بسم رب الحسین(علیه السلام)
دعوت میکنم با خواندن این متن مهمان ویژه ی یک شهید شوید...
آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران .
علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا،حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر27 محمد رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شد.
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.
بعد از چند ماه،خانه ای در اهواز اجاره کرد وهمسرش را هم با خود همراه کرد.
یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند.سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین.
تا اینکه...
تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای
کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد.
آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی میشد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود.... نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود.
با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد.
بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان
و پلاک شهیدی نمایان شد.شهید سید مرتضی دادگر.فرزند سید حسین.اعزامی از ساری...گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او...
استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادندو کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر وخبر به خانواده ی شهید،به بنیاد شهید تحویل دهد.
قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنیدکه مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد ،دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند وهمسرش هم رویش نشده اصرار کند...
با ناراحتی به معراج شهدا برگشت ودر حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت...
"این رسمش نیست با معرفت ها.ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم...".گفت و گریست.
دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد" شهدا! ببخشید.بی ادبی
و جسارتم را ببخشید...
وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبالش آمد و خبر داد که بعد از تماس او
کسی در خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی
پول به همسر او بدهکاربوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد .
هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است....با خود گفت
هر که بوده به موقع پول را پس آورده.
لباسش راعوض کرد وبا پول ها راهی بازار شد.
به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید:بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفت...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد.جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بود.مات مات.خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد
که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟آیا همسرش؟
وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ...با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست...
جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید.اعتراض کرد که:چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
همسرش هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود.خودش بود.کسی که امروز خودش راپسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.به خدا خودش بود....
گیج گیج بود.مات مات...
کارت شناسایی را برداشت وراهی بازار شد.مثل دیوانه ها شده بود.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان میداد . می پرسید:آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...؟
نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید...مثل دیوانه هاشده بود.به کارت شناسایی نگاه می کرد.شهید سید مرتضی دادگر.فرزند سید حسین.اعزامی از ساری.
...وسط بازار ازحال رفت
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 5:6 عصر روز چهارشنبه 91 فروردین 30
حاج احمد به تواضع و فروتنی در بین دوستان و سایر همرزمانش مشهور بود و از خصوصیات برجسته او این بود که هنگام سختی ها، روحیه شاد خود را از دست نمی داد و ظرفیت بالایی برای پذیرش مشکلات و سختی ها داشت.
به گزارش فارس، شهید احمدرضا شاهنظر عراقی در دوّم فروردین 1340 پا به عرصه گیتی نهاد. از وقتی زبان باز کرد ذاکر و عاشق اهل بیت بود. او در محله نازی آباد تهرون رشد کرد. آن روزها منطقه نازی آباد پر بود از جلسات مذهبی و احمد یک پای ثابت این جلسات بود. شخصیت احمد در این جلسات شکل گرفت و داشتن پدری که شغل معلمی را پیشه خود کرده بود در این مسیر کمک کار احمد بود.
احمد از دوران نوجوانی با مکتب امام خمینی آشنا شد و 17 ساله بود که انقلاب امام ثمر داد و او از آن روز به بعد تمام دغدغه اش شد حفظ انقلاب اسلامی...
احمد از جمله کسانی بود که توانست به دیدار امام خمینی (ره) نائل شود. اوایل آغاز توطئ? ضد انقلاب و اعلام جداسازی کردستان بود که امام فرمود: «بروید و مسئله کردستان را حل کنید!»
وی را مصمم کرد و به همراه دوست صمیمی اش ناصر ترکان عازم کردستان شد. سال 1359 بود که احمد رضا عازم کردستان شد. هوشیاری و دقتی که احمد رضا داشت باعث شد تا با آغاز توطئه ضد انقلاب و اعلام جدا سازی کردستان به عنوان نیروی اطلاعاتی بارها به عمق خاک کردستان نفوذ کند و با وجود مشکلات بسیار، مأموریتهای خود را با موفقیت به اتمام رساند.
