زندگی. در این یادداشت، چند نمونه کوتاه از سرداران شهید در خصوص رفتار با همسر نقل می شود:
همسر سردار شهید یوسف کلاهدوز: شاید علاقهاش را خیلی به من نمیگفت، ولی در عمل خیلی به من توجه میکرد. با همین کارهایش غصه دوری از خانوادهام یادم میرفت. حقوق که میگرفت، میآمد خانه و تمام پولش را میگذاشت توی کمد من. میگفت: «هر جور خودت دوست داری خرج کن». خرید خانه با من بود. اگر خودش پول لازم داشت می آمد و از من می گرفت. هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد. آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصفهان. اصلاً سخت نمی گرفت. از اصفهام هم که بر می گشتم، می دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز است. لباسهایش را خودش میشست و آشپزخانه را مرتب میکرد.
همسر شهید مرتضی آوینی: با این که تعداد مسئولیتهایی که داشت از حد تواناییهای یک آدم خارج بود، ولی در خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمیکردیم؛ با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعاً گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهدهمان بود. وقتی من می گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دکتر ببر، می برد. من هیچ وقت درگیر مسائل خرید بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم. جالب است بدانید که اکثر مطالعاتش را در این دوران، در همین صفها انجام می داد. تمام خرید خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلایه باز نمی کرد. خلق خوشی داشت. از من خیلی خوش خلق تر بود.
همسر سردار شهید ولی الله چراغچی: خجالت میکشیدم که موقع راه رفتن پشت سرم بیاید تا کفشهایم را جفت کند. طعنه های دیگران را شنیده بودم که می گفتند: «آقا ولی الله کفشای این جوجه رو براش جفت میکنه». آخر، ظاهرش خیلی خشن به نظر می آمد. باورشان نمی شد. باور نمی کردند که چقدر اصرار داره به من کمک کنه.
همسر سردار شهید محمدرضا دستواره: وقتی به خانه می رسید، گویی جنگ را می گذاشت پشت در و می آمد تو. دیگر یک رزمنده نبود. یک همسر خوب بود برای من و یک پدر خوب برای مهدی. با هم خیلی مهربان بودیم و علاقه ای قلبی به هم داشتیم. اغلب اوقات که می رسید خانه، خسته بود و درب و داغان. چرا که مستقیم از کوران عملیات و به خاک و خون غلتیدن بهترین یاران خود باز می گشت. با این حال سعی می کرد به بهترین شکل وظیفه سرپرستی اش را نسبت به خانه صورت دهد. به محض ورود می پرسید؛ کم و کسری چی دارید؛ مریض که نیستید؛ چیزی نمی خواهید؟ بعد آستین بالا می زد و پا به پای من در آشپزخانه کار می کرد، غذا می پخت. ظرف می شست. حتی لباسهایش را نمی گذاشت من بشویم. می گفت لباسهای کثیف من خیلی سنگین است؛ تو نمی توانی چنگ بزنی. بعضی وقتها فرصت شستن نداشت. زود بر می گشت. با این حال موقع رفتن مرا مدیون می کرد که دست به لباسها نزنم. در کمترین فرصتی که به دست می آورد، ما را می برد گردش.
همسر سردار شهید مصطفی چمران: یک هفته بود مادرم در بیمارستان بستری بود. مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شبها». و من هم این کار را کردم. مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم، یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد. من گفتم: «برای چی مصطفی؟» گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.» گفتم: از من تشکر می کنید؟ خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این همه کارها میکنید.»
گفت: «دستی که به مادرش خدمت می کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.» هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم.
همسر سردار شهید حسن باقری: وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت در این چند روزی که نبودم چه کار کرده ای، چه کتابی خوانده ای و همان حرفهایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست. من واقعاً احساس خوشبختی می کردم.
همسر سردار شهید عباس بابایی: نمی گذاشت اخمم باقی بماند. کاری می کرد که بخندم و آن وقت همه مشکلاتم تمام می شد.
همسر سردار شهید علیرضا عاصمی: همیشه یک تبسم زیبا داشت. وارد خانه که می شد، قبل از حرف زدن لبخند می زد. عصبانی نمی شد. صبور بود. اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم. گاهی وقتها از شدت خستگی خوابش نمی برد. یک روز مشغول آشپزی بدم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده. ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمی داد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. می گفت: یک شب من، یک شب شما... یک شب شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده ـ چون تصور می کرده که همسرشان به منزل نمی آید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست می خوریم...
همسر سردار شهید اسماعیل دقایقی: فقط تا پشت در فرمانده بود. هیچ وقت نشد بخواهد به زور حرفش را به من تحمیل کند. توی همه زندگیمان فقط یک بار صدایش را سرم بلند کرد.
همسر سردار شهید عباس کریمی: حاج عباس وقتی از منطقه جنگی آمد، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت: «من شرمنده تو هستم. من نمیتوانم همسر خوبی برای تو باشم.» پرسیدم: عملیات چطور بود؟ گفت: «خوب بود». گفتم: شکستش خوب بود؟! گفت: «جنگ است دیگر». با روحیه عجیب و خیلی عادی گفت: جنگ ما با همه خصوصیات و مشکلاتش در جبهه است و زندگی با همه ویژگیهایش در خانه». وقتی عباس به خانه میآمد، ما نمی فهمیدیم که در صحنه جنگ بوده و با شکست یا پیروزی آمده است.