پس مسئولیت تیپ 27- برکنار از بحث قوای محمد رسول¬الله(ص)- از همان آخرین روزهای حضور در سوریه بود که به "همت" محول شد.
بله. حالا اگر شما بخواهید شرایط و موقعیت فرماندهی در حد "همت" را درک کنید، ناچارید خودتان را در چنان وضعیت پیچیده و بغرنجی فرض کنید. باید بدانید که بنده خدا؛ همت، چند ضربه خورده. اول؛ ضربه روحی، به واسطه آن سفر بی بازگشت متوسلیان در روز چهاردهم تیر. همت انسان فوق¬العاده¬ عاطفی و با احساسی بود. عشق و علقه عجیبی این بشر به احمد داشت. خدا گواه است چندین بار از خودش شنیدم که می¬گفت: " والله من در زندگی¬ام احدی را مثل حاج احمد دوست نداشته¬ام و تا زنده باشم، هیچ کس برای من احمد نمی¬شود."
حالا همت چشم باز کرده و دیده احمد رفت که رفت!. موضوع دیگر؛ در شرایطی بار مسئولیت به دوش همت افتاده که نصف یگان او به سوریه آمده¬اند و نیمه دیگر، در پادگان¬های سپاه تهران، بلا تکلیف مانده¬اند. ضربه دیگر، به واسطه پراکنده شدن امکانات و تجهیزات آمادی تیپ 27 در جریان اعزام این یگان به سوریه و لبنان به همت وارد شد. به چه معنا؟! یعنی اینکه کل امکانات آماد و پشتیبانی تیپ و ساز و برگ نظامی را که در جریان عملیات الی بیت¬المقدس در اختیار داشت، در جریان عزیمت به جبهه لبنان از دست تیپ بیرون رفت و هر بخش از این ذخایر و ملزومات را جایی و دستگاهی از ما تحویل گرفت، به گونه¬ای که در شرایط بحرانی بازگشت همت به ایران، عملاً دست و بال او از بابت امکانات آماد و پشتیبانی خالی بود.
برای ملموس شدن این فقر لجستیکی تیپ 27 در آن برهه می¬توانی مثالی بیاوری؟
ببین، وقتی ماموریت اعزام به سوریه را به تیپ ما ابلاغ کردند- فقط بنده یک قلم از آن را عرض می¬کنم- ما در واحد ترابری تیپ 27 حدود 150 دستگاه خودروی سبک و سنگین داشتیم که عمده آنها را در حمله فتح خرمشهر، از دشمن غنیمت گرفته بودیم و به کار می¬گرفتیم. بعد، موقع عزیمت از خوزستان، به ناچار این خودروها را به مراکز مربوطه سپاه در جنوب تحویل دادیم و به دمشق پرواز کردیم. بعد که با همت به ایران برگشتیم و قرار شد برویم پای کار عملیات رمضان، از بابت تهیه ثلث خودروهایی که تحویل داده بودیم هم، در مضیقه قرار داشتیم.
قرار بود طبق توافق به عمل آمده میان متوسلیان و همت در روز هفتم تیر 61 در سوریه، کادرهای اصلی و رده¬های مسئول ستاد و صف تیپ 27 به تهران بازگردانده شوند. اما در عمل دیده شد که به استثناء شما و تعداد کمی از کادرهای عملیاتی، بخش قابل توجهی از پرسنل کادر تیپ 27 در لبنان و سوریه ماندند و به ایران بازنگشتند. علت این ماجرا چه بود؟
این مطلب، شاید ناشی از چند عامل بود. واقعیت این بود؛ زمانی که به همت ابلاغ شد به ایران برگردد، خود حاجی هنوز به این مطلب نرسیده بود که یک بار، برای همیشه باید از سوریه به ایران برگردد. حتی به خاطر دارم موقعی که همت می¬خواست آن مجموعه کادرها را به ایران برگرداند، در پادگان زبدانی، نظر حاجی این بود که بخش معتنابهی از نیروها در همان جا بمانند. همین اعلام نظر همت، در بین نیروها، واکنش¬های متفاوتی بوجود آورده بود. چه اینکه این افراد بعضاً حتی به این نظر همت اعتراض داشتند. تلقی همت در آن برهه این بود که شاید مسئولین ارشد نظامی در ایران صرفاً برای یک عملیات بزرگ در جنوب برنامه¬ریزی کرده باشند و بعد از آن، او قادر خواهد بود بار دیگر به لبنان بیاید.
