>
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



مادرم آرزو داشت تیر به قلب پسرش بخورد! - تفحص شهدا

خادمین شهدا
مادرم آرزو داشت تیر به قلب پسرش بخورد! - تفحص شهدا
شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه والنصر و اجعلنامن خیرانصاره و اعوانه والمستشهدین بین یدیه ************** باکی از این نداریم که شهادت نصیب عزیزان ما شده است. این یک شیوه ی مرضیه ای است که در شیعه ی امیرالمؤمنین از اول پیدایش اسام تاکنون بوده .من در میان شما باشم یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش می کنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد، نگذارید پیش کسوتان شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند. امام خمینی قدس سره ************* شهید حمید باکری جانشین فرماندهی لشکر 31 عاشورا بود و چه زیبا گفت از دوستانش که دراین سال های بعد از جنگ چگونه خواهند شد!! دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می رسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان امروز سه دسته می شوند: دسته ای به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند و از گذشته خود پشیمان می شوند!! دسته ای راه بی تفاوتی را بر می گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند!!! دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد!!! پس از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان باشید . چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار خواهد بود!!!
مادرم آرزو داشت تیر به قلب پسرش بخورد! - تفحص شهدا وصال ؛ پایگاه جامع وب نوشته های  جهادگران فضای مجازی ما می توانیم www.it-help.blogfa.com
بیانیه جنبش حمایت از تهیه کننده برنامه سمت خدا
تماس با نویسنده

موضوعات مطالب
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گلایه‌ . 8 سال دفاع مقدس . انتفاضه سایبری . ایران . بانه . بیانیه . بیمارستان . پیرترین رزمنده دفاع مقدس . پیکر مطهرش . تنها زن . تیم اطلاعات عملیات . جبهه وبلاگی غدیر . جبهه وبلاگی غدیر اعلام کرد جنبش سایبری من به دانشجوی پولی معترضم . جنبش سایبری بصیرت حسینی . جنبش سایبری علمداران بسیج» . حاج حسین خرازی . حاج صفرقلی رحمانیان . حاج عباس کریمی . حماسه حضور زنان . حماسه دفاع . حماسه هویزه . حماسه هویزه و تأثیر آن . خاطرات رهبر انقلاب . خشونت سانسور شده . داشتیم میرفتیم کربلا اتوبوس مان را منفجر کردند ..... . دانلود مداحی شهدا . دفاع . دلاور مردان . رهبری . روایت . روز قدس . روند جنگ عراق علیه ایران . روند جنگ عراق علیه ایران (1) . زریبافان . زنان . زیبا و دلنشین . سالگرد شهادت . سالم پیدا شد . سردار بزرگ اسلام . سردار سرلشکر احمد کاظمی . شرمنده . شهدا . شهید . شهید امیر حاج امینی . شهید غلامرضا یزدانی . شهید قاسم نصرالهی . شهید همت . شهید کبیری . عملیاتها . عکس اسرای ایران در عملیات بدر . فرمانده سپاه . فرمانده لشکر محمد رسول الله(ص) . فسا . گلعلی بابایی . لحظه شهادت . لیست کامل . محمد مهدی کاظمی . محمدعلی شاه ، افغانستان ، جبهه ، جنگ ایران و عراق ، مجاهد ، زندا . ناگفته هایی از زنان . هشت دفاع مقدس . هشتم اسفندماه . همسران سرداران شهید . وصیت نامه . ولایت فقیه . یادواره وبلاگی . یک فرزند شهید . کمپین، حامیان توافق خوب .
آرشیو وبلاگ
آرشیو مرداد ماه87
آرشیو شهریور ماه 87
آرشیو مهر ماه 87
آشیو آبان ماه 87
آرشیو آ ذر ماه 87
آرشیو دی ماه 87
آرشیو بهمن ماه 87
آرشیو اسفند ماه سال 87
آرشیو فروردین ماه 88
آرشیو اردیبهشت ماه 88
آرشیوخرداد ماه 88
آرشیو تیر ماه 88
آرشیو مرداد ماه 88
آرشیو مهر ماه 88
آرشیو آبان ماه 88
آرشیو آذر ماه 88
آرشیو دی ماه 88
ارشیو بهمن ماه 88
آرشیو اسفند ماه 88
آرشیو فروردین ماه 89
آرشیو اردیبهشت 89
آرشیوخرداد ماه 89
آرشیو تیر ماه 89
آرشیو مردادماه 89
آرشیو شهریور ماه 89
آرشیو مهر 89
آرشیو آبان 89
آرشیوآذر ماه 89
آرشیو دی ماه 89
آرشیو بهمن ماه89
آرشیو اسفندماه89
آرشیو فروردین ماه 90
آرشیو اردیبهشت ماه 90
آرشیو خرداد ماه 90
آرشیو تیر ماه90
آرشیو مرداد ماه 90
آرشیو شهریور ماه90
آرشیو مهرماه 90
آرشیو آبان ماه 90
آرشیو آذر ماه90
آرشیو دی ماه 90
آرشیو بهمن ماه 90
آرشیو اسفند ماه 90
آرشیو فروردین ماه 91
آرشیو اردیبهشت ماه 91
آرشیو خرداد ماه 91
آرشیو تیر ماه 91
ارشیو مرداد ماه 91
آرشیو شهریورماه 91
آرشیو مهر ماه 91
آرشیو آبان ماه 91
آرشیو آذرماه 91
آرشیو دی ماه 91
آرشیو بهمن ماه 91
ارشیو اسفند ماه 91
آرشیو فروردین ماه 92
آرشیو اردیبهشت ماه 92
آرشیوخرداد ماه 92
آرشیو تیر ماه 92
آرشیو مرداد ماه 92
آرشیو شهریورماه 92
آرشیو مهر ماه 92
آرشیو آبان ماه 92
آرشیو آذر ماه 92
آرشیو دی ماه 92
آرشیو بهمن ماه 92
ارشیو اسفند ماه 92
آرشیو فروردین ماه 93
آرشیو اردیبهشت ماه 93
آرشیو خردادماه 93
آرشیو تیرماه 93
آرشیو مهرماه 93
آرشیو آذر ماه 93
آرشیو فروردین ماه 94


