>
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



پشه هایی که رزمنده ها را کلافه کرده بودند - تفحص شهدا

خادمین شهدا
پشه هایی که رزمنده ها را کلافه کرده بودند - تفحص شهدا
شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه والنصر و اجعلنامن خیرانصاره و اعوانه والمستشهدین بین یدیه ************** باکی از این نداریم که شهادت نصیب عزیزان ما شده است. این یک شیوه ی مرضیه ای است که در شیعه ی امیرالمؤمنین از اول پیدایش اسام تاکنون بوده .من در میان شما باشم یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش می کنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد، نگذارید پیش کسوتان شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند. امام خمینی قدس سره ************* شهید حمید باکری جانشین فرماندهی لشکر 31 عاشورا بود و چه زیبا گفت از دوستانش که دراین سال های بعد از جنگ چگونه خواهند شد!! دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می رسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان امروز سه دسته می شوند: دسته ای به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند و از گذشته خود پشیمان می شوند!! دسته ای راه بی تفاوتی را بر می گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند!!! دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد!!! پس از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان باشید . چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار خواهد بود!!!
پشه هایی که رزمنده ها را کلافه کرده بودند - تفحص شهدا وصال ؛ پایگاه جامع وب نوشته های  جهادگران فضای مجازی ما می توانیم www.it-help.blogfa.com
بیانیه جنبش حمایت از تهیه کننده برنامه سمت خدا
تماس با نویسنده

موضوعات مطالب
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گلایه‌ . 8 سال دفاع مقدس . انتفاضه سایبری . ایران . بانه . بیانیه . بیمارستان . پیرترین رزمنده دفاع مقدس . پیکر مطهرش . تنها زن . تیم اطلاعات عملیات . جبهه وبلاگی غدیر . جبهه وبلاگی غدیر اعلام کرد جنبش سایبری من به دانشجوی پولی معترضم . جنبش سایبری بصیرت حسینی . جنبش سایبری علمداران بسیج» . حاج حسین خرازی . حاج صفرقلی رحمانیان . حاج عباس کریمی . حماسه حضور زنان . حماسه دفاع . حماسه هویزه . حماسه هویزه و تأثیر آن . خاطرات رهبر انقلاب . خشونت سانسور شده . داشتیم میرفتیم کربلا اتوبوس مان را منفجر کردند ..... . دانلود مداحی شهدا . دفاع . دلاور مردان . رهبری . روایت . روز قدس . روند جنگ عراق علیه ایران . روند جنگ عراق علیه ایران (1) . زریبافان . زنان . زیبا و دلنشین . سالگرد شهادت . سالم پیدا شد . سردار بزرگ اسلام . سردار سرلشکر احمد کاظمی . شرمنده . شهدا . شهید . شهید امیر حاج امینی . شهید غلامرضا یزدانی . شهید قاسم نصرالهی . شهید همت . شهید کبیری . عملیاتها . عکس اسرای ایران در عملیات بدر . فرمانده سپاه . فرمانده لشکر محمد رسول الله(ص) . فسا . گلعلی بابایی . لحظه شهادت . لیست کامل . محمد مهدی کاظمی . محمدعلی شاه ، افغانستان ، جبهه ، جنگ ایران و عراق ، مجاهد ، زندا . ناگفته هایی از زنان . هشت دفاع مقدس . هشتم اسفندماه . همسران سرداران شهید . وصیت نامه . ولایت فقیه . یادواره وبلاگی . یک فرزند شهید . کمپین، حامیان توافق خوب .
آرشیو وبلاگ
آرشیو مرداد ماه87
آرشیو شهریور ماه 87
آرشیو مهر ماه 87
آشیو آبان ماه 87
آرشیو آ ذر ماه 87
آرشیو دی ماه 87
آرشیو بهمن ماه 87
آرشیو اسفند ماه سال 87
آرشیو فروردین ماه 88
آرشیو اردیبهشت ماه 88
آرشیوخرداد ماه 88
آرشیو تیر ماه 88
آرشیو مرداد ماه 88
آرشیو مهر ماه 88
آرشیو آبان ماه 88
آرشیو آذر ماه 88
آرشیو دی ماه 88
ارشیو بهمن ماه 88
آرشیو اسفند ماه 88
آرشیو فروردین ماه 89
آرشیو اردیبهشت 89
آرشیوخرداد ماه 89
آرشیو تیر ماه 89
آرشیو مردادماه 89
آرشیو شهریور ماه 89
آرشیو مهر 89
آرشیو آبان 89
آرشیوآذر ماه 89
آرشیو دی ماه 89
آرشیو بهمن ماه89
آرشیو اسفندماه89
آرشیو فروردین ماه 90
آرشیو اردیبهشت ماه 90
آرشیو خرداد ماه 90
آرشیو تیر ماه90
آرشیو مرداد ماه 90
آرشیو شهریور ماه90
آرشیو مهرماه 90
آرشیو آبان ماه 90
آرشیو آذر ماه90
آرشیو دی ماه 90
آرشیو بهمن ماه 90
آرشیو اسفند ماه 90
آرشیو فروردین ماه 91
آرشیو اردیبهشت ماه 91
آرشیو خرداد ماه 91
آرشیو تیر ماه 91
ارشیو مرداد ماه 91
آرشیو شهریورماه 91
آرشیو مهر ماه 91
آرشیو آبان ماه 91
آرشیو آذرماه 91
آرشیو دی ماه 91
آرشیو بهمن ماه 91
ارشیو اسفند ماه 91
آرشیو فروردین ماه 92
آرشیو اردیبهشت ماه 92
آرشیوخرداد ماه 92
آرشیو تیر ماه 92
آرشیو مرداد ماه 92
آرشیو شهریورماه 92
آرشیو مهر ماه 92
آرشیو آبان ماه 92
آرشیو آذر ماه 92
آرشیو دی ماه 92
آرشیو بهمن ماه 92
ارشیو اسفند ماه 92
آرشیو فروردین ماه 93
آرشیو اردیبهشت ماه 93
آرشیو خردادماه 93
آرشیو تیرماه 93
آرشیو مهرماه 93
آرشیو آذر ماه 93
آرشیو فروردین ماه 94