یعنی به حفظ سرپل لبنان، برای جنگیدن با اسرائیل اعتقاد داشت؟
دقیقاً! حالا شاید تعبیر بهتر از حال و هوای همت در این مورد؛ تقاص گرفتن و انتقام از اسرائیل باشد. هم ازبابت قتل عام بی رحمانه شیعیان جنوب لبنان و مردم بیروت، هم به خاطر ماجرای احمد متوسلیان. حاجی بر این باور بود که بایستی در اسرع وقت به لبنان برگردیم و یک بار برای همیشه، تکلیف این قضیه را روشن کنیم. خوب به یاد دارم همت در زبدانی می¬گفت: " درست است که امام فرموده¬اند " راه قدس از کربلا می¬گذرد"، اما اگر در یک نوبت، ما کل مجموعه نیروهای اعزامی به سوریه را به ایران برگردانیم، دیگر معلوم نیست چه وقت بخت یاری کند و پا بدهد تا بتوانیم مجدداً به عرصه یک نبرد مستقیم با اسرائیل برگردیم و ضربه¬ای به آنها وارد کنیم. به همین دلیل، همت واقعاً از ته قلب راضی نبود که یکباره کل نیروها را جمع کند و به ایران برگرداند.
در هر حال ماندن در سوریه عملاً حاصلی نداشت؛ اسرائیل بعد از تثبیت در عمق خاک لبنان و خرد کردن ماشین جنگی سوری¬ها، یک طرفه اعلام آتش¬بس کرده بود و مقامات دمشق هم این وضعیت آتش¬بس را پذیرفته بودند؛ در
چنین شرایطی امکان درگیر شدن با اسرائیل که موجود نبود؟!
کجای کاری برادر من! همان آتش¬بس کذایی هم از صدقه سر ورود بچه¬های ما به دمشق برقرار شد. اسرائیلی¬ها شبِ ورود بچه¬ها به دمشق، از خوف این که امتیاز تحمیل قواعد بازی در جنگ لبنان از دستشان خارج شود و ابتکار عمل در نبرد، به جای سوری¬های کپک، بیفتد به دست فرزندان خمینی، در یک حرکت تبلیغاتی، آن آتش¬بس را اعلام کردند. سوری¬ها هم بر خلاف روزهای اول ورود ما، بعدها در عمل نشان دادند حال جنگیدن با اسرائیل را ندارند. خاطره¬ای در این رابطه دارم که مانده¬ام آن را برایت بگویم یا نه؟
شما بگو، اگر خیلی فلفلی¬ بود، بعداً که نوار را پیاده می¬کنیم، قید مکتوب کردن آن را می¬زنیم.