لینکهای روزانه
آپدیت نود 32 [1]
[آرشیو(1)]



لینک دوستان
عاشق آسمونی
EMOZIONANTE
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
عاشق آسمونی
EMOZIONANTE
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
عطش عشق
وبلاگ قالب
قالب سازمذهبی

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
  ربات مسنجر قافله شهداء - طرحی نو
لوگوی وبلاگ
مادرم آرزو داشت تیر به قلب پسرش بخورد! - تفحص شهدا



لوگوی دوستان













آمار بازدید

کل بازدیدها : 534584

بازدیدهای امروز : 26

بازدیدهای دیروز : 204

 RSS 

   

 

قصه تلخ من، داغ تلخی بود بر پیشانی مادرم، چهارده ساله بودم، درس و مدرسه را پیچیدم لای جنگ، راهی جبهه شدم. بار اول  بعد از گذراندن یک دوره  سخت و فشرده آموزش نظامی، راهی کوه های بلند کردستان شدم، آنجا جنگ چراغ خاموش بود. 

خمپاره نبود، قناسه چی های زبده عراقی، تک تیرانداز های منافق، ضد انقلاب های کوموله و دمکرات، هر کجا که بودی، در تیر رس شان قرار می گرفتی!

جنگ خودش را به وسط میدان شهر سوق داده بود، خانه به خانه کمین بود و سنگر، کوچه ها و دالان های تنگ و تاریک، پشت بام ها، پنجره ها همه جا مرگ دامان خودش را پهن کرده بود. اما من نه زخمی نه شهید،  بدون خوردن هیچ گلوله ائی، به خانه بازگشتم، بار دوم و سوم و چهارم، میرفتم و چند ماهی می جنگیدم و باز به خانه باز می گشتم. هیچ گلوله و ترکشی نصیب جان من نمی شد.

 

علیرضا علیپور، راوی 

ننه ام با اخم می گفت: تهِ پِسر سیاه بَخت دَری!  

مادرم با این گفته هاش دلم را می سوزاند.


- ننه من پسرتم من بچه تو هستم! کدام مادر برای بچه اش آرزوی مرگ داره!؟

 مادرم می گفت: مگه من کجا از ام وهب کم دارم.

گفتم: پس دعا کن مادر!

مادرم دعا کرد که من عاقبت بخیر بشوم.

این بار عاقبت در منطقه عملیاتی، «جاده فاو بصره» بخت من باز شد، هنگام عقب نشینی، شهید محمد علی عبوری روی شانه‌ام، از پشت تیر به باسنم خورد. لحظه ائی ایستادم، خون داغ بود، اما من در لحظه یخ کردم، این دیگر چه بختی بود که وارونه باز شد.