لینکهای روزانه
آپدیت نود 32 [1]
[آرشیو(1)]



لینک دوستان
عاشق آسمونی
EMOZIONANTE
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
عاشق آسمونی
EMOZIONANTE
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
عطش عشق
وبلاگ قالب
قالب سازمذهبی

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
  ربات مسنجر قافله شهداء - طرحی نو
لوگوی وبلاگ
پشه هایی که رزمنده ها را کلافه کرده بودند - تفحص شهدا



لوگوی دوستان













آمار بازدید

کل بازدیدها : 534750

بازدیدهای امروز : 192

بازدیدهای دیروز : 204

 RSS 

   

در طول جنگ تحمیلی در کنار مبارزه با نیروها و ادوات جنگی؛ کنار آمدن با شرایط بد آب و هوایی نیز از دغدغه‌های رزمندگان بود؛ به شکلی که این مقاومت به یک مشکل مهم تبدیل می شد. روایت زیر نمونه‌ای از رویارویی نیروها با وضعیت اقلیمی منطقه جنوب است.

***

 اوایل سال 1360 با قطار به سوی جنوب حرکت کردیم. وقتی به اهواز رسیدیم، مأموران انتظامی (شهربانی سابق) در سالن‌های قطار روحیه بچه‌ها را تضعیف می‌کردند. درجه‌داری پیش آمد و گفت: سفارش می‌کنم همین امروز برگردید، عراقی‌ها سلاح‌های پیشرفته‌ای دارند که شما با دست خالی کاری ازتان ساخته نیست. من یقه او را گرفتم و گفتم: مرد حسابی چرا حرف دشمن را می‌زنی؟ تو باید روحیه ما را تقویت کنی، نه این که مأیوس کنی تا دشمن بیاید و کشور را بگیرد.

