>
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



آرشیو دی ماه 87 - تفحص شهدا

خادمین شهدا
آرشیو دی ماه 87 - تفحص شهدا
شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه والنصر و اجعلنامن خیرانصاره و اعوانه والمستشهدین بین یدیه ************** باکی از این نداریم که شهادت نصیب عزیزان ما شده است. این یک شیوه ی مرضیه ای است که در شیعه ی امیرالمؤمنین از اول پیدایش اسام تاکنون بوده .من در میان شما باشم یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش می کنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد، نگذارید پیش کسوتان شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند. امام خمینی قدس سره ************* شهید حمید باکری جانشین فرماندهی لشکر 31 عاشورا بود و چه زیبا گفت از دوستانش که دراین سال های بعد از جنگ چگونه خواهند شد!! دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می رسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان امروز سه دسته می شوند: دسته ای به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند و از گذشته خود پشیمان می شوند!! دسته ای راه بی تفاوتی را بر می گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند!!! دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد!!! پس از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان باشید . چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار خواهد بود!!!
آرشیو دی ماه 87 - تفحص شهدا وصال ؛ پایگاه جامع وب نوشته های  جهادگران فضای مجازی ما می توانیم www.it-help.blogfa.com
بیانیه جنبش حمایت از تهیه کننده برنامه سمت خدا
تماس با نویسنده

موضوعات مطالب
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گلایه‌ . 8 سال دفاع مقدس . انتفاضه سایبری . ایران . بانه . بیانیه . بیمارستان . پیرترین رزمنده دفاع مقدس . پیکر مطهرش . تنها زن . تیم اطلاعات عملیات . جبهه وبلاگی غدیر . جبهه وبلاگی غدیر اعلام کرد جنبش سایبری من به دانشجوی پولی معترضم . جنبش سایبری بصیرت حسینی . جنبش سایبری علمداران بسیج» . حاج حسین خرازی . حاج صفرقلی رحمانیان . حاج عباس کریمی . حماسه حضور زنان . حماسه دفاع . حماسه هویزه . حماسه هویزه و تأثیر آن . خاطرات رهبر انقلاب . خشونت سانسور شده . داشتیم میرفتیم کربلا اتوبوس مان را منفجر کردند ..... . دانلود مداحی شهدا . دفاع . دلاور مردان . رهبری . روایت . روز قدس . روند جنگ عراق علیه ایران . روند جنگ عراق علیه ایران (1) . زریبافان . زنان . زیبا و دلنشین . سالگرد شهادت . سالم پیدا شد . سردار بزرگ اسلام . سردار سرلشکر احمد کاظمی . شرمنده . شهدا . شهید . شهید امیر حاج امینی . شهید غلامرضا یزدانی . شهید قاسم نصرالهی . شهید همت . شهید کبیری . عملیاتها . عکس اسرای ایران در عملیات بدر . فرمانده سپاه . فرمانده لشکر محمد رسول الله(ص) . فسا . گلعلی بابایی . لحظه شهادت . لیست کامل . محمد مهدی کاظمی . محمدعلی شاه ، افغانستان ، جبهه ، جنگ ایران و عراق ، مجاهد ، زندا . ناگفته هایی از زنان . هشت دفاع مقدس . هشتم اسفندماه . همسران سرداران شهید . وصیت نامه . ولایت فقیه . یادواره وبلاگی . یک فرزند شهید . کمپین، حامیان توافق خوب .
آرشیو وبلاگ
آرشیو مرداد ماه87
آرشیو شهریور ماه 87
آرشیو مهر ماه 87
آشیو آبان ماه 87
آرشیو آ ذر ماه 87
آرشیو دی ماه 87
آرشیو بهمن ماه 87
آرشیو اسفند ماه سال 87
آرشیو فروردین ماه 88
آرشیو اردیبهشت ماه 88
آرشیوخرداد ماه 88
آرشیو تیر ماه 88
آرشیو مرداد ماه 88
آرشیو مهر ماه 88
آرشیو آبان ماه 88
آرشیو آذر ماه 88
آرشیو دی ماه 88
ارشیو بهمن ماه 88
آرشیو اسفند ماه 88
آرشیو فروردین ماه 89
آرشیو اردیبهشت 89
آرشیوخرداد ماه 89
آرشیو تیر ماه 89
آرشیو مردادماه 89
آرشیو شهریور ماه 89
آرشیو مهر 89
آرشیو آبان 89
آرشیوآذر ماه 89
آرشیو دی ماه 89
آرشیو بهمن ماه89
آرشیو اسفندماه89
آرشیو فروردین ماه 90
آرشیو اردیبهشت ماه 90
آرشیو خرداد ماه 90
آرشیو تیر ماه90
آرشیو مرداد ماه 90
آرشیو شهریور ماه90
آرشیو مهرماه 90
آرشیو آبان ماه 90
آرشیو آذر ماه90
آرشیو دی ماه 90
آرشیو بهمن ماه 90
آرشیو اسفند ماه 90
آرشیو فروردین ماه 91
آرشیو اردیبهشت ماه 91
آرشیو خرداد ماه 91
آرشیو تیر ماه 91
ارشیو مرداد ماه 91
آرشیو شهریورماه 91
آرشیو مهر ماه 91
آرشیو آبان ماه 91
آرشیو آذرماه 91
آرشیو دی ماه 91
آرشیو بهمن ماه 91
ارشیو اسفند ماه 91
آرشیو فروردین ماه 92
آرشیو اردیبهشت ماه 92
آرشیوخرداد ماه 92
آرشیو تیر ماه 92
آرشیو مرداد ماه 92
آرشیو شهریورماه 92
آرشیو مهر ماه 92
آرشیو آبان ماه 92
آرشیو آذر ماه 92
آرشیو دی ماه 92
آرشیو بهمن ماه 92
ارشیو اسفند ماه 92
آرشیو فروردین ماه 93
آرشیو اردیبهشت ماه 93
آرشیو خردادماه 93
آرشیو تیرماه 93
آرشیو مهرماه 93
آرشیو آذر ماه 93
آرشیو فروردین ماه 94


لینکهای روزانه
آپدیت نود 32 [1]
[آرشیو(1)]



لینک دوستان
EMOZIONANTE
عاشق آسمونی
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
EMOZIONANTE
عاشق آسمونی
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
عطش عشق
وبلاگ قالب
قالب سازمذهبی

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
  ربات مسنجر قافله شهداء - طرحی نو
لوگوی وبلاگ
آرشیو دی ماه 87 - تفحص شهدا



لوگوی دوستان













آمار بازدید

کل بازدیدها : 546018

بازدیدهای امروز : 109

بازدیدهای دیروز : 41

 RSS 

   

 