چه مصیبتی بشود که محله بفهمند من از پشت تیر خوردم، می شوم ورد زبان زن های محله که پسر زینب از جنگ فرار کرده. ترسیده بزدله، وای که روزگار سیاهی پیدا کردم.

به خانه برنگشتم، مداوای اولیه و به خط برگشتم، بچه ها که تسویه حساب کردن باید می رفتم هفت تپه، تابستان بود و هوا خیلی گرم، شرجی، همه وجودم را داشت عفونت می گرفت، باید برمی گشتم شهر و مداوا می کردم. معمول بود که هنگام برگشتن از جبهه به شمال صبح زود از هفت تپه می آمدیم اندیمشک؛ ماشین می گرفتیم، ساعت هشت شب می رسیدیم تهران، ترمینال تهران شرق به هر وسیله ائی بود، اتوبوس، شخصی، گذری، خودمان را می رساندیم شمال، نیمه شب، ساعت دو تا سه و نیم، ساری، میدان امام پیاده می شدیم، خانه ما نزدیک میدان امام، در محله نهضت بود، پیاده رفتم خانه، ساعت چهار صبح رسیدم خانه، در زدم و صبر کردم. زنگ خانه خیلی گوش خراش بود، برای همین نمی خواستم همه را بیدار کنم، دو بار دیگر تق تق در زدم، مادرم از همان روی سکو با صدای بلند گفت: بله! تهِ کی هستی!

گفتم: مامان مَن هَستَمهِ علیرضا.

چراغ روش شد.

مادرم با صدای بلند داد زد، آی ته هستی پسر، قربانت بشم، بیامدی جانم. از پله ها پرید، دوید! در حیاط باز شد، تا من را دید، افتاد به جان خودش، حالا نزن، کی بزن، چنگ می زد به سر و صورتش، گریه می کرد، زار و زار، های و های. بغلش کردم.

-         مادرجان چی شده؟ چرا این قدر بی تابی می کنی!؟ نصفه شبی مردم بیدار می شوند.

 پدرم، برادرهام همه جبهه هستند، رفتیم داخل خانه، مادر هق هق گریه اش بند نمی آید، دست انداختم دور گردنش، ببین مادر من حی و حاضر، صحیح و سالم هستمه.

اشک هایش را پاک کرد، نگاهی به قد و بالای من انداخت. حسابی بر اندازم کرد. دست، سر، صورت، چرخی دورم زد و دید، نه شکر خدا هیچ کجای من باندی، گچ گرفتگی، نه نشانی از گلوله خوردن، نه ترکش خمپاره، دستی به سرم کشید. گفت: بچه جان! بگُفتن ته تیر بَخوردی!؟

 

علیرضا علیپور، راوی،  همراه با پدرش

 آمد جلوتر روبروی من، باز دوری دورم چرخید.

گفتم: مادر دنبال چی هستی! حالا چراغ خانه نیمه روشن، نزدیک اذان صبح، همه خواب اند.

ناگهان لحن غمگسارانه ای بهش دست داد و گفت: همه بگفتنه که ته تیر بخوردی!  

گفتم: مادر باشه من صبح توضیح میدم. صبر کن. مادرجان قربانت برم. برو بخواب من خیلی داغونم.

رفت یک دست رختخواب آورد و جایم را پهن کرد، از خستگی افتادم. نفهمیدم چگونه خوابم برد.

 هنوز یک ساعت نخوابیده بودم که صدای اذان بیدارم کرد.

نماز صبح خواندم و دوباره خواب رفتم.

صبح مادرم بیدارم کرد و صبحانه را که خوردیم، دوباره برگشتم رختخواب، از پشت داغون بودم. درد داشتم و نمی توانستم تکان بخورم. بدنم تازه به التهاب افتاده بود، سرد شده بودم و درد همه تنم را گرفته بود.

مادرم دوباره آمد سر وقتم. ایستاد و گفت: آخرش ته تیر بخوردی یا نخوردی!؟

گفتم: مادر جان فدات بشم، روم نمیشه بگم کجام تیر خورده، سربسته بگم، از پشت تیر بخورده، «باسن». داشتم از خجالت آب می شدم.