عرض شود به حضور شما، روزی که آمدیم فرودگاه بین¬المللی دمشق تا به ایران برگردیم، در کنار آسانسور کریدور اصلی فرودگاه، من و همت ایستاده بودیم تا آسانسور بیاید پایین و برویم با آن طبقه بالا، در رستوران فرودگاه غذا بخوریم. به ناگهان در آسانسور باز شد. دیدیم دو تا آمریکایی، یک مرد و یک زن که هر دو از این شلوارهای جین چسبان پوشیده بودند و اصلاً وضع جالبی نداشتند آمدند و با ما سوار آسانسور شدند. حالا من و همت با آن سر و ریخت و لباس فرم سپاه به تن، این" هِلو جونی"ها هم این جوری؛ یادم می¬آید مردک آمریکایی یک دانه از این کلاه¬های کابویی سرش گذاشته بود، چکمه چرمی به پا داشت و سیگار برگی را پک می¬زد. هرهر و کرکر خنده هر دو نفر برقرار بود. حاجی از اینها پرسید که هستند و در دمشق به چه کار آمده اند؟
آن یارو، با آن قد دکل ِ خودش رو به ما کرد و گفت: " ما از طرف U.N به اینجا آمده¬ایم تا بر آتش¬بس نظارت کنیم! بعد هم مدام مسخرگی می¬کرد و به من و همت می-گفت: "! Be Cool , My Friend“. یعنی بی خیال دوست من! الغرض، آسانسور رسید طبقه بالا، در باز شد و اینها رفتند بیرون. پشت سرشان که از کابین آسانسور درآمدیم، یک دفعه دیدم همت که صورتش از غضب مثل لبو سرخ شده بود، دست انداخت بازوی مرا گرفت و گفت: " این بی پدرها را دیدی سعید؟ به خدا قسم اگر ما در جنگ با صدام، یک لحظه سستی و ضعف از خودمان نشان بدهیم، یک روز چشم باز می¬کنی و می¬بینی امثال همین اراذل آمده¬اند توی فرودگاه مهرآباد! "
حالا ما آنجا کله¬مان داغ بود، نفهمیدیم حاجی دارد چه می¬گوید. گذشت تا اواخر شهریور سال 67، توی همین فرودگاه مهرآباد؛ خدا شاهد است نسخه بدل¬های همان یارادنقلی¬ها بودند که دیدم با عنوان مامورین "یونیماگ-کمیسیون ناظر سازمان ملل بر آتش¬بس بین ایران و عراق- به فرماندهی ژنرال صرب؛ "اسلاوکایوویچ" به تهران آمده¬اند. با همان دک و پوز، همان ولخندی¬ها و همان My Friend گفتن¬ها!... الله اکبر، چه بصیرتی داشت همت!
چطور شد خودت با همت به ایران برگشتی؟
قصه¬اش مفصل است؛ به خاطر این که مسئولیت کارهای شناسایی قوا را به عهده داشتم، آقای کوچک محسنی خیلی تاکید داشت که آنجا بمانم و به ایران برنگردم و به همراه شهدای عزیزمان " کاظم نجفی رستگار" و " علیرضا موحد دانش" به کار ادامه بدهم. واقعیت مطلب را بخواهی، شاید در بادی امر خودم هم مایل به ماندن بودم، ولی خیلی بیش از آن تمایل، دوست داشتم با خود همت بمانم.
یعنی بودن با همت برایت مرجح بود؟
درست است؛ برایم با همت بودن ارجحیت داشت. شاید علت عمده چنین تمایلی احساس تنهایی شدید بود. اسارت حیرت¬انگیز متوسلیان، کمر مرا هم مثل خیلی از بچه¬ها شکست. برای اولین بار در عمرم، آنجا بود که حس کردم دارم به مرز پوچی می¬رسم؛ یعنی می¬دیدم که دیگر بدون حاجی- متوسلیان- چیزی نیستم و در حال حاضر، فقط یک نفر می¬تواند بیاید عَلَم برزمین مانده احمد را بردارد و علمدار ما باشد و آن هم همت است.
البته شاید پیش از آن واقعه تلخ، خود همت هم در وسع خودش نمی¬دید روزی از راه برسد که او بیاید و عَلَم انسان شگفت¬انگیزی به اسم احمد متوسلیان را بردارد و به دوش بکشد.
در هر حال، این مشیت بالغه حضرت حق است که امور عالم و آدم را تدبیر می¬کند و بر اساس همین مشیت هم هست که اقتضا می¬کند "ولی"ای برود تا "ولی" بعدی بیاید و علمدار امور بشود. بله حسین جان؛ خودم آمدن با همت به ایران را به ماندن در لبنان ترجیح دادم.
