>
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



نفسی اگر هست فدای شما - تفحص شهدا

خادمین شهدا
نفسی اگر هست فدای شما - تفحص شهدا
شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه والنصر و اجعلنامن خیرانصاره و اعوانه والمستشهدین بین یدیه ************** باکی از این نداریم که شهادت نصیب عزیزان ما شده است. این یک شیوه ی مرضیه ای است که در شیعه ی امیرالمؤمنین از اول پیدایش اسام تاکنون بوده .من در میان شما باشم یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش می کنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد، نگذارید پیش کسوتان شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند. امام خمینی قدس سره ************* شهید حمید باکری جانشین فرماندهی لشکر 31 عاشورا بود و چه زیبا گفت از دوستانش که دراین سال های بعد از جنگ چگونه خواهند شد!! دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می رسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان امروز سه دسته می شوند: دسته ای به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند و از گذشته خود پشیمان می شوند!! دسته ای راه بی تفاوتی را بر می گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند!!! دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد!!! پس از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان باشید . چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار خواهد بود!!!
نفسی اگر هست فدای شما - تفحص شهدا وصال ؛ پایگاه جامع وب نوشته های  جهادگران فضای مجازی ما می توانیم www.it-help.blogfa.com
بیانیه جنبش حمایت از تهیه کننده برنامه سمت خدا
تماس با نویسنده

موضوعات مطالب
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گلایه‌ . 8 سال دفاع مقدس . انتفاضه سایبری . ایران . بانه . بیانیه . بیمارستان . پیرترین رزمنده دفاع مقدس . پیکر مطهرش . تنها زن . تیم اطلاعات عملیات . جبهه وبلاگی غدیر . جبهه وبلاگی غدیر اعلام کرد جنبش سایبری من به دانشجوی پولی معترضم . جنبش سایبری بصیرت حسینی . جنبش سایبری علمداران بسیج» . حاج حسین خرازی . حاج صفرقلی رحمانیان . حاج عباس کریمی . حماسه حضور زنان . حماسه دفاع . حماسه هویزه . حماسه هویزه و تأثیر آن . خاطرات رهبر انقلاب . خشونت سانسور شده . داشتیم میرفتیم کربلا اتوبوس مان را منفجر کردند ..... . دانلود مداحی شهدا . دفاع . دلاور مردان . رهبری . روایت . روز قدس . روند جنگ عراق علیه ایران . روند جنگ عراق علیه ایران (1) . زریبافان . زنان . زیبا و دلنشین . سالگرد شهادت . سالم پیدا شد . سردار بزرگ اسلام . سردار سرلشکر احمد کاظمی . شرمنده . شهدا . شهید . شهید امیر حاج امینی . شهید غلامرضا یزدانی . شهید قاسم نصرالهی . شهید همت . شهید کبیری . عملیاتها . عکس اسرای ایران در عملیات بدر . فرمانده سپاه . فرمانده لشکر محمد رسول الله(ص) . فسا . گلعلی بابایی . لحظه شهادت . لیست کامل . محمد مهدی کاظمی . محمدعلی شاه ، افغانستان ، جبهه ، جنگ ایران و عراق ، مجاهد ، زندا . ناگفته هایی از زنان . هشت دفاع مقدس . هشتم اسفندماه . همسران سرداران شهید . وصیت نامه . ولایت فقیه . یادواره وبلاگی . یک فرزند شهید . کمپین، حامیان توافق خوب .
آرشیو وبلاگ
آرشیو مرداد ماه87
آرشیو شهریور ماه 87
آرشیو مهر ماه 87
آشیو آبان ماه 87
آرشیو آ ذر ماه 87
آرشیو دی ماه 87
آرشیو بهمن ماه 87
آرشیو اسفند ماه سال 87
آرشیو فروردین ماه 88
آرشیو اردیبهشت ماه 88
آرشیوخرداد ماه 88
آرشیو تیر ماه 88
آرشیو مرداد ماه 88
آرشیو مهر ماه 88
آرشیو آبان ماه 88
آرشیو آذر ماه 88
آرشیو دی ماه 88
ارشیو بهمن ماه 88
آرشیو اسفند ماه 88
آرشیو فروردین ماه 89
آرشیو اردیبهشت 89
آرشیوخرداد ماه 89
آرشیو تیر ماه 89
آرشیو مردادماه 89
آرشیو شهریور ماه 89
آرشیو مهر 89
آرشیو آبان 89
آرشیوآذر ماه 89
آرشیو دی ماه 89
آرشیو بهمن ماه89
آرشیو اسفندماه89
آرشیو فروردین ماه 90
آرشیو اردیبهشت ماه 90
آرشیو خرداد ماه 90
آرشیو تیر ماه90
آرشیو مرداد ماه 90
آرشیو شهریور ماه90
آرشیو مهرماه 90
آرشیو آبان ماه 90
آرشیو آذر ماه90
آرشیو دی ماه 90
آرشیو بهمن ماه 90
آرشیو اسفند ماه 90
آرشیو فروردین ماه 91
آرشیو اردیبهشت ماه 91
آرشیو خرداد ماه 91
آرشیو تیر ماه 91
ارشیو مرداد ماه 91
آرشیو شهریورماه 91
آرشیو مهر ماه 91
آرشیو آبان ماه 91
آرشیو آذرماه 91
آرشیو دی ماه 91
آرشیو بهمن ماه 91
ارشیو اسفند ماه 91
آرشیو فروردین ماه 92
آرشیو اردیبهشت ماه 92
آرشیوخرداد ماه 92
آرشیو تیر ماه 92
آرشیو مرداد ماه 92
آرشیو شهریورماه 92
آرشیو مهر ماه 92
آرشیو آبان ماه 92
آرشیو آذر ماه 92
آرشیو دی ماه 92
آرشیو بهمن ماه 92
ارشیو اسفند ماه 92
آرشیو فروردین ماه 93
آرشیو اردیبهشت ماه 93
آرشیو خردادماه 93
آرشیو تیرماه 93
آرشیو مهرماه 93
آرشیو آذر ماه 93
آرشیو فروردین ماه 94