پس مسئولیت تیپ 27- برکنار از بحث قوای محمد رسول¬الله(ص)- از همان آخرین روزهای حضور در سوریه بود که به "همت" محول شد.
بله. حالا اگر شما بخواهید شرایط و موقعیت فرماندهی در حد "همت" را درک کنید، ناچارید خودتان را در چنان وضعیت پیچیده و بغرنجی فرض کنید. باید بدانید که بنده خدا؛ همت، چند ضربه خورده. اول؛ ضربه روحی، به واسطه آن سفر بی بازگشت متوسلیان در روز چهاردهم تیر. همت انسان فوق¬العاده¬ عاطفی و با احساسی بود. عشق و علقه عجیبی این بشر به احمد داشت. خدا گواه است چندین بار از خودش شنیدم که می¬گفت: " والله من در زندگی¬ام احدی را مثل حاج احمد دوست نداشته¬ام و تا زنده باشم، هیچ کس برای من احمد نمی¬شود."
حالا همت چشم باز کرده و دیده احمد رفت که رفت!. موضوع دیگر؛ در شرایطی بار مسئولیت به دوش همت افتاده که نصف یگان او به سوریه آمده¬اند و نیمه دیگر، در پادگان¬های سپاه تهران، بلا تکلیف مانده¬اند. ضربه دیگر، به واسطه پراکنده شدن امکانات و تجهیزات آمادی تیپ 27 در جریان اعزام این یگان به سوریه و لبنان به همت وارد شد. به چه معنا؟! یعنی اینکه کل امکانات آماد و پشتیبانی تیپ و ساز و برگ نظامی را که در جریان عملیات الی بیت¬المقدس در اختیار داشت، در جریان عزیمت به جبهه لبنان از دست تیپ بیرون رفت و هر بخش از این ذخایر و ملزومات را جایی و دستگاهی از ما تحویل گرفت، به گونه¬ای که در شرایط بحرانی بازگشت همت به ایران، عملاً دست و بال او از بابت امکانات آماد و پشتیبانی خالی بود.
برای ملموس شدن این فقر لجستیکی تیپ 27 در آن برهه می¬توانی مثالی بیاوری؟
ببین، وقتی ماموریت اعزام به سوریه را به تیپ ما ابلاغ کردند- فقط بنده یک قلم از آن را عرض می¬کنم- ما در واحد ترابری تیپ 27 حدود 150 دستگاه خودروی سبک و سنگین داشتیم که عمده آنها را در حمله فتح خرمشهر، از دشمن غنیمت گرفته بودیم و به کار می¬گرفتیم. بعد، موقع عزیمت از خوزستان، به ناچار این خودروها را به مراکز مربوطه سپاه در جنوب تحویل دادیم و به دمشق پرواز کردیم. بعد که با همت به ایران برگشتیم و قرار شد برویم پای کار عملیات رمضان، از بابت تهیه ثلث خودروهایی که تحویل داده بودیم هم، در مضیقه قرار داشتیم.
قرار بود طبق توافق به عمل آمده میان متوسلیان و همت در روز هفتم تیر 61 در سوریه، کادرهای اصلی و رده¬های مسئول ستاد و صف تیپ 27 به تهران بازگردانده شوند. اما در عمل دیده شد که به استثناء شما و تعداد کمی از کادرهای عملیاتی، بخش قابل توجهی از پرسنل کادر تیپ 27 در لبنان و سوریه ماندند و به ایران بازنگشتند. علت این ماجرا چه بود؟
این مطلب، شاید ناشی از چند عامل بود. واقعیت این بود؛ زمانی که به همت ابلاغ شد به ایران برگردد، خود حاجی هنوز به این مطلب نرسیده بود که یک بار، برای همیشه باید از سوریه به ایران برگردد. حتی به خاطر دارم موقعی که همت می¬خواست آن مجموعه کادرها را به ایران برگرداند، در پادگان زبدانی، نظر حاجی این بود که بخش معتنابهی از نیروها در همان جا بمانند. همین اعلام نظر همت، در بین نیروها، واکنش¬های متفاوتی بوجود آورده بود. چه اینکه این افراد بعضاً حتی به این نظر همت اعتراض داشتند. تلقی همت در آن برهه این بود که شاید مسئولین ارشد نظامی در ایران صرفاً برای یک عملیات بزرگ در جنوب برنامه¬ریزی کرده باشند و بعد از آن، او قادر خواهد بود بار دیگر به لبنان بیاید.
یعنی به حفظ سرپل لبنان، برای جنگیدن با اسرائیل اعتقاد داشت؟
دقیقاً! حالا شاید تعبیر بهتر از حال و هوای همت در این مورد؛ تقاص گرفتن و انتقام از اسرائیل باشد. هم ازبابت قتل عام بی رحمانه شیعیان جنوب لبنان و مردم بیروت، هم به خاطر ماجرای احمد متوسلیان. حاجی بر این باور بود که بایستی در اسرع وقت به لبنان برگردیم و یک بار برای همیشه، تکلیف این قضیه را روشن کنیم. خوب به یاد دارم همت در زبدانی می¬گفت: " درست است که امام فرموده¬اند " راه قدس از کربلا می¬گذرد"، اما اگر در یک نوبت، ما کل مجموعه نیروهای اعزامی به سوریه را به ایران برگردانیم، دیگر معلوم نیست چه وقت بخت یاری کند و پا بدهد تا بتوانیم مجدداً به عرصه یک نبرد مستقیم با اسرائیل برگردیم و ضربه¬ای به آنها وارد کنیم. به همین دلیل، همت واقعاً از ته قلب راضی نبود که یکباره کل نیروها را جمع کند و به ایران برگرداند.
در هر حال ماندن در سوریه عملاً حاصلی نداشت؛ اسرائیل بعد از تثبیت در عمق خاک لبنان و خرد کردن ماشین جنگی سوری¬ها، یک طرفه اعلام آتش¬بس کرده بود و مقامات دمشق هم این وضعیت آتش¬بس را پذیرفته بودند؛ در
چنین شرایطی امکان درگیر شدن با اسرائیل که موجود نبود؟!
کجای کاری برادر من! همان آتش¬بس کذایی هم از صدقه سر ورود بچه¬های ما به دمشق برقرار شد. اسرائیلی¬ها شبِ ورود بچه¬ها به دمشق، از خوف این که امتیاز تحمیل قواعد بازی در جنگ لبنان از دستشان خارج شود و ابتکار عمل در نبرد، به جای سوری¬های کپک، بیفتد به دست فرزندان خمینی، در یک حرکت تبلیغاتی، آن آتش¬بس را اعلام کردند. سوری¬ها هم بر خلاف روزهای اول ورود ما، بعدها در عمل نشان دادند حال جنگیدن با اسرائیل را ندارند. خاطره¬ای در این رابطه دارم که مانده¬ام آن را برایت بگویم یا نه؟
شما بگو، اگر خیلی فلفلی¬ بود، بعداً که نوار را پیاده می¬کنیم، قید مکتوب کردن آن را می¬زنیم.
عرض شود به حضور شما، روزی که آمدیم فرودگاه بین¬المللی دمشق تا به ایران برگردیم، در کنار آسانسور کریدور اصلی فرودگاه، من و همت ایستاده بودیم تا آسانسور بیاید پایین و برویم با آن طبقه بالا، در رستوران فرودگاه غذا بخوریم. به ناگهان در آسانسور باز شد. دیدیم دو تا آمریکایی، یک مرد و یک زن که هر دو از این شلوارهای جین چسبان پوشیده بودند و اصلاً وضع جالبی نداشتند آمدند و با ما سوار آسانسور شدند. حالا من و همت با آن سر و ریخت و لباس فرم سپاه به تن، این" هِلو جونی"‌ها هم این جوری؛ یادم می¬آید مردک آمریکایی یک دانه از این کلاه¬های کابویی سرش گذاشته بود، چکمه چرمی به پا داشت و سیگار برگی را پک می¬زد. هرهر و کرکر خنده هر دو نفر برقرار بود. حاجی از اینها پرسید که هستند و در دمشق به چه کار آمده اند؟
آن یارو، با آن قد دکل ِ خودش رو به ما کرد و گفت: " ما از طرف U.N به اینجا آمده¬ایم تا بر آتش¬بس نظارت کنیم! بعد هم مدام مسخرگی می¬کرد و به من و همت می-گفت: "! Be Cool , My Friend“. یعنی بی خیال دوست من! الغرض، آسانسور رسید طبقه بالا، در باز شد و اینها رفتند بیرون. پشت سرشان که از کابین آسانسور درآمدیم، یک دفعه دیدم همت که صورتش از غضب مثل لبو سرخ شده بود، دست انداخت بازوی مرا گرفت و گفت: " این بی پدرها را دیدی سعید؟ به خدا قسم اگر ما در جنگ با صدام، یک لحظه سستی و ضعف از خودمان نشان بدهیم، یک روز چشم باز می¬کنی و می¬بینی امثال همین اراذل آمده¬اند توی فرودگاه مهرآباد! "