خدایا این هم شد سرنوشت!؟

مادرم رنگ داد و رنگ گرفت، ریخت بهم عصبانی شد و گفت: شیرم حلالت نمی کنم اگه فرار کرده باشی و از پشت سر تیر خورده باشی.

اصطلاح زن های محلی این بود که هر کسی از پشت سر تیر خورده حتما جزو کسانی بوده که داشته از خط مقدم جنگ فرار می کرده و زخمی شده؛ این برای مادرهای محلی بسیار حیاتی و شرمندگی داشت که مردم و همسایه و فامیل فکر کنند پسرش خیانت کار به جبهه بود.

در اصل این یک امر غلطی بود یک وقتی داری رودر رو با دشمن می جنگی یه چرخ می زنی که گلوله از بخت بد می خوره به باسن و پشت و پهلوت و می افتی.

جنگ صلیبی تیر و کمان که نیست. جنگ با صدر اسلام خیلی متفاوت است. به هر حال مادرم را قانع کردم که واقعا من خیانت کار نیستم. مادرم با شک و تردید دست از سرم برداشت.

هنوز دو ساعت نگذشته بود که خاله هام و همسایه ها آمدند. ای داد و فریاد، ماندم که به این ها چه بگویم، مادرم  واقعا راست می گفت، خجالت هم داشت.

 شروع کردن سوال پیچ، تیر به کجات خورده! چه شده و کجا زخمی شدی.

مادرم میانجی می شد و یک جوری دست به سرشان می کرد.  اما دست بردار نبودند.

مادرم گفت:  حالا تیر بخورده دیگه چکار دارین کجاش بخورده، مگه شماها دکترین. مگه مفتشین! این زن ها هم حالا مگه دست بر می دارند.

ته قصه را  که فهمیدند و کمی آن مهر اولیه فرو کش کرده و رو به سردی رفته و جوری دیگر می پرسند.

-         آقا رضا  مگه خواستی بیای عقب تیر بخوردی!

گفتم: خاله جان، نه اینطوری نیست. همسایه جان اینطوری نیست من چطوری ثابت کنم که جاده شنی چی بوده و داشتم محمد علی عبوری را می آوردم که تیر خوردم.

-         ای داد ترسیدی! نکنه خواستی فرار آکنی؟ محمد علی را گرفتی رو کولت و ...

ای وای از دست این جماعت. عجب مصیبتی، این تیر غیب،  از پشت سر خوردن. توی دلم عهد کردم اگه یک باره دیگه چنین اتفاقی برام بیفته خانه بر نمی گردم.  اگر هم بیام صداش رو در نیارم که رسوای عالم هستم.

به هر تقدیر این دوران نقاهت مجروحیت، گلوله خوردن به فلاکت گذشت، از شهر ساری به سمت جبهه فرار کردم. هنگام رفتن، سوار اتوبوس که شدم، دویست تومان نذر کردم، خدایا من از پشت سر زخمی نشوم، ای عراقی ها، ای دشمن بعثی، شما را به بچه  تون، به دخترتون، به زن تون، به هر ننه قمر که دلتان پیشش هست، من را از روبرو بزنید. آمین! من رفتم.

دو سه ماهی از این ماجرا گذشت، همه این تلخی ها، ناکامی ها و قصه تیر از پشت سر خوردن را فراموش کردم. در عملیاتی توی یک پاتک سنگین، شلمچه، آرپیچی زن بودم، به خدمه هم هیچ اعتقادی نداشتم، قبل عملیات تو سازماندهی نیروها، آرپیچی زن در کنارش یک خدمه است که در اصلیت نظامی گری باید کوله پشتی اش را پر کند از گلوله آرپیچی، پابه پای آرپیچی زن باشد، همان لحظه اول همه چیز بهم می ریخت.

هر بار که بلند می شدم شانه خاکریز، آرپیچی می زدم، چرخی میزدم، خودم را می کشیدم پائین، گلوله می گذاشتم دو باره بلند می شدم، دومین بار که چرخیدم، تیر خورد، دقیقا جای قبلی، باسن، ناگهان بیاد مادرم افتادم، ایستادم، مات و متحیر و غمگین، مجسمه شدم، یک مسجمه بسیار غمگین، که دارد همینطور وسط شعله های آتش، اشک می ریزد، دشمن در چند صد متری معرکه ائی بود، بیا و بببین، آرپیچی از دستم افتاد. بچه ها داد میزدند، رضا بزن! تانک بزن، رضا دیوانه شدی، بزن پسر، تانک ها رو بزن... من دارم به یک تراژدی تبدار و غمگین، به یک رسوائی بزرگ فکر می کنم، به ننه ام، به خاله هام، به همسایه ها، به بچه های مسجد.