لینکهای روزانه
آپدیت نود 32 [1]
[آرشیو(1)]



لینک دوستان
EMOZIONANTE
عاشق آسمونی
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
EMOZIONANTE
عاشق آسمونی
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
عطش عشق
وبلاگ قالب
قالب سازمذهبی

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
  ربات مسنجر قافله شهداء - طرحی نو
لوگوی وبلاگ
نفسی اگر هست فدای شما - تفحص شهدا



لوگوی دوستان













آمار بازدید

کل بازدیدها : 535436

بازدیدهای امروز : 120

بازدیدهای دیروز : 96

 RSS 

   

الان هم با اینکه آن چالاکی سابق را ندارم، اما همچنان سربازی آماده در رکاب رهبر عزیز و جانبازمان هستم. از قول من به ایشان بگویید: آقا سید علی عزیز «اگر نفسی از سیده تاج خانم می‌آید، برای رهبر است، ما همه چیزمان فدای رهبر است.»

به گزارش فارس ، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. سرجمع دوران نقاهت‌اش شاید به سه ماه هم نکشید و عجیب اینکه، همان چیزی شد که خودش پیش‌بینی کرده بود: «تا عید تکلیفم روشن می‌شود، یا خودم با پاهایم می‌روم «برار» یا شما مرا می‌برید» و چه باشکوه رفت،‌ حق هم همین بود که این‌گونه از او تجلیل شود.
 