در بازگشت به تهران، مستقیماً عازم خوزستان شدید؟
نه، بعد از آن که به تهران برگشتیم، به اتفاق همت رفتیم به سپاه منطقه 10 تهران. آنجا جلسه¬ای تشکیل شد که حضار آن عبارت بودند از: حاج داوود کریمی فرمانده وقت سپاه منطقه 10، محمد اویسی مسوول واحد عملیات منطقه 10، همت و بنده. یادم هست صبح روز جمعه بود که این جلسه تشکیل شد. در شروع جلسه، ابتدا همت درباره وضعیت مبهم اسارت احمد و آخرین وضعیت نیروهای ما گزارشی ارائه داد و بعد، حاج داوود کریمی به همت گفت: شما، همین فردا که شنبه باشد، سریع "یاعلی" را بگویید و به اهواز بروید. همین الآن هم که ما داریم با شما صحبت می¬کنیم، خیلی دیر شده و شاید امشب یا فردا شب، حمله بزرگ در جنوب شروع بشود. شما سریع بروید به اهواز، ما هم برایتان نیرو و پرسنل کادر مورد نیازتان را اعزام می¬کنیم. عجالتاً خودتان بروید و آن تعداد از نفراتتان را که در تهران- مشخصاً پادگان امام حسین(ع)- پراکنده هستند را پیدا و سرخط کنید و به آنها بگویید به اهواز بروند.
یعنی در آن آشفتگی و پراکندگی نیروهای تیپ و فقدان امکانات، همت می¬خواست فی¬الفور تیپ 27 را از نو ظرف چند شبانه روز راه اندازی کند؟ مگر شدنی بود؟
خب دیگر؛ همت بود. خداوکیلی خیلی دوست داشت برای آن نبرد خودش را سریع به پای کار برساند. شاید اگر هر فرمانده دیگری به جای همت بود؛ یعنی آدمی که تازه از لبنان برگشته و هنوز غبار خستگی چنین سفری را به تن دارد و هنوز هم با ضربه روحی ناشی از فقدان همرزمی در اندازه¬های احمد متوسلیان دست به گریبان است، دست کم 10، 20 روزی خودش را از قیل و قال زمانه کنار می¬کشید تا بتواند با خودش خلوتی داشته باشد و بار دیگر خودش را جمع و جور کند و بعد هم بیاید با مجموعه آدم¬هایی در قالب یک تیپ رزمی سپاه کلنجار برود و بتواند خودش را در جایگاه فرمانده جدید، به آنها اثبات کند.
منتها...، همت ابداً اسیر چنین عوالمی نبود؛ واقعاً آمده بود تا در آن شرایط سرنوشت¬ساز جنگ و مملکت، دین خودش را ادا کند. به همین دلیل هم دیدیم با آن خلق و خوی پهلوانی که داشت، خیلی قَدَر از رختِ تعلقات لخت شد و به این گود قدم گذاشت.
همت بعد از آن جلسه به اهواز رفت؟
نه. بعد از آن جلسه، همت سری زد به پادگان امام حسن مجتبی(ع)؛ همین پادگان فعلی لشکر 27 در بزرگراه اسبدوانی. در آن ماه¬های اولیه موجودیت تیپ 27، ما در تهران پادگان که نداشتیم. اعزام نیروی تیپ در محل سابق سفارت آمریکا بود و نیروهای بسیجی تهران را از آنجا به جنوب میفرستادند. پادگان امام حسن (ع) هم در اصل یک پادگان نظامی نبود. آنجا تأسیسات و استادیوم اسبدوانی نیمه کاره¬ای بود که بعد از انقلاب به حال خودش رها شد و بعدها مسئولین،این تأسیسات را تحویل سپاه دادند و اسمش شد پادگان امام حسن (ع).
آن روز هم چون مسئولین سپاه منطقه 10 تهران گروهی از نیروهای داوطلب بسیجی را که قرار بود در اختیار تیپ ما بگذارند، توی آنجا مستقر کرده بودند، همت رفت تا ضمن بازدید وضعیت این نیروها،برایشان سخنرانی کند و کمی با بسیجی¬ها بجوشد. اگر بسیجی¬ها را به دریا تشبیه کنیم، حاجی ماهی این دریا بود. اصلاً تاب دوری آنها را نداشت. چه اینکه بسیجیها هم؛،حتی اگر اورا نمی¬شناختند، با یک دیدار وسخنرانی همّت شیفته¬اش می¬شدند.