در یکی از عملیاتها در کردستان، احمد و ناصر توسط مزدوران خود فروخته ضد انقلاب دستگیر شدند. ناصر ترکان توسط ضد انقلاب به شهادت رسید. اما با عنایت خداوندی احمد جان سالم به در برد تا در جبهه ای دیگر شهادت را نوش جان کند. تازه جنگ بر انقلاب اسلامی تحمیل شده بود که از کردستان آمد و او که درس و مدرسه را رها کرده بود با سعی فراوان توانست درسال 60 دیپلم خود را در رشته برق و الکترونیک از هنرستان شهید بهشتی بگیرد. احمد در زمره رزمندگانی بود که از غرب به جنوب آمدند و تیپ محمد رسول الله(ص) را شکل دادند و با این تیپ در ماموریتهای مختلف شرکت کرد.
با تاسیس تیپ سیدالشهداء(ع) احمد که از رزمنده های زبده تیپ محمد رسول الله در سال 61 تشکیل شد، به این یگان پیوست و مسئولیت یکی از گشت های تیم های شناسائی اطلاعات عملیات در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی و والفجر یک را بر عهده گرفت. با جمع آوری اطلاعات با ارزشی از جبهه دشمن با هدایت گردان ها، مواضع و موانع دشمن را در عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک در هم کوبید. در تابستان سال 1362 برای شناسایی خطوط دشمن به جبهه های شمالغرب اعزام شد و در برگشت از ماموریت شناسایی مواضع دشمن در ارتفاعات "بمو " با توجه به اینکه کارشناسایی آنها 6 روز به طول انجامیده بود با میدان مین نامنظمی که توسط دشمن احداث شده بود مواجه میشوند و احمد پای راستش در اثر برخورد با مین از زیر زانو قطع میگردد.
«احمد تعریف میکرد جایی که روی مین رفتم درست زیر دید دشمن بود.- با وجودی اینکه پای راستم به شدت آسیب دیده بود باز با همین پای مجروح صدها متر دویدم تا خود را به یک شیار امن رساندم. دشمن تمام منطقه رو با منور روشن کرده بود و دنبال علت انفجار میگشت و از اونجایی که خدا میخواست چون منطقه کوهستانی بود و محل تردد گرازها بود دو تا گراز پایشان با مین برخورد کرد و صدای انفجار دوم شنیده شد و دشمن به خیال اینکه انفجار قبل هم برای رفتن گراز روی مین بوده؛ حساسیتش از بین رفت.
هوا خیلی تاریک بود و برادری که همراه من بود متوجه رفتن من روی مین نشده بود و من هم چیزی نگفتم تا اینکه از شدت ضعف افتادم و اون تازه فهمید قضیه چی بوده و به من گفت تو داخل این شیار بمون تا من برم کمک بیارم. وقتی او رفت من کالک و قطب نما و دوربین شناسایی رو مخفی کردم که نکنه دست دشمن بیفته و نارنجکی که همراه داشتم ضامنش رو کشیدم و منتظر بودم که اگر گشتی های دشمن اومدند با اونها مقابله کنم» ... وقتی نیروی کمکی اومد که احمد از شدت خونریزی بیهوش افتاده بود.
|
« جانباز شهید احمد رضا عراقی » فرمانده اطلاعات عملیات لشگرده سیدالشهداء(ع) |
احمد بعد از بهبودی نسبی با پای مصنوعی برای عملیات خیبر خودش رو به منطقه رساند تا در کنارشهید رحمت الله کُرد گرهگشای عملیات خیبر باشه و بعد از شهادت شهید کُرد در عملیات خیبر مسوولیت واحد اطلاعات و عملیات تیپ سیدالشهداء(ع) به حاج احمد سپرده شد.
ادامه مطلب...