روز جمعه بیستم اسفند 1389 در حالی که سرمای سرد زمستانی و برف و باران توأمان، روستای برار را فراگرفته بود، پیکر این شیرزن در میان خیل انبوه مشایعت‌کنندگان، به سمت آرامگاه ابدیش تشییع شد تا در کنار مزار فرزند شهیدش آرام گیرد. روزی که آسمان هم بغض کرده بود و برای این مادر شهید که به واقع نه تنها برای «کرامت»اش بلکه برای همه، مادری کرده بود، اشک می‌ریخت.
 
«حاجیه سیدتاج خانم» واقعاً شخصیتی منحصر به فرد بود و زندگی‌اش مصداق عینی زنان صدر اسلام. تکریم شخصیت او، احترام به تمام مادران و پدران شهیدی است که هر روز شاهد غروب خورشید زندگی آنها در این کره خاکی هستیم. آنانی که رنج هجران فرزندانشان را به بهای بقای انقلاب، مظلومانه تحمل کردند و دم برنیاوردند.
 
مطلبی که در ادامه می‌خوانید مصاحبه گل‌علی بابایی است با «حاجیه سیدتاج خانم» مادر مهربان روستای برار که بسیاری از فرزندان پسری که او به دنیا آورد، به شهادت رسیدند و فرزند شهید خودش را نیز با دستان خود به خاک سپرد.
 
* من و دیگر زن‌های روستایی، هم مرد خانه بودیم و هم زن خانواده

 

هفتم آبان سال 1305 در روستای برار از توابع شهرستان چالوس متولد شدم. پدرم مرحوم آقا سیدصالح از روحانیون و وعاظ مشهور منطقه «بیرون بشم» بود. وقتی به سن 6 سالگی رسیدم و توانستم خوب را از بد تشخیص دهم به توصیه پدرم، به مکتبخانه شیخ موسی کیاجمالی رفتم تا الفبای عربی و عم‌جزء را یاد بگیرم.
 
9 سالم بود که پدرم را از دست دادم. از آن پس خانواده بی‌سرپرست ما امورات زندگی‌اش را با کشاورزی و کاشت گندم و ارزن به سختی می‌گذراند. 14 ساله بودم که با یکی از جوانان هم‌محلی خودم به نام «عین‌الله داخته» ازدواج کردم.
 
شریک زندگی‌ام به همراه اکثر مردان روستا از همان ابتدا کارگر کارگاه‌های تولید ذغال بود. محل کار آنها در دل جنگل‌های انبوه غرب مازندران قرار داشت و آنها کارگرانی بودند که به صورت تمام وقت با تنه‌های بزرگ درخت دست و پنجه نرم می‌کردند. حاصل تلاش آنها ذغال‌هایی بود که اجاق خانه و کرسی شب‌های زمستانی شهرنشینان را گرم می‌کرد.
 
مردان ما گاهی 6 ماه یکبار هم نمی‌توانستند به خانواده خود سری بزنند؛ من و دیگر زن‌های روستایی، هم مرد خانه بودیم و هم زن خانواده.
 
* بعد از تولد دومین فرزندم، شدم مامای روستای خودمان
 
شوهران ما در پی لقمه نانی دور از خانواده در میان جنگل‌ها زندگی می‌کردند و همین، از آنها انسان‌هایی ساخته بود که تمام هم و غم‌شان تأمین امورات زندگی بود، زندگی در آن شرایط واقعاً سخت و طاقت‌فرسا بود. بعد از تولد دومین فرزندم توسط مادرم که زن قابلی بود، مامائی را یاد گرفتم و شدم مامای روستای خودمان و همه روستاهای اطراف. بیچاره بچه‌های من، حالا دیگر هیچ سر و سامانی نداشتند، پدرشان هرچند وقت یکبار می‌آمد روستا سری می‌زد و می‌رفت پی کار و شغل خودش؛ من هم که حالا شده بودم مامای روستاهای منطقه، کارم این بود که از این روستا به آن روستا بروم و درد زایمان مادران روستایی را کم کنم.
 