به خاطر داری آن نیروهای بسیجی مستقر در پادگان امام حسن (ع)، جمعی کدام گردان بودند؟
در آن ایام، پادگان امام حسن (ع)،پر بود از نیروهای بسیجی. گردانی هم که همّت برای نیروهای آن صحبت ¬کرد، هنوز اسم وعنوانی نداشت، ولی همان جا، به دستور حاجی قرار شد اسم این گردان را بگذارند«گردان حبیب بن مظاهر».
یعنی همان عناصر کادر گردان حبیب که سابق بر آن در فتحِ مبین و الی بیت ¬المقدس در تیپ 27 حضور داشتند، در قالب این گردان هم بودند؟
تا جایی که می¬دانم، نه! " حاج علی موحد" که فرمانده گردان حبیب در حمله فتح خرمشهر بود، در آن روزها هنوز در لبنان بود. کادرهای قدیمی او هم پراکنده شده بودند. مسئولین سپاه منطقه 10 تهران، شخصی از نیروهای کادر و دفتری سپاه تهران به اسم " علی غنیمی" را به عنوان سرپرست این گردانِ تازه تاسیس تعیین کرده بودند. البته ایشان موقتاً سرپرستی این گردان را به عهده داشت. بعد از آن که این گردان به اهواز آمد، بنا به دلایلی " غنیمی" از سرپرستی گردان کنار رفت و فرد دیگری به اسم " سید اسماعیل محمدی" را که سپاه منطقه 10 به تیپ فرستاد و سابقه عملیاتی داشت، به عنوان فرمانده " گردان حبیب¬بن مظاهر" تعیین کردند. بعد هم...
بالاخره چه جوری به اهواز رفتید؟ همان روز با همت؟ یا این که اول شما رفتید و بعد همت آمد، یا این که... [مکثی کوتاه، کلافه و عصبی]...
تو را به پیر و پیغمبر این قدر موضوع را نپیچان آقا سعید! توی این نصفه شبی، هم وقت کم دارم، هم نوار؛ کلی سوالِ نپرسیده هم دارم.
[سر کیف و با لحنی بازیگوش می¬گوید] اصلاً من یکی کشته مرده این جوش و خروش ات هستم حسین جان! به قول اون پسر خاله جناب کلاه قرمزی؛ برم واسه¬ات نون سنگک بگیرم؟ برم واسه¬ات نوار بگیرم؟[می¬خندد].
نخیر؛ خنده بازار سر کار شروع شده؛ پنج دقیقه OFF می¬دهیم [قطع ضبط].
رسیده بودیم به آنجا که به اتفاق "همت" به اهواز رفتید.
نه دیگر عزیز من؛ حاجی همان روز، بعد از دیدار با بسیجی¬ها در پادگان امام حسن(ع)، به اهواز رفت، ولی من ماندم تهران تا ضمن سرکشی به پادگان امام حسین(ع) و پادگان ولی¬عصر(عج) و سایر جاها، یک سری از کادرهای اطلاعاتی را برای واحد خودمان – اطلاعات و عملیات تیپ 27 – جمع و جور کنم. یکی، دو روز بعد از عزیمت همت بود که به اتفاق آن بچه¬ها، رفتم اهواز.
آیا " عباس کریمی" [مسئول سابق واحد اطلاعات تیپ 27 تا عملیات فتح مبین] هم همراه شما به جنوب رفت؟
عرض به حضور شما، نه! عباس جلوتر از من، تعدادی از کادرهای قدیمی تیپ را جمع کرده و به اهواز رفته بود. البته وقتی در مدرسه شهید مصطفی خمینی اهواز- که از حمله الی بیت¬المقدس به بنه ما تبدیل شده بود- او را دیدم، متوجه شدم هنوز از تبعات ناشی از جراحت شدید پایش در مرحله دوم عملیات فتح مبین عذاب می¬کشد. منتها با همان پای مصدوم، خودش را به همت رسانده بود. یادم هست عباس خیلی افسوس می¬خورد از این که به علت بستری بودن در بیمارستان نتوانسته بود با ما به لبنان بیاید و از آن سخت¬تر، کنار آمدن با واقعیت اسارت احمد متوسلیان برای او بود. خلاصه، خیلی سریع دست به کار شدیم تا در وهله اول، واحد اطلاعات و عملیات تیپ را از نو تشکیل بدهیم و در وهله بعدی، وارد عمل بشویم. ضمن هماهنگی همت با مسئولین سپاه منطقه 8 خوزستان، رفتیم و از سپاه اهواز، چند دستگاه موتورسیکلت تریل 125 "هوندا"، دوربین، قطب نما و تجهیزات تحویل گرفتیم.