حالا ما آنجا کله¬مان داغ بود، نفهمیدیم حاجی دارد چه می¬گوید. گذشت تا اواخر شهریور سال 67، توی همین فرودگاه مهرآباد؛ خدا شاهد است نسخه بدل¬های همان یارادنقلی¬ها بودند که دیدم با عنوان مامورین "یونیماگ-کمیسیون ناظر سازمان ملل بر آتش¬بس بین ایران و عراق- به فرماندهی ژنرال صرب؛ "اسلاوکایوویچ" به تهران آمده¬اند. با همان دک و پوز، همان ولخندی¬ها و همان My Friend گفتن¬ها!... الله اکبر، چه بصیرتی داشت همت!
چطور شد خودت با همت به ایران برگشتی؟
قصه¬اش مفصل است؛ به خاطر این که مسئولیت کارهای شناسایی قوا را به عهده داشتم، آقای کوچک محسنی خیلی تاکید داشت که آنجا بمانم و به ایران برنگردم و به همراه شهدای عزیزمان " کاظم نجفی رستگار" و " علیرضا موحد دانش" به کار ادامه بدهم. واقعیت مطلب را بخواهی، شاید در بادی امر خودم هم مایل به ماندن بودم، ولی خیلی بیش از آن تمایل، دوست داشتم با خود همت بمانم.
یعنی بودن با همت برایت مرجح بود؟
درست است؛ برایم با همت بودن ارجحیت داشت. شاید علت عمده چنین تمایلی احساس تنهایی شدید بود. اسارت حیرت¬انگیز متوسلیان، کمر مرا هم مثل خیلی از بچه¬ها شکست. برای اولین بار در عمرم، آنجا بود که حس کردم دارم به مرز پوچی می¬رسم؛ یعنی می¬دیدم که دیگر بدون حاجی- متوسلیان- چیزی نیستم و در حال حاضر، فقط یک نفر می¬تواند بیاید عَلَم برزمین مانده احمد را بردارد و علمدار ما باشد و آن هم همت است.
البته شاید پیش از آن واقعه تلخ، خود همت هم در وسع خودش نمی¬دید روزی از راه برسد که او بیاید و عَلَم انسان شگفت¬انگیزی به اسم احمد متوسلیان را بردارد و به دوش بکشد.
در هر حال، این مشیت بالغه حضرت حق است که امور عالم و آدم را تدبیر می¬کند و بر اساس همین مشیت هم هست که اقتضا می¬کند "ولی"ای برود تا "ولی" بعدی بیاید و علمدار امور بشود. بله حسین جان؛ خودم آمدن با همت به ایران را به ماندن در لبنان ترجیح دادم.
در بازگشت به تهران، مستقیماً عازم خوزستان شدید؟
نه، بعد از آن که به تهران برگشتیم، به اتفاق همت رفتیم به سپاه منطقه 10 تهران. آنجا جلسه¬ای تشکیل شد که حضار آن عبارت بودند از: حاج داوود کریمی فرمانده وقت سپاه منطقه 10، محمد اویسی مسوول واحد عملیات منطقه 10، همت و بنده. یادم هست صبح روز جمعه بود که این جلسه تشکیل شد. در شروع جلسه، ابتدا همت درباره وضعیت مبهم اسارت احمد و آخرین وضعیت نیروهای ما گزارشی ارائه داد و بعد، حاج داوود کریمی به همت گفت: شما، همین فردا که شنبه باشد، سریع "یاعلی" را بگویید و به اهواز بروید. همین الآن هم که ما داریم با شما صحبت می¬کنیم، خیلی دیر شده و شاید امشب یا فردا شب، حمله بزرگ در جنوب شروع بشود. شما سریع بروید به اهواز، ما هم برایتان نیرو و پرسنل کادر مورد نیازتان را اعزام می¬کنیم. عجالتاً خودتان بروید و آن تعداد از نفراتتان را که در تهران- مشخصاً پادگان امام حسین(ع)- پراکنده هستند را پیدا و سرخط کنید و به آنها بگویید به اهواز بروند.
یعنی در آن آشفتگی و پراکندگی نیروهای تیپ و فقدان امکانات، همت می¬خواست فی¬الفور تیپ 27 را از نو ظرف چند شبانه روز راه اندازی کند؟ مگر شدنی بود؟
خب دیگر؛ همت بود. خداوکیلی خیلی دوست داشت برای آن نبرد خودش را سریع به پای کار برساند. شاید اگر هر فرمانده دیگری به جای همت بود؛ یعنی آدمی که تازه از لبنان برگشته و هنوز غبار خستگی چنین سفری را به تن دارد و هنوز هم با ضربه روحی ناشی از فقدان همرزمی در اندازه¬های احمد متوسلیان دست به گریبان است، دست کم 10، 20 روزی خودش را از قیل و قال زمانه کنار می¬کشید تا بتواند با خودش خلوتی داشته باشد و بار دیگر خودش را جمع و جور کند و بعد هم بیاید با مجموعه آدم¬هایی در قالب یک تیپ رزمی سپاه کلنجار برود و بتواند خودش را در جایگاه فرمانده جدید، به آنها اثبات کند.
منتها...، همت ابداً اسیر چنین عوالمی نبود؛ واقعاً آمده بود تا در آن شرایط سرنوشت¬ساز جنگ و مملکت، دین خودش را ادا کند. به همین دلیل هم دیدیم با آن خلق و خوی پهلوانی که داشت، خیلی قَدَر از رختِ تعلقات لخت شد و به این گود قدم گذاشت.
همت بعد از آن جلسه به اهواز رفت؟
نه. بعد از آن جلسه، همت سری زد به پادگان امام حسن مجتبی(ع)؛ همین پادگان فعلی لشکر 27 در بزرگراه اسبدوانی. در آن ماه¬های اولیه موجودیت تیپ 27، ما در تهران پادگان که نداشتیم. اعزام نیروی تیپ در محل سابق سفارت آمریکا بود و نیروهای بسیجی تهران را از آنجا به جنوب می‌فرستادند. پادگان امام حسن (ع) هم در اصل یک پادگان نظامی نبود. آنجا تأسیسات و استادیوم اسبدوانی نیمه کاره¬ای بود که بعد از انقلاب به حال خودش رها شد و بعدها مسئولین،‌این تأسیسات را تحویل سپاه دادند و اسمش شد پادگان امام حسن (ع).
آن روز هم چون مسئولین سپاه منطقه 10 تهران گروهی از نیروهای داوطلب بسیجی را که قرار بود در اختیار تیپ ما بگذارند، توی آنجا مستقر کرده بودند، همت رفت تا ضمن بازدید وضعیت این نیروها،‌برایشان سخنرانی کند و کمی با بسیجی¬ها بجوشد. اگر بسیجی¬ها را به دریا تشبیه کنیم، حاجی ماهی این دریا بود. اصلاً تاب دوری آنها را نداشت. چه اینکه بسیجی‌ها هم؛،‌حتی اگر اورا نمی¬شناختند، با یک دیدار وسخنرانی همّت شیفته¬اش می¬شدند.
به خاطر داری آن نیروهای بسیجی مستقر در پادگان امام حسن (ع)، جمعی کدام گردان بودند؟
در آن ایام، پادگان امام حسن (ع)،‌پر بود از نیروهای بسیجی. گردانی هم که همّت برای نیروهای آن صحبت ¬کرد، هنوز اسم وعنوانی نداشت، ولی همان جا، به دستور حاجی قرار شد اسم این گردان را بگذارند«گردان حبیب بن مظاهر».
یعنی همان عناصر کادر گردان حبیب که سابق بر آن در فتحِ مبین و الی بیت ¬المقدس در تیپ 27 حضور داشتند، در قالب این گردان هم بودند؟
تا جایی که می¬دانم، نه! " حاج علی موحد" که فرمانده گردان حبیب در حمله فتح خرمشهر بود، در آن روزها هنوز در لبنان بود. کادرهای قدیمی او هم پراکنده شده بودند. مسئولین سپاه منطقه 10 تهران، شخصی از نیروهای کادر و دفتری سپاه تهران به اسم " علی غنیمی" را به عنوان سرپرست این گردانِ تازه تاسیس تعیین کرده بودند. البته ایشان موقتاً سرپرستی این گردان را به عهده داشت. بعد از آن که این گردان به اهواز آمد، بنا به دلایلی " غنیمی" از سرپرستی گردان کنار رفت و فرد دیگری به اسم " سید اسماعیل محمدی" را که سپاه منطقه 10 به تیپ فرستاد و سابقه عملیاتی داشت، به عنوان فرمانده " گردان حبیب¬بن مظاهر" تعیین کردند. بعد هم...
بالاخره چه جوری به اهواز رفتید؟ همان روز با همت؟ یا این که اول شما رفتید و بعد همت آمد، یا این که... [مکثی کوتاه، کلافه و عصبی]...
تو را به پیر و پیغمبر این قدر موضوع را نپیچان آقا سعید! توی این نصفه شبی، هم وقت کم دارم، هم نوار؛ کلی سوالِ نپرسیده هم دارم.
[سر کیف و با لحنی بازیگوش می¬گوید] اصلاً من یکی کشته مرده این جوش و خروش ات هستم حسین جان! به قول اون پسر خاله جناب کلاه قرمزی؛ برم واسه¬ات نون سنگک بگیرم؟ برم واسه¬ات نوار بگیرم؟[می¬خندد].
نخیر؛ خنده بازار سر کار شروع شده؛ پنج دقیقه OFF می¬دهیم [قطع ضبط].
رسیده بودیم به آنجا که به اتفاق "همت" به اهواز رفتید.