 رسم این بود که وقتی بچه ها از جبهه برمی گشتن، با یک عصا و چفیه و پای و دست گچ گرفته می رفتن مسجد، این طرف قصه خودش یک پزی داشت بیا و ببین، حالا من با چه روئی برم مسجد، برم خانه، ای داد و بیداد این چه سرنوشت تلخی است. نگاهی به آسمان کردم و گفتم: خدایا من چاکرتم. نوکرتم خدا نزار زنده برگردم. خدایا من تحمل این شرم را ندارم. آخه این دیگر چه نوع آزمایشی است.

ما را منتقل کردند، عقبه، بیمارستان صحرائی، اهواز -  از آنجا هم تهران – چند روزی گذشت و مرخص شدیم، با روسیاهی روانه خانه شدم، باز هم سرنوشت نیمه شب مرا به خانه رساند.

ایستادم جلوی در و مکث کردم، فکر کردم چی به مادرم بگویم که قانع بشود، کوبیدم به در چند ثانیه ائی گذشت برق خانه روشن، مادر از خواب بیدار شد، از همان پشت در گفت: ته پسر اگه موسه تیربخورده، برو همونجا که دری!

گفتم: مادرجان روم سیاه مگه دست منه که به عراقی کثیف بگم بزنند وسط قبلم، مادرجان الان من کجا را دارم که برگردم. در و باز کن تا بهت بگم، بخدا من روبروی دشمن می‌جنگیدم، حالا باز کن تعریف کنم. اگه حق با من نبود، برمیگردم همانجا که بودم.

در باز شد، مادرم اخم کرد، بدون این که به من نگاه کنه راهش را کشید و رفت، هنوز من داخل اتاق نرسیده بودم برق را خاموش کرد و خوابید.

ماندم تو تاریکی، کورمال کورمال رفتم سراغ اتاقم، بدون لحاف و تشک افتادم روی زمین، گریه کردم و خوابیدم. صبح شد، نماز را که خواندم دیدم مادرم برام تشک و رختخواب پهن کرده، خوابیدم.

ساعت 10 صبح بیدار که شدم صدای خاله‌هام می آمد. غصه ام گرفت که الان باز به این ها چی بگم. رفتم سلام کردم و نشستم.

مادرم صبحانه که آورد، یکی از خاله هام گفت: «من ندامبه این پدرسوخته صدام ته موسه چکار دارنه».

گفتم: حالا الان من باید چه بکنم که شما خاله ها و همسایه ها باور کنید که وسط عملیات از روبرو می جنگیدم که خمپاره خورد پشت سرم، باشه این بار از پدرسوخته صدام خواهش می کنم بزنه تو قلبم تا شما دلتان خنک بشه، با ناراحتی صبحانه نصفه نیمه خوردم و رفتم بیرون.

مدتی گذشت تا کمی بهبودی پیدا کردم باز دوباره برگشتم جبهه، این بار قسمت من شد ماهوت، آنجا دیدم پدرم هم هست، خوشحال شدم، عملیات کربلای 10 شرکت کردیم، پدرم هم در عملیات بود، همان شب اول عملیات من زخمی سطحی شدم و بردنم عقبه، نیروها بعد عملیات در بوالحسن مستقر شده بودند. چند روز گذشت دوباره برگشتم، ماهوت، بوالحسن.

پدرم تا مرا دید. گفت: پسر تو کجا بودی؟

گفتم: جائی نبودم، رفتم و برگشتم.

گفت من هر روز میرفتم معراج الشهدا، یکی یکی تابوت شهدا را باز می کردم. هر چه گشتم اصلا جنازه ات را پیدا نکردم. دیگر ناامید شدم.

گفتم: آقاجون دیگر تو از مادر جلو زدی، مادر می خواست که فقط از روبرو تیربخورم، تو جنازه من را پیدا نکردی باید امیدوار می شدی.  نه این که ناامید بشی!

گفت: نه پسر جان، تو عزیز دل من هستی. ولی مانده بودم چطور جواب مادرت را بدم.

گفتم: دیگر کار از این حرف ها گذشته، از این وضع که هر مرتبه دل مادرم را بشکنم واقعا خجالت می کشم باباجون.