*بیش از 200 بچه را بدون استفاده از دارو به دنیا آوردم
 
کار من شب و روز نمی‌شناخت، وقت و بی‌وقت می‌آمدند سراغم و با هر وسیله‌ای که بود می‌بردنم برای زایمان زائو، در کار خودم خیلی خبره شده بودم؛ به حدی که در پایان عمر مامایی‌گری‌ام بیش از دویست بچه را بدون استفاده از حتی یک آمپول یا داروی دیگری به دنیا آوردم، بدون اینکه حتی یک نفر تلفات مادر داشته باشم، البته بعضی وقت‌ها تلفات نوزادان را داشتم که آنها هم بیشتر، قبل از تولد در شکم مادر مرده بودند، اما تلفات مادر هیچ‌وقت نداشتم. خود من هم، بعضی وقت‌ها خیلی اذیت می‌شدم، آخر شوخی که نبود، آن موقع‌ها بدون ماشین از این روستا به آن روستا رفتن و کار مردم را حل کردن.
 
* سوار بر اسب به داخل دره برفی پرتاب شدم  
 
یادم هست یک روز سرد زمستان هنگامی که برف همه روستا و جنگل‌های اطراف را سفیدپوش کرده بود، خبر آوردند «عروس شیخ محمدعلی در روستای گلامره، درد زایمان دارد» از روستای ما تا آن روستا حدود یک فرسنگ (6 کیلومتر) راه کوهستانی بود. من بودم و آن هوای توفانی و برفی و شوهر آن زن که با یک اسب آمده بود تا مرا برای نجات همسرش ببرد.
 
بوران زیاد باعث شده بود تا هم ما و هم اسب نتواند راه را به خوبی پیدا کند. صدای زوزه گرگ‌های گرسنه‌ای که از اطراف می‌آمد، بیشتر از آنکه من را بترساند، آن مرد بیچاره را نگران کرده بود. با هر مشقتی بود، نصف راه را طی کردیم. به جایی رسیده بودیم که راه شیب تندی داشت، در آنجا که یک منطقه سنگلاخی هم بود، اسب کنترل خودش را از دست داد و به سمت دره واژگون شد. من هم که بر ترک اسب نشسته بودم، همراه او به زمین غلتیدم. برای یک لحظه چیزی نفهمیدم. وقتی به خودم آمدم که دیدم حدود 300 متر از مسیر راه به سمت دره پرت شده و در حالی که اسب روی سینه‌ام افتاده بود، زمین‌گیر شدم. هر چی صدا زدم کسی صدایم را نشنید. احساس کردم شوهر آن خانم از ترس در حال سکته است. فریاد زدم «آهای! من زنده‌ام. بیا کمک کن تا از زیر این اسب نجات پیدا کنم». اسب هیچ حرکتی نداشت و به نظرم آمد از ترس قالب تهی کرده است، با هر مشقتی بود با کمک آن مرد آن اسب از روی سینه‌ام جدا شد و من توانستم روی پای خودم بایستم. در حالی که برف تا بالای زانو بود، بقیه راه را پیاده رفتم تا رسیدم به روستای موردنظر و خدا کمک کرد و توانستم آن خانم که بچه‌اش قبل از تولد در شکمش مرده بود را نجات دهم.
 
تا می‌آمدم استراحتی بکنم، یکی دیگر می‌آمد و مرا برای تولد نوزادی دیگر می‌برد، خلاصه اینکه آرام و قرار نداشتم.
 