نه دیگر عزیز من؛ حاجی همان روز، بعد از دیدار با بسیجی¬ها در پادگان امام حسن(ع)، به اهواز رفت، ولی من ماندم تهران تا ضمن سرکشی به پادگان امام حسین(ع) و پادگان ولی¬عصر(عج) و سایر جاها، یک سری از کادرهای اطلاعاتی را برای واحد خودمان – اطلاعات و عملیات تیپ 27 – جمع و جور کنم. یکی، دو روز بعد از عزیمت همت بود که به اتفاق آن بچه¬ها، رفتم اهواز.
آیا " عباس کریمی" [مسئول سابق واحد اطلاعات تیپ 27 تا عملیات فتح مبین] هم همراه شما به جنوب رفت؟
عرض به حضور شما، نه! عباس جلوتر از من، تعدادی از کادرهای قدیمی تیپ را جمع کرده و به اهواز رفته بود. البته وقتی در مدرسه شهید مصطفی خمینی اهواز- که از حمله الی بیت¬المقدس به بنه ما تبدیل شده بود- او را دیدم، متوجه شدم هنوز از تبعات ناشی از جراحت شدید پایش در مرحله دوم عملیات فتح مبین عذاب می¬کشد. منتها با همان پای مصدوم، خودش را به همت رسانده بود. یادم هست عباس خیلی افسوس می¬خورد از این که به علت بستری بودن در بیمارستان نتوانسته بود با ما به لبنان بیاید و از آن سخت¬تر، کنار آمدن با واقعیت اسارت احمد متوسلیان برای او بود. خلاصه، خیلی سریع دست به کار شدیم تا در وهله اول، واحد اطلاعات و عملیات تیپ را از نو تشکیل بدهیم و در وهله بعدی، وارد عمل بشویم. ضمن هماهنگی همت با مسئولین سپاه منطقه 8 خوزستان، رفتیم و از سپاه اهواز، چند دستگاه موتورسیکلت تریل 125 "هوندا"، دوربین، قطب نما و تجهیزات تحویل گرفتیم.
حالا با توجه به این که در موقعیت فورس ماژور و در آستانه شروع حمله، تازه شما در اهواز داشتید مقدمات راه¬اندازی مجدد تیپ 27 را طی می¬کردید، فکر نمی¬کنم امکان عملی برای شرکت تان در عملیات وجود داشته، درست است؟
اتفاقاً، بحث داغ آن روزها این بود که ما کادرهای اطلاعاتی بهتر است خیلی زود خودمان را نسبت به منطقه و موقعیت عرصه عملیاتی که در شرف آغاز بود، توجیه کنیم. خوب یادم هست در همان دیدار اولمان در مدرسه شهید مصطفی خمینی، عباس کریمی با توجه به اشراف جالبی که نسبت به این جور مسائل داشت، به ما گفت: " با در نظر گرفتن شرایط فعلی تیپ، مطمئن باشید در موقعیتی نیستیم که بتوانیم خودمان را در قالب یگانی به مرحله شرکت در شب اول عملیات برسانیم، ولی لازم است هر چه سریع¬تر نسبت به موقعیت خطوط دشمن و وضعیت منطقه تعیین شده برای عملیات – یعنی محور بیابان کوشک- پاسگاه زید-دشت شلمچه- توجیه بشویم و به قول معروف؛ منطقه دستمان بیاید، تا اگر قرار شد در مرحله بعدی، به صورت یگانی وارد عمل بشویم، با استفاده از اطلاعات میدانیِ گردآوری شده و توجیه دقیق خودمان نسبت به این منطقه، با اقتدار و مسلط برویم پای کار. بنابراین، فعلاً در شرایط حاضر، ماموریت اصلی ما کسب آمادگی برای شرکت در مرحله اول عملیات نیست." بعد از آن نشست توجیهی با عباس کریمی و سایر نفرات واحدمان، سریع رهسپار منطقه شدیم.
مشخصاً به کدام محور رفتید؟
محور میانی منطقه عملیاتی رمضان؛ یعنی دژ مرزی عراق در حد فاصل پاسگاه منهدم شده کیلومتر 25 ایران و پاسگاه متعلق به گارد مرزی عراق، معروف به پاسگاه زید. رفتیم توی خط و با استفاده از نقشه و کالک¬های موجود- که آنها را اطلاعات سپاه اهواز به ما داده بود- سعی کردیم ضمن سرکشی به هر یک از مختصات منطقه، خودمان را نسبت به وضعیت آنجا توجیه کنیم.
مهم¬ترین خطری که در زمین منطقه، کل سرنوشت عملیات در شرف آغاز ما را تهدید می¬کرد، ول کردن آب در آن بیابان توسط عراقی¬ها بود
چطور؟
در محور جنوب پاسگاه زید، مهندسی ارتش عراق، دیواره شرقی کانال سی کیلومتری پرورش ماهی را در چند نقطه شکافته بود و آب این کانال را به سمت خطوط دفاعی ما رها کرد. مشخصاً در شمال پاسگاه عراقی بوبیان، یک آب گرفتگی گسترده¬ای ایجاد شد که روز به روز هم دامنه آن وسعت پیدا می¬کرد. لذا فرماندهان ارشد قرارگاه مرکزی کربلا برای این که با گسترش آب گرفتگی، خطر باتلاقی شدن زمین و قفل شدن آن به روی واحدهای تک‌ور پیاده و زرهی ما روز به روز بیشتر می¬شد، تاکید زیادی داشتند که باید هر چه زودتر حمله را شروع کنیم.
حالا این یکی را هم در حاشیه بگویم؛ آن مانع طبیعی معروفی که در عملیات عظیم کربلای 5، در دی¬ماه 1365، در منطقه سر راه نیروهای ما قرار داشت و به " دریاچه ماهی" معروف بود، در واقع امر، مبداء ایجاد آن، همین رهاسازی آب کانال پرورش ماهی از منطقه بوبیان در تابستان سال 1361 بود.
برای عملیات رمضان، تیپ 27 محمد رسول¬الله(ص) به کدام یک از قرارگاه¬های عملیاتی چهارگانه-قدس، فجر، فتح و نصر- مامور شد؟
تا جایی که به خاطر دارم، از همان روزهای اول استقرار کادرهای تیپ 27 در اهواز، یگان ما- بنا به سابقه قبلی¬ای که در فتح مبین و حمله فتح خرمشهر داشت- رفت زیر پوشش "قرارگاه عملیاتی نصر" که فرماندهی جناح سپاهی آن و لشکر نصر سپاه را، شهید عزیزمان " غلامحسین افشردی" معروف به حسن باقری عهده¬دار بود. منتها، تا تیپ ما بیاید و خودش را جمع و جور کند که وارد عمل بشود، چند روزی گذشت و در مراحل اول و دوم عملیات رمضان، " قرارگاه عملیاتی نصر" در زمین به شدت مسلح شلمچه وارد عمل شد و به علت درگیری شدید با دشمن، واحدهای تحت امر آن- تیپ¬های 31 عاشورا به فرماندهی شهید مهدی باکری، 21 امام رضا(ع) به فرماندهی شهید "ولی¬الله چراغچی" و 7 ولی¬عصر(عج) دزفول به فرماندهی " عبدالمحمد رئوفی نژاد" – متحمل صدمات زیادی شدند.
این بود که به صلاحدید فرماندهان ارشد" قرارگاه مرکزی کربلا"، تیپ 27 محمد رسول¬الله(ص) از کنترل اسمی" قرارگاه عملیاتی نصر" خارج شد و تحت کنترل "قرارگاه عملیاتی فتح" قرار گرفت. تلاش اصلی در عملیات رمضان به این قرارگاه محول شده بود و علاوه بر لشکر 92 زرهی ارتش به فرماندهی شهید بزرگوار، امیر سرتیپ " مسعود منفرد نیاکی"، قدرترین تیپ¬های مانوری سپاه، مثل تیپ 8 نجف اشرف به فرماندهی "احمد کاظمی"، تیپ 25 کربلا به فرماندهی " مرتضی قربانی" و تیپ 14 امام حسین(ع) به فرماندهی " علی زاهدی" را در اختیار داشت. فرماندهی این قرارگاه...
مگر حسین خرازی فرمانده تیپ 14 امام حسین(ع) نبود؟
تا قبل از رمضان بله، اما وقتی لشکر فتح سپاه را در اوایل تابستان 61 از نو تشکیل دادند، فرمانده این لشکر شد شهید "مصطفی ردانی پور"، جانشین او شد " مصطفی ربیعی" و معاونت طرح و برنامه عملیات لشکر فتح را هم سپردند به شهید حسین خرازی. این شد که در عملیات رمضان، فرماندهی تیپ 14 امام حسین(ع) را معاون خرازی یعنی علی زاهدی به عهده گرفت.
فرماندهی "قرارگاه عملیاتی فتح" در رمضان را چه کسی به عهده داشت؟
از آنجا که در آن سال¬ها ارتش و سپاه مشترکاً هر عملیاتی را طراحی و هدایت می¬کردند، فرماندهی قرارگاه¬های عملیاتی هم به صورت مشترک اداره می¬شد. در قرارگاه عملیاتی فتح هم همین روال برقرار بود و فرماندهی آن را شهیدان عزیزمان امیر سرتیپ منفرد نیاکی و حجت¬الاسلام ردانی¬پور به عهده داشتند
ادامه دارد
منبع: مجله سوره / iricap.com



نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 2:35 صبح روز دوشنبه 87 دی 30

 

 
  چندو چون فراهم آمدن اوراق پیوستی به این اشاره، نقلی دارد دور ودراز. اجمال قضیه اینکه وقتی قرار شد در سال 1381 برای پژوهش «ضربت متقابل»- کتاب دوم از کارنامه عملیاتی لشکر 27 محمد رسول الله (ص)- دورخیز کنم،در صدر سیاهه اسامی نقش¬آفرینان وقایع مورد اشاره در کتاب موصوف، که باید با آنها مصاحبه می‌شد، نام «آقا سعید» قرار داشت. مصیبت امّا اینجا بود که صید نهنگ از درون یک فنجان، به مراتب آسان¬تر است از حرف کشیدن سیستماتیک از این بشر. دست آخر دی ماه همان سال، شبی دیر وقت به دیدارم آمد. بحثمان در باره عملیات رمضان حسابی گل انداخت و به فضل حضرت حق، نطق آقا سعید باز شد، ضبطی به میان آمد و... مجلس که به آخر رسید، الله اکبر اذان صبح بود و حاصل گفت وشنیدمان شد 180 دقیقه مصاحبه غیر متعارف، پر از بداعت وناگفته‌ها از دوران جنگ و مردان جنگ، ضبط شده بر روی 2 حلقه کاست 90 دقیقه‌ای سونی.
یک نسخه پیاده شده – و صد البته با مبالغی فراوان جرح وتعدیل ضروری- از این مصاحبه را در 92 برگ A4 تهیه کردم و برای استفاده در کتاب، تحویل مولف محترم «ضربت متقابل»برادرم «گل علی بابایی» دادم. اصل نوارها هم رفت توی آرشیو مدارک صوتی و تصویری حقیر، برای روز مبادا. فی الحال از آن شب و آن مصاحبه، چهار سال می¬گذرد. چندی پیش، بعد از کلی لیت و لعل، سرانجام آقا سعید رضایت داد بیاید و بنشیند پای ضبط، برای تدوین روایت شفاهی او از وقایع – به قول ایشان؛10 سال-¬ دفاع مقدس. همان جا بود که به یاد آن دو کاست مهجور حاوی مصاحبه سانسور نشده مان افتادم. نشستم به استماع مجدد محتویات¬شان و دیدم چه قدر به کار پروژه در دست اقدام بنده می¬خورند. از نو آنها را پیاده کردم؛ این بار بدون خودسانسوری. تا آنها را بزنم به تنگ سایر بخش‌های خاطرات در شرف ضبطِ جوانمردی که آقا مرتضی [آوینی] اورا خیلی قبول داشت و در وصفش نوشت: «...بازهم بالاخره مصاحبه ما با آقا سعید ناتمام می¬ماند و حسرت ادامه صحبتهای او، بردل ما. او یکی از پرورده‌های میدان رزم وجهاد فی سبیل‌الله است و اگر انقلاب اسلامی هیچ دستاوردی جز پرورش انسانهایی این چنین نداشت، باز هم می‌ارزید تا حزب الله، جان و سر خویش را فدای حفظ آن کند».
به پیوست، برشهایی از کتاب در دست نگارش «آقا سعید وجنگ» را به خوانندگان که به باور من مخاطب‌های اصلی این یادهای زلال¬اند، تقدیم می¬کنم.
به نام خدا. الان که داریم پای سفره این گپ و گفت می¬نشینیم، ساعت 23:30 شب نهم دی¬ماه سال 1381 در تهران است. مقطع زمانی موضوعی برای این مصاحبه، تابستان 1361 ومحوریت صحبت ما، عملیات برون مرزی رمضان خواهد بود. خب آقا سعید، دست به نقد شما یک معرفی اجمالی از خودت داشته باشی، پر بدک نمی شود.
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانا الله. من با این تبصره «معرفی اجمالی» قدری مشکل دارم و از آنجا که این سوال شما یک کمی آمریکایی است و مشکوک می¬زند؛ برای همین هم از جواب دادن به آ ن بهتر است صرف نظر کنم عزیز من [می¬خندد].
در هر صورت، رسم همواره براین بوده که مصاحبه شونده خودش را معرفی کند و الّا من که آمار حضرتعالی دست¬ام هست و می‌دانم با چه جَنَمی طرف حساب¬ام.
باشه آقا جون من؛ تسلیم! سعید قاسمی هستم؛ متولد 29 خرداد 1339 در تهران. پدرم شغل¬اش حسابدار است و مادرم؛ بانویی دیپلمه و خانه دار. سه برادر و خواهر هستیم. من فرزند ارشدم، بعد از من خواهرم به دنیا آمد و بعد هم اخوی¬مان آقا حمید. تا پنج سالگیِ من، ساکن خیابان ری بودیم و سال 1344 نقل مکان کردیم به خیابان مهر نارمک. دوره ابتدایی را که تمام کردم، رفتم مدرسه راهنمایی «دادبه» ودوره متوسطه را هم در دبیرستان «دارالفنون» رشته ریاضی فیزیک خواندم. یادش به خیر، از نارمک با یک دوچرخه کورسی رکاب می¬کشیدم و می¬رفتم دارالفنون آن هم با آن سر و وضع ژیگولی؛ شلوار لی و ژاکت اسپورت با آرم «آدیداس» و کاپشن «رانگلر» و موهای انبوه مجعّد.کلّی برای خودمان «تین¬ایجر» بودیم حسین جان.
دیپلمت را در چه سالی گرفتی؟
خرداد سال 57. بعد بنا شد برای ادامه تحصیل، بروم خارج از کشور. بعد از پیروزی انقلاب، اوضاع دانشگاه¬های ایران تق و لق شده بود ومراکز دانشگاهی مملکت، شده بود ناهاربازار احزاب سیاسی، چپ افراطی و التقاطیون مذهبی؛ با آن میتینگ¬ها و شلوغ¬کاریها و زد و خوردهای حیدری- نعمتی هر روزه دایر در محوطه دانشگاه¬ها.
این شد که به صلاحدید پدرو مادرم، مقرر شد بروم خارج. با چندتایی از دانشگاه¬های معتبر اروپایی مکاتبه کردیم و دست آخر، از یکی از مراکز دانشگاهی فرانسه برای ادامه تحصیل در رشته مهندسی مکانیک پذیرش شدم و...
کدام دانشگاه؟!
دانشگاه لیون، واقع در شهری به همین نام، در کشور فرانسه. خانواده هم خیلی از این موضوع راضی بودند. ولی قسمت ما چیز دیگری بود. دست تقدیر، مرا به جای غرب اروپا راهی سپاه غرب کشور کرد و از اوایل سال 1359، سعادت نصیبم شد و شدم یکی از کادرهای دفتر«حاج محمد بروجردی» در ستاد سپاه غرب؛ در شهر کرمانشاه ِ اسبق، باختران سابق و کرمانشاه فعلی!
جنگ عراق - یا بهتر است بگویم کل جهان استکبار -که با ما شروع شد، جوانی بیست ساله بودم و مثل همه هم نسل‌هایم، پر از شر وشور.
بعد از شروع جنگ هم در سپاه غرب، فعالیت دفتری داشتی یا اینکه...
نه! مدام از کرمانشاه جیم می¬زدیم و سوار بر موتور می¬رفتیم سمت محورهای عملیاتی؛ مناطق کوهستانی و صعب العبوری که واحدهای سپاه دوم ارتش عراق در آنجا مسلط بودند. مشخصاً کانی سخت، شور شیرین و... یک جور کشش غریزی به کارهای شناسایی داشتم. با خودم دوربین عکاسی می¬بردم و در آن مناطق، از نقاط تجمع و سنگرها و مواضع عراقی¬ها عکس می¬گرفتم. آن روزهای اول جنگ – که خودت می¬دانی- مقوله اطلاعات و عملیات جنگی هنوز سروشکلی نگرفته بود. منظورم مثل سال دوم جنگ است که سپاه در هر محور آدمهای قَدَری را مشخصاًبا گرایش اطلاعاتی در اختیار داشت. خودمان شوری داشتیم و می¬رفتیم دنبال این قضایا.