 در همان لحظه فکری به سرم زد، انگار کسی من را هل داده باشد، با پدرم خداحافظی کردم. پدرم فکر کرد من از حرفش ناراحت شدم. گفتم نه پدر جان، اهواز کاری برام هست که همین الان باید بروم.

 و رفتم اهواز تا تکلیف خودم را با خدا و مادرم و همسایه ها یکسره کنم، راست رفتم دانیال نبی، نذر کردم اگه تیر از سمت قلبم بخوره، اگه شهید شدم که الحمدالله الرب العالمین، اگه باز ماندم، یک شب را در مسجد جامع شهر ساری دعای توسل برگزار میکنم و به همه شام مفصلی خواهم داد.

با خواهش و تمنا و زاری از خدا خواستم که قلب مادرم را شاد بکنم.

گفتم یا خدای مهربان، دیگه مرا جلوی خاله و همسایه و مادرم شرمگین نکن. رفتم خط.

روز اول عراق پاتک کرد، شلمچه، درگیری سنگین شد. حاجتم بر آورده شد. ترکش خوردم، از ناحیه سرو صورت و پا و دست و سینه، تیر می خورد به کشاله ران، به ساق پام، ترکش از روبرو، تیر مستقیم، با خودم حال می کردم، به خودم گفتم: رضا حالا حال کن و با سربلندی برو خانه پیش خاله ها و همسایه ها و مادرت تا برات اسپند دود کنند.

من می خندیم، بچه ها می گفتند: علیپور موج خورده، قاطی کرده، دیوانه شده، خبر از حال دل من نداشتند که چرا در این وضع خونین حال دارم با خودم کیف می کنم.

من را فرستادند عقبه، بیمارستان اهواز، پرستار می خواست گچ بگیره از مچ پا و دستم، از پرستار خواهش کردم که تا بالای زانو گچ بگیره، خندید، گفت: موج هم خوردی!

مانده بود با اصرار من چه بکنه!؟ هم می خندید هم دلش می سوخت که حالا من موج خوردم و هذیان می گویم.

دستم را تا آرنج گچ گرفت، تیر خورده بود، استخوان دست و پام شکسته بود، پام را تا بالای زانو گچ گرفت.

خدا حسابی به من حال داد. با یک افتخار بزرگ و خوشبختی فراوان برگشتم خانه، در زدم. مادرم آمد پشت در، گفتم باز کن.

گفت: پسر من را سربلند کردی؟

گفتم: مادر باز کن، حسابی سربلند شدی.

در باز شد، تا مرا دید، سرتا پا گچ گرفته و پانسمان شده، زخمی  و داغون شدم، خندید و خوشحالی در چشمانش موج زد. من را همان جلوی در بغل کرد، بوسید، و زود رفت، اسپند دود کرد. رسیدم داخل خانه، مادرم دست هایش را بلند کرد و گفت: خدایا شکرت.

گفتم: ننه این  یعنی چی خدا رو شکر می کنی. من داغون شدم. تو خدا را شکر می کنی!؟

من تیکه پاره شدم، نمی بینی چقدر تیرو ترکش خوردم.؟ تو حال می کنی مادرجان! حال من را ببین!

گفت: تو نمیدانی چقدر من خوشحالم، دیگر جلوی مادران شهدا، و خدا سربلند شدم. من را پیش همسایه ها و خاله ها سربلند کردی.

صبح که شد همسایه ها ریختند، خاله ها آمدند، مادرم آش پخت، هیاهویی برپا شد بیا و ببین. کاسه به کاسه همسایه به همسایه آش نذری میداد، مادرم نذر کرده بود تیر به قلبم بخورد، بخشی از نذرش برآورده شده بود. آش داد.

مدتی گذشت. روزهای خوشی را سپری کردم، دوران نقاهتی پرمهر، با افاده پراکنی می رفتم مسجد جامع، همه تحویلم می گرفتند، دورم می گردیدند. خیلی خوش بودم.

والدین من امید و آرزوی شهادت من را داشتند که در روز قیامت فرزند اهل تربیت کرده باشند و در راه خدا بخشیده باشند. نه دنبال دنیای مادی بودند و نه شهرت، مادر شهید بودن، آرزوی بزرگ مادرم بود، مادرم می خواست ام وهب باشد. اما نمیدانم چرا شهادت سهم من نشد.



نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 3:30 عصر روز یکشنبه 92 مهر 28