حالا با توجه به این که در موقعیت فورس ماژور و در آستانه شروع حمله، تازه شما در اهواز داشتید مقدمات راه¬اندازی مجدد تیپ 27 را طی می¬کردید، فکر نمی¬کنم امکان عملی برای شرکت تان در عملیات وجود داشته، درست است؟
اتفاقاً، بحث داغ آن روزها این بود که ما کادرهای اطلاعاتی بهتر است خیلی زود خودمان را نسبت به منطقه و موقعیت عرصه عملیاتی که در شرف آغاز بود، توجیه کنیم. خوب یادم هست در همان دیدار اولمان در مدرسه شهید مصطفی خمینی، عباس کریمی با توجه به اشراف جالبی که نسبت به این جور مسائل داشت، به ما گفت: " با در نظر گرفتن شرایط فعلی تیپ، مطمئن باشید در موقعیتی نیستیم که بتوانیم خودمان را در قالب یگانی به مرحله شرکت در شب اول عملیات برسانیم، ولی لازم است هر چه سریع¬تر نسبت به موقعیت خطوط دشمن و وضعیت منطقه تعیین شده برای عملیات – یعنی محور بیابان کوشک- پاسگاه زید-دشت شلمچه- توجیه بشویم و به قول معروف؛ منطقه دستمان بیاید، تا اگر قرار شد در مرحله بعدی، به صورت یگانی وارد عمل بشویم، با استفاده از اطلاعات میدانیِ گردآوری شده و توجیه دقیق خودمان نسبت به این منطقه، با اقتدار و مسلط برویم پای کار. بنابراین، فعلاً در شرایط حاضر، ماموریت اصلی ما کسب آمادگی برای شرکت در مرحله اول عملیات نیست." بعد از آن نشست توجیهی با عباس کریمی و سایر نفرات واحدمان، سریع رهسپار منطقه شدیم.
مشخصاً به کدام محور رفتید؟
محور میانی منطقه عملیاتی رمضان؛ یعنی دژ مرزی عراق در حد فاصل پاسگاه منهدم شده کیلومتر 25 ایران و پاسگاه متعلق به گارد مرزی عراق، معروف به پاسگاه زید. رفتیم توی خط و با استفاده از نقشه و کالک¬های موجود- که آنها را اطلاعات سپاه اهواز به ما داده بود- سعی کردیم ضمن سرکشی به هر یک از مختصات منطقه، خودمان را نسبت به وضعیت آنجا توجیه کنیم.
مهم¬ترین خطری که در زمین منطقه، کل سرنوشت عملیات در شرف آغاز ما را تهدید می¬کرد، ول کردن آب در آن بیابان توسط عراقی¬ها بود
چطور؟
در محور جنوب پاسگاه زید، مهندسی ارتش عراق، دیواره شرقی کانال سی کیلومتری پرورش ماهی را در چند نقطه شکافته بود و آب این کانال را به سمت خطوط دفاعی ما رها کرد. مشخصاً در شمال پاسگاه عراقی بوبیان، یک آب گرفتگی گسترده¬ای ایجاد شد که روز به روز هم دامنه آن وسعت پیدا می¬کرد. لذا فرماندهان ارشد قرارگاه مرکزی کربلا برای این که با گسترش آب گرفتگی، خطر باتلاقی شدن زمین و قفل شدن آن به روی واحدهای تکور پیاده و زرهی ما روز به روز بیشتر می¬شد، تاکید زیادی داشتند که باید هر چه زودتر حمله را شروع کنیم.