آقای بروجردی ازاین که یکی از عناصر دفتر ستادش «مدام جیم می¬زد می¬رفت توی محورهای عملیاتی» ناراحت نمی¬شد؟ در هر صورت شما در ستاد سپاه غرب مسئولیت مهمی داشتی. واکنش ایشان چطور بود؟
حاج محمد خودش یک ساعت هم توی سپاه کرمانشاه به زور بند می¬شد. دائم می¬رفت برای سرکشی مناطق سپاه منطقه 7 و تا از جیک و پوک وضعیت خطوط عراقی¬ها و کم¬و کاستی¬های بچه¬ سپاهی¬ها در این مناطق مطلع نمی¬شد، آرام و قرار نمی¬گرفت. سپاه منطقه 7 می¬دانی یعنی چه؟ یعنی سپاه¬های استان آذربایجان غربی،کردستان، کرمانشاه، ایلام وهمدان. به استثتناء استان همدان، درهرکدام از آن چهاراستان دیگر، ما با عراق هم مرز بودیم و علاوه بر درگیر بودن با سپاه¬های یکم و دوم ارتش عراق، با گروه¬های مسلح ضد انقلابی منطقه غرب هم درگیر یک جنگ فرسایشی بودیم. حاج محمد یکسره درگیر رتق و فتق معضلات این جبهه پهناور و پیچیده بود. از طرفی چون می¬دید جیم زدن بنده از ستاد، خروجی دارد و گزارش¬های شناسایی مارا می¬خواند وعکس¬هایی را که از مناطق استقرار و تجمع عراقیها می¬گرفتیم می¬دید، خیلی خوشش می¬آمد از این کارهای ما. ضمن این که در سپاه کرمانشاه، نیروی دفتری به قدر کافی موجود بود و کار ستاد و دفتر حاج محمد، در مدت غیاب بنده لنگ نمی¬ماند.
... پاییز سال 1360، پنج روز مانده به عملیات «مطلع الفجر» قرار شد برای دیده¬بانی و شناسایی ارتفاعات «گیلانغرب»، بروم به آن منطقه، اما... قسمت چیز دیگری بود و سر از «مریوان» درآوردم!
خودت در خواست انتقال به سپاه مریوان را داده بودی؟
نه عزیزمن، صبح روز سرد پائیزی یکشنبه 15 آذر 1360، احمدمتوسلیان برای ملاقات با حاج محمد آمد به سپاه کرمانشاه. حالا تا آن زمان ما خیلی وصف این آدم را شنیده بودیم، اصلاً صرف نام احمدمتوسلیان مثل اسم رستم، یک جور جذبه اسطوره¬ای در ذهن بچه¬های سپاه غرب داشت.یَلی بود که مثل و مانندی نداشت.
قبل از آن روز مگر اورا ندیده بودی؟
نه حسین جان؛ مصیبت این بود که هربار احمد برای شرکت در جلسه فرماندهان سپاه منطقه 7 به کرمانشاه می¬آمد من در سپاه نبودم، یا اگر بودم، درگیر کاری بودم و متوجه آمد ورفت او نمی¬شدم. البته وصفش را مدام از قدیمی¬های سپاه غرب می‌شنیدم. بیشتر از همه، از خود حاج محمد بروجردی که با او بچه محل بود. در خیابان مولوی تهران. روی این حساب، می‌دانستم احمد دانشجوی مهندسی الکترونیک بوده، در دانشگاه علم وصنعت.گمان نکنم ایشان در بین فرماندهان قَدَرسپاه غرب، احدی را به اندازه احمد متوسلیان دوست داشت. القصه این که آن روز، بعد از نود وبوقی، نشسته بودم و داشتم نامه¬های اداری ستاد را برای تعیین تکلیف¬شان توسط حاج محمد، دسته بندی می-کردم که احساس کردم، یکی رو به روی من ایستاده. سرم را که از روی کاغذها بلند کردم، دیدم پاسدار جوانی، سبزه رو و بلند قد، با یک لبخند کمرنگ و لحن جدّی و مؤدب می‌گوید: «آقا میرزا هستند؟»
اسم شناسنامه¬ای حاج محمد بروجردی، «میرزامحمد» بود وفقط حواریون خاص ایشان، اورا به اسم «آقا میرزا» صدا می¬زدند. فهمیدم طرف صحبت من لابد از دوستان صمیمی حاج محمد است. گفتم: «فرمایش برادر»؟ گفت: «لطفاً به ایشان بگویید احمد متوسلیان آمده.»
آقا ما را می‌بینی! خشکمان زد. همین طور‌هاج و واج رفته بودم توی بحر سیاحت این بشر. باورم نمی¬شد بیدار هستم؛ یعنی این،همان شیر کردستان؛ برادر احمد متوسلیان است؟! به قول امروزی¬ها، پاک هنگ کرده بودم! انگار خودش فهمید چه حال و روزی دارم. خندید و گفت: «حال شما خوبه برادر جان؟!»
به خودم آمدم و سر ضرب پاشدم رفتم دم در اتاق حاج محمد، در زدم و به حاجی گفتم برادر متوسلیان با شما کار دارند. حاج محمد سریع آمد جلوی در، با احمد خیلی گرم دیده بوسی کرد ورفتند داخل اتاق و مشغول صحبت شدند.
موضوع صحبت شان چه بود؟
چون وارد اتاق نشدم، از ریز صحبتهای¬شان مطلع نشدم. منتها اجمال مطلب را می¬دانستم؛ قرار بود بعد از حمله گیلانغرب، درمحور مریوان- پاوه عملیات بزرگی شروع بشود. آقای بروجردی این را سربسته به من و چند نفر از بچه‌ها گفته بود. علی ایّ حال، حدود یک ساعت بعد، دیدم هردو از اتاق بیرون آمدند. آنجا احمد رو کرد به حاج محمد و گفت: «پس با اجازه شما از همین امروز، این برادر از ستاد سپاه غرب منفک هستند وبا ما می¬آیند مریوان.»
منظورش تو بودی؟
آره، نگو قبلاً حاج محمد از شلوغ بازی¬های ما در ادواری که توی خطوط غرب دوربین می¬کشیدیم، برای احمد تعریف کرده بوده، این شد که احمد همان روز از حاجی خواست تا ما را از سپاه کرمانشاه آزاد کند و بفرستد مریوان، برای کارهای شناسایی در محور «شمشیر».
از این پیشامد غیر منتظره چه احساسی داشتی؟
از خوشحالی داشتم بال در می¬آوردم. در خواب هم نمی¬دیدم که یک روزی قسمتم بشود و بروم زیردست احمد متوسلیان. حالا دیگر نمی¬دانم چه شد که او ما را به شاگردی قبول کرد. اصلاً یک بصیرت باطنی عجیبی داشت این آدم. یک دفعه¬ای می¬دیدی وسط 100 نفر آدم، می¬آمد جلو، سروقت تو، تو را انتخاب می¬کرد و می¬برد توی جرگه یارانش. حالا شاید در آن جمع صد نفره، خیلی¬ها بودند که از هر لحاظ به شما برتری داشته باشند، اما احمد به این حرفها کاری نداشت. انتخابش را که می¬کرد، دیگر کار تمام بود. این که در من چه دید که قبولم کرد، خودش می¬دانست و خدای خودش. والٌا، ما که لایق نبودیم. بعد به حاج محمد گفت: “ ترتیب مسائل اداری انتقال این برادرمان را خودتان بدهید.” آمد طرفم، دستم را گرفت توی دستهای قرص و درشتش و ادامه داد: “ برادر سعید! شما از حالا ده دقیقه فرصت داری وسایل خودت را جمع کنی. بیرون سپاه، توی لندرور، منتظرتان هستیم.” از بعدازظهر آن روز پاییزی سال 1360، دفتر زندگی من ورق خورد، صفحه جدیدی باز شد که نه فقط تا پایان جنگ، بلکه احساس می¬کنم تا آخرین لحظه حیات من در این دنیا، در هر سطر آن صفحه، نقشی از احمد متوسلیان را می¬شود دید... کور شده! خوب داری از ما حرف می¬کشی¬ها! اصلاً ببینم؛ مگر قرار نبود موضوع صحبتمان قضایای تابستان 61 باشد؟
تورقی در یادداشت¬های روزانه پاییز 1360 آقا سعید:
یکشنبه 15 آذر 1360