فرمانده ما حاج عباس زنگی آبادی بود. به اهواز که رسیدیم، قدری استراحت کردیم و بعد به پادگان حمیدیه اعزام شدیم. برادران ارتشی هم آن‌جا بودند. این پادگان، در گذشته استادیوم ورزشی بود. مقر اصلی ما آنجا شد و کرخه هم خط پدافندی‌مان. بچه‌های چمران سمت چپ ما بودند و عقب‌تر، خاکریز کوچکی زده بودند و ما را هم راهنمایی می‌کردند.

از حمیدیه که حرکت می‌کردیم، تانک‌‌ها و نفربرهای منهدم شده، یا در گل فرورفته، زیاد بود. کار شهید چمران و بچه‌هایش این بود که آب را باز کنند تا عراقی‌ها را مجبور به عقب‌نشینی از حمیدیه کنند، گروهی را برای کانال کندن تشکیل دادیم. شب‌های خیلی سختی بود. به دشمن نزدیک بودیم و می‌بایست خیلی آرام کار کنیم، چون گشت عراقی آنجا را کنترل می‌کرد، ثانیاً هوا هم بسیار گرم بود. ولی می‌بایست سختی‌ها را تحمل کنیم.

پشه‌های بسیار زیاد پر از میکروب که هر وقت سه نمونه بودند: پشه‌های خاکستری، سفید بلند و یک نوع ریز خاکی، که از همه جا داخل لباس می‌شدند. به هر حال کاری با من کردند که بعد از 21 سال که از عمرم می‌گذشت و هیچ‌وقت از درد گریه نکرده بودم، به گریه افتادم. بعضی بچه‌ها بدنشان عفونت کرده بود و به اهواز اعزام شدند. دستهایم باد کرده بود و نمی‌توانستم حرکتشان بدهم.


چند بار دکتر رفتم و داخل مقر حمیدیه استراحت کردم. آنجا هم پشه زیاد بود، اما نه با نامردی پشه‌های خط. آنجا اطاق 15 نفره‌ای بود که کولر گازی هم داشت. ولی ما 50 نفر، داخل همان‌ اطاق‌ها می‌خوابیدیم. پماد ضد پشه می‌زدیم، ولی پشه‌ها آن را می‌خوردند. ناچار شدیم شب‌ها بالای منبع آبی که ارتفاعش 12 متر بود، رویم و همراه حاج عباس زنگی آبادی و جواد رزم حسینی، بخوابیم.

گلوله‌ها هم از بالای سرمان رد می‌شد. پشت این مقر، توپخانه‌ ارتش قرار داشت که جای نسبتاً خوبی بود. آن موقع امکانات نبود و برای غذای ظرف کافی نداشتیم. ما یک گروه 5 نفره بودیم، یک روز با بعضی از دوستان (شهید منصور ایرانمنش) داخل روستایی رفتیم و میان آشغال‌ها قابلمه‌ای پیدا کردیم که مچاله شده بود. من صافکاری بلد بودم، قابلمه را آوردم و خوب صاف کردم و بعد آن را با شن و تاید ساییدم. یک ظرف بسیار تمیزی از کار درآمد. از آن به بعد هر وقت غذا می‌دادند، غذای 5، 6 نفر را می‌‌گرفتیم و نوش جان می‌کردیم. بعد از غذا آن را می‌شستیم و داخلش چای می‌ریختیم و می‌خوردیم. کم‌کم مورد اعتراض ظرف نداشته‌ها قرار گرفتیم.

این قابلمه دشمن پیدا کرد، ما هم سخت مواظبش بودیم و هر شب زیر پتوی خودمان نگهش می‌داشتیم.

یک روز می‌خواستند ماشین پر از مهمات را به کسی بدهند تا به خط ببرد و راهنمایشان باشد. من قبول کردم و گفتم همراهشان می‌روم و در خط می‌مانم. حدود 8 نفر روی مهمات سوار شدند و حرکت کردیم. جاده آسفالت و زیر دید عراقی‌ها بود. از جاده که پایین رفتیم، گلوله‌های دشمن پشت سر هم نزدیک ماشین به زمین می‌خورد.