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 7:20 عصر روز دوشنبه 91 فروردین 28
برشی از زندگی شهید غلامرضا زعفری
در حین عملیات خیبر که برای شناسایی جلو رفته بود، با کمین دشمن روبرو شد و سرباز دشمن با آرپی جی برای اسیر کردن او اقدام کرد. خودش تعریف میکرد در حین فرار سرباز دشمن با آرپی جی به سمت من شلیک کرد و احساس کردم گلوله از زیر بغلم در حال فرار عبور کرد به طوری که باد پره آرپی جی رو حس کردم. می گفت: باز من ول کن نبودم و چند لحظه استراحت کردم و دوباره به سمت مواضع دشمن رفتم و داخل سنگر استراق سمع دشمن خودم رو پنهان کردم. اما یک لحظه به خودم آمدم که دیدم روی مین والمر نشسته ام و تعدادی بدنهای شهید در کنارم داخل چاله ای قرار دارد. اما شناساییام را انجام دادم و در وقت برگشت تک و تنها بودم. با نیروهای گشتی شناسایی دشمن روبرو شدم و اونها فهمیدند تنها هستم و خواستند مرا اسیر کنند که با توکل به خدا، اونها رو قال گذاشتم.
اینها گوشه ای از خاطرات شهید غلامرضا زعفری از علمداران گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) بود. شهیدی که 15 فروردین سالروز عروجش بود.
غلام در عملیات عاشورای 3و والفجر 8 حضور فعال داشت و در عملیات کربلای یک به عنوان نیروی گشتی شناسایی به اطلاعات عملیات مامور شد و به عنوان تخریبچی تیم اطلاعات عملیات وارد شناسایی منطقه باغ کشاورزی مهران شد. تعریف میکرد که در مسیر به کانال دشمن رسیدم. بچه های اطلاعات رو عقب تر نگه داشتم و خودم رفتم سمت کانال، بالای کانال رسیدم و خودم رو مخفی کردم. دشمن درحال گونی چیدن لب کانال بود که احساس کردم سرم سنگین شد. قلبم داشت می ایستاد. حس کردم یک گونی هم روی سر من گذاشتند، دقایقی گذشت و سربازهای دشمن رفتند برای ترمیم ادامه کانال و من توانستم سرم رو از زیر گونی ها بیرون بیاورم. اما باز هم ول کن نبودم و وارد کانال شدم و گونی مقابل سنگر اجتماعی رو با احتیاط بالا زدم. حتی تعداد نیرویی که داخلش بود شمردم. غلام در اون شب تاریک موانع عمیق باغ کشاورزی مهران رو با حداکثر دقت بررسی کرده بود و حتی میگفت فاصله بین مینها و فاصله بین نوار مین ها رو هم قدم شمار کردم. اونایی که با کار شناسایی آشنایی دارند، میدانند که این کارها چقدر تهور و توکل میخواد. بیخود به او ببر مازندران نمیگفتیم، غلام همیشه آماده بود در کربلای 5 هم چندین تن مواد منفجره برای انفجار مواضع و دژهای دشمن به خانه ای در خرمشهر انتقال داد که درصورت نیاز مورد استفاده قرار بگیرد.
جعفر طهماسبی، دوست و همرزم شهید زعفری که خاطرات بالا را با کلی اصرار از زیر زبان شهید بیرون کشیده بود، درباره آخرین روزهای قبل از شهادت او چنین نقل میکند: «شهادت بهترین رفیقش و رفیقم؛ رسول فیروزبخت، غلام رو غصه دارکرد. در مقر الوارثین بودم که خبر شهادت رسول رو دادند. داشتم میرفتم برای نماز مغرب و عشا به حسینیه الوارثین (موقعیت تخریب ل10 در جاده فکه) که دیدم از دور صدای غلام میاد. من رو از دور که دید قدمهاش رو بلندتر برداشت و همینطور که سمت من میومد صدا میزد: این الرسول و صداش میگرفت. وقتی به هم رسیدیم دست در گردن من کرد و شروع کرد گریه کردن.
به خدا قسم من تا به حال اینجوری ندیده بودم گریه کنه. هم میخواست عقده اش رو خالی کنه و هم میدید بچه ها دارن نگاه میکنند. کارش به هق هق افتاد، غلام خیلی تو دار بود و بعد از رسول دیگه بوی رفتن میداد. وقتی خبردادند همه گردان و مقر شد یکپارچه گریه؛ آخه غلام عزیز همه بچه های تخریب لشکر10 بود.»
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 10:59 صبح روز شنبه 91 فروردین 26