همراه برادر احمد متوسلیان، کرمانشاه را به مقصد مریوان ترک کردم. ابتدا قرار بود برای دیده¬بانی در منطقه گیلانغرب، که عملیات [مطلع¬الفجر] تا 4، 5 روز دیگر در آنجا شروع می¬شود، به آن منطقه می¬رفتم، اما عملیات در منطقه مریوان نیز نزدیک است. ترجیح دادم هم برای شرکت درعملیات[ محمد رسول¬الله(ص)] و هم برای کمک به واحد اطلاعات و عملیات سپاه مریوان، برای چند ماه به مریوان بروم؛ شاید خدا توفیقی دهد و در این چند ماه، بیشتر ساخته شوم. همچنین تجربیات بیشتری کسب کنم.
ساعت 14 ناهار را در سنندج خوردیم و ساعت 17:30 به مریوان رسیدیم. در ساعت 21:30 از سپاه مریوان با برادر احمد و یک راننده، سوار بر "لندرور" راه افتادیم به سمت " دزلی"، تا بعد از آنجا، به سمت قله " تته" برویم. جاده را برف سنگینی پوشانده بود و " لندرور" ما، به سختی از گردنه بالا می¬کشید. ساعت 23:30 به تته رسیدیم. شب را در مقر تته که خیلی هم سرد بود، خوابیدیم.
دوشنبه 16 آذر 1360
صبح، نماز را خواندیم، صبحانه خوردیم و قبل از روشن شدن هوا، با برادر احمد از مقر خارج شدیم. برای شناسایی باید به سمت ارتفاعات " شمشیر" می¬رفتیم. برف سنگین و مه غلیظ، جاده¬هایی را که در معرض دید دشمن قرار دارند، پوشانده بود.
بسیار خوب، در ابتدای تابستان 1361، در تیپ 27 محمد رسول¬الله(ص) چه مسئولیتی داشتی؟
از پایان مرحله دوم عملیات "الی بیت المقدس" در هجدهم اردیبهشت 61 تا قبل از شروع عملیات رمضان در 22 تیر همان سال، مسئولیت واحد اطلاعات و عملیات تیپ 27 محمد رسول¬الله(ص) را به عهده داشتم. چنانکه لابد همه آنهایی که این صحبت¬ها را بعدها می¬خوانند مطلع¬اند؛ روز 21 خرداد 61 مجموعه¬ای از زبده¬های سپاه در نبرد فتح خرمشهر به فرماندهی احمد متوسلیان برای کمک به مردم مظلوم لبنان و سد کردن تهاجم ارتش اسرائیل، عازم سوریه شدند و [...] تقریباً اواخر دهه دوم تیرماه بود که ما به ایران برگشتیم. در مراجعت به ایران و طی مراحل تجدید سازمان تیپ 27 که مصادف بود با انتصاب مجدد شهید عزیزمان " حاج عباس کریمی" به سرپرستی واحد اطلاعات و عملیات این یگان، بنده به عنوان جانشین این واحد مشغول به کار شدم و تا پایان عملیات رمضان هم با همین مسئولیت انجام وظیفه می¬کردم.
خیلی خوب می¬شد اگر می¬توانستی بگویی که بر مجموعه تیپ 27 محمد رسول¬الله(ص) از فردای اسارت موسس و فرمانده آن؛ احمد متوسلیان، تا بازگشت شما به تهران چه گذشت؟!
بعد از آن واقعه تلخ و بسیار تاسف¬باری که برای فرمانده مجموعه " قوای محمد رسول¬الله(ص) " در لبنان پیش آمد، می¬توانم بگویم نفس این واقعه، یعنی اسارت حیرت-انگیز احمد متوسلیان به منزله شکل¬گیری نقطه عطفی در تاریخ موجودیت و تکامل تیپ 27 محمد رسول¬الله(ص) بود. حالا مااگر بخواهیم نگاه کلی¬تری به واقعه چهاردهم تیر 1361 داشته باشیم، باید بگویم که از دست دادن احمد متوسلیان؛ فی¬الواقع در حکم ثَلَمه و صدمه¬ای بود که به کل سرنوشت تاریخی جنگ ما وارد شد. ما این واقعیت را امروز که حدود سیزده، چهارده سال از ختم جنگ گذشته، خیلی راحت¬تر می¬توانیم درک کنیم. یعنی الآن؛ با فراغ بالِ ناشی از گذشت زمان است که می¬شود نقش تاثیرگذار و سرنوشت¬ساز چهره¬ای مثل احمد متوسلیان را در نبردهای فوق¬العاده سنگینی مانند فتح مبین...
منظورت فتح¬المبین است؟!
لااله¬الٌاالله! اصلاً فتح¬المبین یک غلط مصطلح است عزیز من. قرآن می¬فرماید: انٌا فتحنا لک فتحاً مبینا. نگفته فتح¬المبینا! در ترکیب عربیِ فتح مبین، الف و لام به مبین نمی-چسبد.تو که عربی سرت می¬شود آقا جون من. فتح¬المبین؛ اصطلاح غلطی بود که رسانه¬های متفاضل و بی سواد این مملکت بیست و چند سال قبل آن را بر سر زبان خلق¬الله انداختند و تا امروز هم گرفتار این اصطلاح غلطیم ما. مثل سوتی¬ دیگر آقایانِ مطبوعاتی و صدا و سیمایی که خدا سال است به کودتای نافرجام شبکه آمریکایی نقاب در پایگاه هوایی شهید نوژه همدان، می¬گویند کودتای نوژه!! بعد، می¬بینی داری توی دانشگاه فلان شهر برای بچه دانشجوها صحبت می¬کنی، آخر جلسه که نوبت پرسش و پاسخ می¬شود، مجری جلسه سوال یکی از این بچه¬ها را می¬خواند که ؛ بفرمایید چرا شهید نوژه می¬خواست علیه انقلاب کودتا کند؟!
آن وقت در می¬مانی چطور به این جوان بگویی که عزیز من! یک سال قبل از واقعه کودتا، یعنی در تابستان 58، آن ایامی که دکتر چمران و جمع قلیل پاسداران تحت امر شهید اصغر وصالی در محاصره پاوه توسط چند صد نفر نیروی ضد انقلابی دموکرات قرار گرفته بودند، یک خلبان از جان گذشته نیروی هوایی به اسم سرگرد " محمد نوژه" به همراه کمک¬خلبانش ستوان "بشیر موسوی" سوار بر یک اف.4 فانتوم از پایگاه هوایی همدان به پرواز درمی¬آید؛ مواضع دموکرات¬ها را در اطراف شهر پاوه می¬کوبد و بعد، در برخورد با کوه، هواپیما سرنگون و این دو نفر شهید می¬شوند. قصه مال چه زمانی است؟ اواخر تیرماه 58. کودتای " شبکه نقاب" کی لو رفت و سرکوب شد؟ اواخر تیرماه 1359. تازه مرکزیت عوامل کودتاچی که در پایگاه شهید نوژه نبود؛ حضرات در همین تهران توطئه چیده بودند. باز می¬بینی بیست و چند سال است مدام می¬نویسند و می-گویند " کودتای نوژه"!
داشتی از نقش تاثیرگذار احمد متوسلیان در " فتح مبین" می¬گفتی.
آره دیگه[می¬خندد]. منتها شما با این تک¬مضراب¬هایی که وسط حرف آدم وارد می¬کنی، باعث می¬شوی سر رشته از دست ما خارج بشود. الغرض...، امروز است که می¬شود نقش موثر و تا حد زیادی منحصربه¬فرد احمد متوسلیان را در فتح مبین و الی بیت¬المقدس مورد بازنگری دقیق قرار داد. حالا اگر خدا می¬خواست و امکان تکرار چنین نبردهایی به فرماندهی احمد متوسلیان در لبنان فراهم می¬شد و زمینه برای رویارویی مستقیم نظامی ما با اسرائیلی¬ها بوجود می¬آمد، خب تاریخ داستان¬هایی متفاوت با آنچه که گذشت را درباره جنگ 1982 لبنان ثبت می¬کرد و این داستان¬ها، تا ابد زنده می¬ماند.
در هر حال، بنا به دلایلی، مسئولیت سرپرستی " قوای محمد رسول¬الله(ص)" به منصور کوچک محسنی محول شد و از تهران، به "همت" تکلیف کردند: هر چه سریع¬تر به همراه کادرهای اصلی ستادی تیپ 27 به ایران برگردید، چرا که قصد داریم جنگ را در شرایط جدید ادامه بدهیم.