بچه‌ها خودشان را از ماشین پرت کردند و گفتند ما پیاده می‌آییم. حدود 4 ساعت راه بود، آن هم زیر آتش دشمن. راننده گفت: دیگر نمی‌توانم بروم. همه تکه‌تکه می‌شویم، من که خیلی داغ بودم و هنوز مزه خمپاره را نچشیده بودم به راننده گفتم: یا برو یا من ماشین را می‌گیرم و می‌روم. او هم مجبور به قبول شد. البته حق با او بود.

عقلش می‌رسید که چه خبر است، حرکت کرد و با سرعت زیاد می‌رفت. من هم بالای ماشین، او را تشویق می‌کردم. گلوله‌ها جلو و عقب و دو طرف ماشین به زمین می‌خورد. پس از 20 دقیقه به خط رسیدیم. بچه‌های خط می‌خندیدند و می‌گفتند: شما دیوانه‌ها را تماشا می‌کردیم. بچه‌های پیاده هم نزدیک غروب، خاک‌آلود و خسته از راه رسیدند. آقای رحیمی مسئول خط بود.

چند روز در خط ماندیم. هر شب خاکریز را جلوتر می‌زدیم و بچه‌ها به عراقی‌ها نزدیک‌تر می‌شدند. اینجا هم پشه زیاد بود، یک روز فکری به ذهنمان رسید. با دوست رفسنجانی‌ام به اهواز رفتیم و یک خیاط پیدا کردیم که دو کیسه ضد پشه برایمان دوخت. مجبور بودیم که در هوای گرم، داخل سنگر را آتش بزنیم تا بتوانیم نیم ساعت از دست پشه‌ها راحت بخوابیم. از آن موقع پوتین‌ها را به پا می‌کردیم، شلوارمان را هم روی پوتین‌ها می‌آوردیم و کش رویشان می‌انداختیم و داخل کیسه می‌رفتیم و ساعتی راحت می‌خوابیدیم.

اما یکدفعه این بی‌رحم‌ها از سوراخ ریز کیسه وارد شدند و شروع کردند صورت ما را نیش زدن.

شب بعد پماد به بدن خود مالیدیم و چوپ داخل کیسه بردیم و دو طرف گردنمان می‌زدیم که کیسه بالا بیاید و اینها نتوانند صورت ما را بزنند.

شب سوم، عراق چنان‌ آتشی ریخت که هر چه خواستیم زیپ کیسه را باز کنیم، باز نشد. مجبور شدیم کیسه را پاره کنیم و از آن بیرون بیاییم. این هم لطف خدا بود که نمی‌خواست کسی در خط اول با این همه دشمن بخوابد و از همه چیز غافل شود. از آن به بعد بالای خاک‌ریز می‌رفتیم. یکی نگهبانی می‌داد و دیگری هم نشسته، می‌خوابید. کسی که نگهبانی می‌داد، پشه‌ها را می‌کشت.

متوجه شدیم که گشت‌های عراقی هر شب تا نزدیک خاک‌ریز ما می‌آیند. یک شب ساعت 10-12 مقداری کمک مردمی رسید. کمپوت آلوزردی را داخل کلمن یخ قرار دادیم که بعد آن را بخوریم. دوستم محمود که اهل رفسنجان بود، گفت: دیشب خواب دیدم که نتوانستیم آلوزرد را بخوریم.

گفتم اینها که کنار ما داخل سنگر هستند چطور این خواب را دیدی؟ گفت: همین که گفتم. نمی‌توانیم آن‌ها را بخوریم! من سریع رفتم و آلوزردها را آوردم. خداوند رحمت کند شهید بهشتی را. اولین شب جمعه شهادت ایشان بود از رادیو دعای کمیل تهران را گوش می‌کردیم. در حالی که دست من داخل کلمن بود، نور زیادی سراسر جبهه عراقی‌ها را روشن کرد و خمپاره‌ای داخل سنگر روباز ما شد و کلمن را تکه‌تکه کرد خودمان هم پرت شدیم، تا خواستیم از جا بلند شویم، دومین خمپاره داخل سنگر آمد و زخمی شدیم.

دوستی داشتیم که راننده آمبولانس بود، وقتی خبر شد، سریع آمد و ما را بلند کرد. در اثر شدت آتش چند بار زمین خوردم، بالاخره یک یا علی گفتم و خودم را داخل آمبولانس رساندم. دوستم محمود را هم آوردند.

