چند سال پیش توفیق شد که به زیارت عتبات مشرف شوم. عکس و شماره قبر تو را برداشتم و با توکل به خدا راهی شدم. وقتی رسیدم به هر کسی التماس کردم از مأمورین تا بگذارند حتی یک ساعت بر سر قبر تو بروم، قبول نمیکردند. مرا منع میکردند و میترسیدند خبر به استخبارات برسد. پسر داییات همراهم بود، کمی عربی بلد بود، با یکی از رانندگان صحبت کردیم و 20 هزار تومان پول نقد به او دادیم، ما را به قبرستان الکخ رساند و رفت. عکسهای شهدا را نزده بودند ولی طبق آدرسی که داشتم قبر را پیدا کردم، ردیف 18، شماره 128. لحظه به یاد ماندنی بود،میدیدی مرا که چقدر بیتاب بودم و خودم را بر روی مزارت انداختم. میدانم شنیدی وقتی به تو گفتم شب اول خواب دیدم گلزار بودی، دلم می خواهد پیش من بیایی، یادت هست چقدر التماس کردم و بعد از آن در کربلا آقا سیدالشهداء را به جوان رعنایش علی اکبر قسم دادم تا تو را به من برگرداند.
.............
حدود 2 سال از این جریان گذشت، یک روز اخبار اعلام کرد 570 شهید را به میهن باز گرداندند، به خودم گفتم یعنی میشود بچه من هم جزو اینها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببینید محمدرضا بین این شهدا هست یا نه»؟ او هم گفت: «اگر شهدا را بیاورند خبر میدهند».
گوشی را گذاشتم دیدم زنگ خانه به صدا درآمد: «گفتم کیه» گفت: «منزل شهید محمدرضا شفیعی» گفتم: بله محمدرضای من را آوردید. گفت: «مگر به شما خبر دادند که منتظر او هستید». گفتم: «سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یک قفس سبز و یک قناری سبز». گفت: «این مژده را میدهم بعد 16 سال مسافر کربلا بر میگردد». آن برادر سپاهی میگفت: «الحق که مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند». گفتم: «یعنی چه»، گفت: «بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر میخواهید او را ببینید فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع جنازه او را ببینید
.............
وقتی وارد سردخانه شدم پاهایم سست شده بود، یاد آن روز اولی که مجروح شده بودی افتادم، دلم می خواست دوباره خودت به استقبال بیایی. وارد اتاق شدیم، نفسم بند آمده بود، بعد از 16 سال جنازهی تو را را از زیر خروارها خاک بیرون آورده بودند، بالاخره دیدمت؛ نورانی و معطر بودی، موهای سر و محاسنت تکان نخورده بود، چشمهایت هنوز با من حرف می زد، بعثیهای متجاوز بعد از مشاهده جنازهات برای از بین رفتن این بدن آن را 3 ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره تو به هم نخورده بود، فقط بدنت زیر آفتاب کبود شده بود، حتی میگفتند یک نوع پودری هم ریخته بودند ولی اثر نکرده بود. بعدها میگفتند لب مرز، هنگام مبادله شهداء سرباز عراقی با تحویل دادن جنازه تو گریه میکرده و صدام را لعن و نفرین میکرده که چه انسانهایی را به شهادت رسانده است. خلاصه دو رکعت نماز شکر خواندم و آماده تشییع جنازه شدم
.
کاش شهداء را بشناسیم و راه آنها را دنبال کنیم، یاد شهداء همیشه باید در متن کارهای ما قرار بگیرد، من همیشه در نمازهایم برای رهبر و مهمتر از همه برای امام زمان(عج) دعا میکنم تا آقا بیاید و همه سختیها و مصائب تمام شود و ملتهای مظلوم از چنگال متجاوزان رهایی بیابند.
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 4:45 عصر روز یکشنبه 89 شهریور 28
آقا:
سردار شهید غلامرضا یزدانی متولد سال 1340 است. ایشان در سال 59، با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهههای جنوب میگردد و بعد از پایان جنگ تا سال 69 - به دلیل احتمال حمله مجدد عراق- در جبهه میماند. وی فرمانده توپخانه نیروی زمینی سپاه بود و در سال 84 در سانحه هوایی به همراه سرلشگر احمد کاظمی به شهادت رسید.
آقازاده:
امیر حسین یزدانی فرزند ارشد سردار شهید غلامرضا یزدانی از شهدای عرفه سپاه، وی متولد سال 1364 و دانشجوی سال آخر مهندسی مکانیک در دانشگاه امیرکبیر است، امیر حسین میگوید چند ماهی بیشتر نیست که ازدواج کرده. با او در مورد موضوعات مختلف از جمله اوضاع رسیدگی بنیاد شهید به خانواده شهدا به گفت و گو نشستیم. به وضوح میتوان ناراحتی را در چهره او زمانی که از کم کاری بنیاد در مورد خانواده شهدا سخن میگوید مشاهده کرد.
* شهید یزدانی چند فرزند دارند؟
با بنده سه فرزند، مهدی 21 ساله در ابتدای راه طلبگی و دیگری محمد سعید دانشآموز.
* غیر از دانشجویی مشغول چه کار هستی؟
به عنوان شغل نه کاری نیست. بیشتر به صورت پراکنده، کارهای فرهنگی میکنم. البته در موسسه شهدای عرفه فعالیتهایی دارم، اما نه برای کسب درآمد. کارهای دیگری نیز وجود دارد، که بیشتر دغدغههای من است.
* دغدغههای تو چیست؟
دغدغههایی قبل از شهادت پدر داشتم و دغدغههایی بعد از شهادت او به وجود آمد. بهتر بگویم؛ شکل آن عوض شد. دغدغههای قبل از شهادت ایشان فعالیت فرهنگی صرف در زمینه دفاع مقدس و شهدا بود، که در محیط دانشگاه به صورت طرحهای مطالعاتی انجام میشد. قاعدتا با چنین اتفاقی جهت افکار عوض میشود. دغدغههای انقلابی برایم به وجود آمد. سعی کردم بیشتر بر روی آرمانها پایبندی خود را اظهار کنم و برای آن هزینه دهم.
* درک تو از شهادت قبل از به شهادت رسیدن پدر چه بود؟
شهادت چیزی نیست که درک انسان از آن تغییر کند، هر چند یک سری واقعیات برایم روشن تر شد، ولی درکم از شهادت بیشتر نشد. ولی با چنین اتفاقی مطمئنا درک از خود شهید تغییر میکند. دیدم در مورد شهدا واقعی تر شد و همین واقعی تر شدن، باعث شد زیبایی شهادت را بهتر درک کنم.
می فهمم ایشان آن زمان یک شهید زنده بودند، مثل بسیاری از مسئولان و نظامیهای حال حاضر ما. شهید زنده کسی است که خداوند او را در آن زمان به مقام شهادت نائل نکرده و او را نگه داشته، ولی این شهید شدن را برایش باقی گذاشته.
* بعد از شهادت پدر چطور؟
وقتی این واقعه اتفاق میافتد. ناخودآگاه آدم شروع میکند به بازخوانی افکار شهید. بعد از شهادت بابا، تمام مدارک و نوشتههای ایشان باقی است. میدانم همیشه سر به مهر خواهد ماند.
ادامه مطلب...
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 1:32 عصر روز یکشنبه 89 شهریور 28