ادامه دارد
منبع: مجله سوره / iricap.com


نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 2:33 صبح روز دوشنبه 87 دی 30

من وقتی به ذهنم مرور میکنم می بینم خاطره خیلی زیاد است اگر بخواهم از چهار شبانه روز محاصره شهید جاویدی در عملیات ولفجر 2 بگویم که گفته های من مبتنی از شنیده های بی سیم از ایشان است اما چیزی که برای خود من اتفاق افتاده در عملیات بدر بود عملیات بدر وقتی اغاز شد نیروهای لشکر المهدی قرار بود به وسیله هلیکوپتر ترابری شوند وادامه عملیات را به سمت ناصریه ادامه دهند وپیشروی کنند اما به دلیل فشار سنگین دشمن که در آن منطقه به وجود آورده بود عملا این کار میسر نشد ولشکر المهدی از طریق زمین وارد عمل شد جناح  سمت راست عملیات را به لشکر المهدی سپردند. ساعت 3 بعد از نصف شب خط راتحویل گرفتیم گردانهای کمیل و فجر همان شب رفتند و خط لشکر 17 علی ابن ابی طالب را تحویل گرفتند ودر آنجا ماندند.


با طلوع آفتاب ساعت 6 صبح تاکهای دشمن در جناح سمت راست شروع کردند به پاتک ودقیقا تا لب کانالی که نیروهای ما آنجا بودند پیشروی کردند.  2 ساعت طول کشید یعنی تا ساعت 8 نبرد سنگینی به وجود آمد یعنی تا خاکریزی که نیروهای المهدی در آن پدافند میکردند یک خاکریز بود . یک کانال نفر ویک کانال ضد تانک . درهمان مرحله اول دراثر شدت شلیک گلوله های تانک آن خاکریز صاف شد و خاکریز دفاعی وجود نداشت وهمه نیروها مجبور شدند وارد کانال نفر شوند ساعت 10 صبح بود که تانکهای عراق مجددا" حملات خود را آغاز کردند وتانکهای دشمن چسبیده به هم باتمام شدت می آمدند. 400 دستگاه تانک در یک محدوده بسیار کم قریب به سه کیلومتر می آمدند. آنقدر شلیک می کردند که تانکهایی که صبح آمده بودند و درکانال قرار گرفته بودند را نیز مورد هدف قرار می دادند وتانکهای خودشان رامنهدم می کردند. به هرحال آمدند جلو و جنگ با نارنجک شروع شد و عراقیها آن سوی کانال بودند و نیروهای مااین طرف کانال بودند . حداکثر فاصله مابا آنها 20 متربود وجنگ فقط با نارنجک بود و کسی نمی توانست بلند شود وبیاید با آرپی جی حمله کند.

از یک طرف هم خاکریزی نبود و پشتیبانی مشکل بود وآمبولانس نمی توانست بیاید ومجروح ها را تخلیه کند.مهمات در سنگرما زیاد بود اما باز هم نیاز به مهمات بود و این در زمان جنگ بسیار در روحیه رزمندگان موثر است . به لطف خدا این پاتک هم دفع شد اما واقعا شوخی نبود این نیرویی که دشمن وارد منطقه کرده بود تا جناح راست رابشکند وبه داخل نفوذ کند و دوگردان فجروکمیل لشکر المهدی که می خواستند آنجا مقاومت کنند واقعا خیلی سخت بود و در آنجا بود که شهید جلیل اسلامی به شهادت رسید .


ظهر بود وقرارگاه جلسه ای گذاشته بود . شهید حاج محمود ستوده رفتند برای شرکت در جلسه که اگردشمن مجددا حمله کرد تدابیر لازم اندیشیده شود که شب لودرها و بلدوزرها بیایند و خاکریز را ترمیم کنند تابتوانیم دفاع کنیم .آتش هم سنگین بود .

حاج محمود نزدیک ساعت 2 ظهر بود که ازقرارگاه آمد . وقتی آمد مادر کنار یک تل که یک طرف آن هوربود نشسته بودیم . آتش سنگینی بود و اینجا مقر فرماندهی المهدی بود وما ازشدت سنگینی آتش به خاکریز چسبیده بودیم به صورتی که دیگ غذا راآورده بودند و گرسنه بودیم ودر فاصله 15 متری ما بود وکسی جرات نداشت به دیگ غذا نزدیک شود. واقعیت این بود که هرکس بلند می شد ترکش به او اصابت می کرد .

یکی از بچه های اطلاعات بلند شد و گفت زشت است که همه گرسنه باشند. تا برخاست یک ترکش به کمر او اصابت کرد و نشست.

حاج محمود در این وضعیت به علت سنگینی آتش رو کرد به حاج اسدی و گفت اینجا آتش سنگین است و ما نمیتوانیم عملیات را اداره کنیم . درراه که می آمد یک سنگرعراقی به چشمش خورده بود که خالی بود. انجا تقریبا احساس کردم آتش سبک تراست و گفتیم برویم آنجا . حاج محمود رو به من کرد وگفت: صالح غذا خوردی؟ گفتم خیر. گفت غذا داری؟ گفتم آره . اونجا دیگ غذا است کسی نمی تواند برود وغذا را بیاورد . گفت اگر توانستی غذا را برای ما بیاور و بادستش اشاره کرد و گفت به سمت آن سنگر.

ایشان فرمانده ما بودند وماباید اطاعت می کردیم . دستور داده بود وما فرمان ایشان را روی چشم می گذاشتیم و لذت می بردیم که دستور فرماندهمان را اجرا کنیم .

یکی از دوستان سوار ماشین شد ودور زد . در همین حین ما دو تا از ظرفهای یکبار مصرف را برداشتیم وسر دیگ غذا را سریع پرت  کردیم کنار و دو تا ظرف را زدیم زیر برنج پرشد و عقب ماشین سوار شدیم و رفتیم به طرف ستگر وآنجا نشستیم و مشغول غذا خوردن شدند. دو تا ظرف غذارا 10 نفر خوردند . شدت درگیری و شدت جنگ واتش طوری بود که پاهایمان برهنه بود و فرصت پوشیدن گفش را نداشتیم . در آنجا نشستیم ووضعیت خط رابررسی کردیم و قرار شد گردان ابوذر بیاید وجایگزین گردان فجروکمیل شود.

دنبال شهید رفیعی می گشتیم . چون مسئول عملیات زخمی شده بود و جانشین ایشان هم زخمی شده بود . لیشان هم جانشین عملیات بود . کم کم جمعمان داشت جمع میشد . شهید رفیعی رسید شهید فرخی هم رسید. یک مخابراتی داشتیم به نام شهید روغنیان وبا اودرسنگر 10 نفربودیم . دشمن متوجه ترددما شد .

مادرحال تدبیربودیم که گردان ابوذر را که آن سوی آب بودبرسانیم وآن نیروهایی را که جواب دو پاتک سنگین دشمن را داده بودند عوض کنیم . درست در همین شرایط پاتک سنگین دشمن دوباره شروع شد.

آنها هرنیرویی هرجا بود آورده بودند وبا هلیکوپتر از بالا هدایتشان می کردند . از پایین هم لودر افتاده بود جلو که بیاید وکانال ضد تانک راپر کند وتانکها را عبور دهد . ساعت 3 عصربود که شدت درگیری آنقدر زیادبود که از خط هیچ چیز جزخاک ودود مشاهده نمی شد . توی این لحظه در سنگر نشسته بودیم ومنتظر زسیدن گردان ابوذر بودیم که حاج عبدالله محسنی نیا قایقها را حرکت داده بود . یک صدای تیر مستقیم تانک راشنیدیم . حاج محمود ستوده گفت فکر کنم موقعیتمان لو رفته است .

اما دیگر فرصت نشد . یعنی همین عبارت از زبان این شهید بزرگوارگفته شد و...

بلند شدم که ازدر سنگربه بیرون بیایم . تمام سنگررا خاک ودود گرفته بود . سرمن به یک آهنی اصابت کردو شکست واحساس کردم که قادربه راه رفتن نیستم وراه عبوری هم نیست. 5 مرتبه سرمن به این تیر آهن اصابت کرد . آهن کج شده بود وجلوی درب سنگرمسدود شده بود لحظه ای که گرد وخاک نشست توی این سنگر اتفاقی که افتاده بود باورکردنی نبود.

ردیف کسانی که آن طرف نشسته بودند شهید حاج محمود ستوده شهید فرخی وشهید جلال کوشا بود . من نگاه کردم به جایی که شهید کرامت ایرلو نشسته بودند. هیچ اثری ازاو  نبود . بالای سرم رانگاه کردم دیدم که شهید ایرلو رفته میان تیر آهنها قرار گرفته است . روی سنگر نگاه کردم . چهره ای بود که درآن استخوانی نمانده بود وروی زمین افتاده بود . وقتی چهره راکاملا بررسی کردم دیدم کرامت رفیعی است . خونی که کف سنگرریخته بود پای مرا می لغزاند ودر آن لحظه من دیگر در حالت طبیعی خود نبودم و آنجا تنها مانده بودم .  بی سیم صدامیزد اسد اسد . روی لباسهایم پر از تکه های خون این عزیزان بود . پیشانی حاج محمود را بوسیدم و نمیدانم دیگر چه پیش آمد.    



نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 3:0 صبح روز شنبه 87 دی 28

   1   2   3      >