حالا این یکی را هم در حاشیه بگویم؛ آن مانع طبیعی معروفی که در عملیات عظیم کربلای 5، در دی¬ماه 1365، در منطقه سر راه نیروهای ما قرار داشت و به " دریاچه ماهی" معروف بود، در واقع امر، مبداء ایجاد آن، همین رهاسازی آب کانال پرورش ماهی از منطقه بوبیان در تابستان سال 1361 بود.
برای عملیات رمضان، تیپ 27 محمد رسول¬الله(ص) به کدام یک از قرارگاه¬های عملیاتی چهارگانه-قدس، فجر، فتح و نصر- مامور شد؟
تا جایی که به خاطر دارم، از همان روزهای اول استقرار کادرهای تیپ 27 در اهواز، یگان ما- بنا به سابقه قبلی¬ای که در فتح مبین و حمله فتح خرمشهر داشت- رفت زیر پوشش "قرارگاه عملیاتی نصر" که فرماندهی جناح سپاهی آن و لشکر نصر سپاه را، شهید عزیزمان " غلامحسین افشردی" معروف به حسن باقری عهده¬دار بود. منتها، تا تیپ ما بیاید و خودش را جمع و جور کند که وارد عمل بشود، چند روزی گذشت و در مراحل اول و دوم عملیات رمضان، " قرارگاه عملیاتی نصر" در زمین به شدت مسلح شلمچه وارد عمل شد و به علت درگیری شدید با دشمن، واحدهای تحت امر آن- تیپ¬های 31 عاشورا به فرماندهی شهید مهدی باکری، 21 امام رضا(ع) به فرماندهی شهید "ولی¬الله چراغچی" و 7 ولی¬عصر(عج) دزفول به فرماندهی " عبدالمحمد رئوفی نژاد" – متحمل صدمات زیادی شدند.
این بود که به صلاحدید فرماندهان ارشد" قرارگاه مرکزی کربلا"، تیپ 27 محمد رسول¬الله(ص) از کنترل اسمی" قرارگاه عملیاتی نصر" خارج شد و تحت کنترل "قرارگاه عملیاتی فتح" قرار گرفت. تلاش اصلی در عملیات رمضان به این قرارگاه محول شده بود و علاوه بر لشکر 92 زرهی ارتش به فرماندهی شهید بزرگوار، امیر سرتیپ " مسعود منفرد نیاکی"، قدرترین تیپ¬های مانوری سپاه، مثل تیپ 8 نجف اشرف به فرماندهی "احمد کاظمی"، تیپ 25 کربلا به فرماندهی " مرتضی قربانی" و تیپ 14 امام حسین(ع) به فرماندهی " علی زاهدی" را در اختیار داشت. فرماندهی این قرارگاه...
مگر حسین خرازی فرمانده تیپ 14 امام حسین(ع) نبود؟
تا قبل از رمضان بله، اما وقتی لشکر فتح سپاه را در اوایل تابستان 61 از نو تشکیل دادند، فرمانده این لشکر شد شهید "مصطفی ردانی پور"، جانشین او شد " مصطفی ربیعی" و معاونت طرح و برنامه عملیات لشکر فتح را هم سپردند به شهید حسین خرازی. این شد که در عملیات رمضان، فرماندهی تیپ 14 امام حسین(ع) را معاون خرازی یعنی علی زاهدی به عهده گرفت.
فرماندهی "قرارگاه عملیاتی فتح" در رمضان را چه کسی به عهده داشت؟
از آنجا که در آن سال¬ها ارتش و سپاه مشترکاً هر عملیاتی را طراحی و هدایت می¬کردند، فرماندهی قرارگاه¬های عملیاتی هم به صورت مشترک اداره می¬شد. در قرارگاه عملیاتی فتح هم همین روال برقرار بود و فرماندهی آن را شهیدان عزیزمان امیر سرتیپ منفرد نیاکی و حجت¬الاسلام ردانی¬پور به عهده داشتند
ادامه دارد
منبع: مجله سوره / iricap.com