این مطلب را هم عرض کنم (بچه‌ها گفتند: پس از رفتن شما ناگهان متوجه شدیم که یک گروهان عراقی به ما نزدیک می‌شود بچه‌ها به طرف آن‌ها تیراندازی کردند و حدود 20 نفرشان را کشتند، بقیه هم فرار کردند.

راننده آمبولانس راه را گم کرد و به میدان‌های مین پاکسازی شده رفت. الحمدالله به سلامت از آنجا رد شدیم و به حمیدیه رسیدیم. حال من خیلی بد بود، به طوری که نفسم قطع می‌شد. گویی آخرین نفس‌ها را می‌کشیدم، به اورژانس که رسیدیم، اکسیژن به من وصل کردند. پس از آن هر دو نفر ما را به بیمارستان اهواز اعزام نمودند. در آنجا خیلی سریع با قیچی پهلویم را سوراخ کردند، خون زیادی از پهلویم بیرون ریخت و نفسم برگشت. معلوم شد در اثر موج خمپاره از داخل خونریزی کرده بودم.

لوله و کیسه بزرگی به من وصل کرده بودند. فردای آن روز اتوبوسی که صندلی‌هایش را برداشته بودند، آوردند. (این اتوبوس مخصوص زخمی‌هایی بود که نمی‌توانستند، حرکت کنند) در حال بیرون آمدن از بیمارستان بودیم که گلوله‌های توپ عراقی وسط شهر جلوی بیمارستان به زمین خورد و آنهایی که ما را حمل می‌کردند، برانکارد را روی زمین گذاشتند و فرار کردند.

ما که با این همه لوله و کیسه وصل شده نمی‌توانستیم تکان بخوریم، اطراف‌مان مرتب گلوله می‌خورد و نمی‌توانستیم تکان بخوریم. بنده خدایی از راه رسید و شروع به سر و صدا کرد و چند نفر را جمع کرد و ما را داخل ماشین گذاشتند. پرسید که اینها کجا باید بروند؟ گفتند: فرودگاه. سوار ماشین شد و ما را از آن معرکه نجات داد. عصر آن روز ما را به تهران منتقل کردند.

من 48 ساعت بود که دستشویی نرفته‌ بودم و اجازه حرکت کردن هم نداشتم. هر چه پرستارها خلوت می‌کردند، نمی‌توانستیم دستشویی کنم. خلاصه کار به جایی رسید که گریه می‌کردم، با همین حال مرا به اطاق عمل بردند. روز بعد، از شدت ناراحتی احساس می‌کردم دارم می‌میرم. پرستارها هم نگران بودند.

چاره‌ای ندیدم جز این که بگویم هیچ ناراحتی ندارم. آن‌ها هم با خاطر جمعی رفتند. مجروح دیگری که پایش از مچ قطع شده بود، در اطاق من بود. به او گفتم: تو برو توالت را پیدا کن، به خصوص اگر فرنگی باشد، بهتر است. او هم این کار را کرد و من لوله و شیشه‌ها را بغل کردم و خودم را سریع به توالت رساندم. داخل شدم و در را از داخل قفل کردم.

پرستارها فهمیدند و پشت در، سروصدا می‌کردند و می‌گفتند: با این وضع مرگت حتمی است. در را باز کردم و پرستارها با تخت متحرک مرا به اطاق برگرداندند.

چند روز بعد متوجه شدم که منافقین به بهانه سر زدن به زخمی‌های جنگ به بیمارستان می‌آمدند. و مجروح‌هایی را که حالشان خوب نبود و نمی‌توانستند حرکت کنند، شهید می‌کردند. به خصوص اگر می‌فهمیدند که مسئولیتی هم دارد.

یک روز سراغ من آمدند، ولی با سروصدای من فرار کردند. نامردها این کار غیر انسانی را تا آخر جنگ به شکل‌های مختلف ادامه می‌دادند و بعضی فرماندهان ما را شهید کردند.



نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 9:2 عصر روز دوشنبه 92 مرداد 21