*علاوه بر مامایی، غسّالی و مرده‌شویی می‌کردم
 
علاوه بر مامایی، غسّالی و مرده‌شویی روستای خودمان و خیلی از روستاهای اطراف را هم من انجام می‌دادم. اگر خانم و یا کودکی از دنیا می‌رفت، می‌آمدند دنبال من. راه و چاه این کار را هم از مادرم یاد گرفته بودم که چطوری مرده را غسل بدهم، آب سدر و کافور بریزم و بعد هم کفن کنم و او را بگذارم داخل قبر. هیچ وقت یادم نمی‌رود، آن موقع‌ها از واکسن خبری نبود. وقتی می‌شنیدیم سرخک و یا سیاه‌سرفه به فلان روستا رسیده تنم می‌لرزید. آخر شوخی نبود، وقتی سرخک و سیاه‌سرفه از راه می‌رسید، بچه‌های معصوم روستا را درو می‌کرد. بعضی سال‌ها روزی می‌شد که 12 تا 13 بچه را تنهایی چال می‌کردم. سه تا از بچه‌های خودم را هم که سرخک آنها را تلف کرده بود، شخصاً گذاشتم داخل قبر.
 
* شغل سوم؛ حضور در رکاب امام خمینی(ره) 
 
شغل سوم من این بود که با شروع نهضت امام خمینی(ره) خدا کمک کرد تا در رکاب آن پیرمرد باصفا باشم. اوایل شروع انقلاب، ‌امام پاریس بودند و من در یکی از روستاهای دورافتاده شمال از نظر مسافت زمینی خیلی با هم فاصله داشتیم، اما احساسم این بود که هر وقت امام حرف می‌زند من هم کنارش هستم. این بود که از همان ابتدای انقلاب به افتخار بسیجی بودن نائل آمدم و شدم سرباز کوچکی برای ولایت. البته این، فقط کار من نبود، چون بعد از پیروزی انقلاب و شروع کار شوراهای روستایی، به عنوان یکی از اعضای اصلی شورای محل کمک حال مردم روستایمان بودم.
 
هر کس هر مشکلی داشت پیش من می‌آمد، سعی می‌کردم تا آنجایی که در توان دارم، مشکل او را حل کنم. در کنار همه این کارها، خانه‌داری و سرو سامان دادن به زندگی خودم و فرزندانم را هم وظیفه‌ام می‌دانستم. سر و سامان دادن به زندگی یک دختر و شش پسر و همسری که همچنان به دنبال لقمه نانی دور از خانه کار می‌کرد.
 
* جنگ که شروع شد کار من هم درآمد
 
جمع کردن وسایل مورد نیاز برای رزمنده‌ها. از این روستا به این روستا می‌رفتم و چون برای همه هم شناخته شده بودم، وسایل زیادی برای جبهه‌ها جمع می‌کردم. از تخم‌مرغ گرفته تا کله قند و کدو و... را بار وانت می‌کردم و می‌بردم ستاد پشتیبانی جنگ تحویل می‌دادم.
 
همان موقع‌ها دو تا پسرهای من «کرامت» و «الیاس» رفته بودند بسیج و داشتند آموزش می‌دیدند تا بروند برای جبهه. البته قبل از اینها پسر بزرگ‌ترم آقا «نعمت» جبهه بود و بعد از او کرامت هم رفت جبهه و الیاس ماند پیش خودم.
 
*با شنیدن خبر شهادت بچه‌هایی که خودم آنها را به دنیای خاکی آورده بودم، دلم می‌سوخت
 
رفتن کرامت و دیگر جوان‌های روستایی که همگی در حکم فرزندان خودم بودند و بیشترشان هم چون می‌دانستند من «مامایی» بودم که آنها را به این دنیای خاکی آوردم، به من مامان می‌گفتند، قلبم را می‌سوزاند. با شنیدن خبر شهادت هر کدامشان دلم آتش می‌گرفت و احساس می‌کردم یکی از بچه‌های خودم شهید شده است. شهدایی مثل علی‌اصغر خون‌رز، ایمان بابایی، وحید رحیمی، فردوس کیاپاشا، وحید کیاپاشا، نورالدین غلام‌قاسمی، حسین رحیمی، بیژن رحیمی، سلطان قیس کیاپاشا، محسن کیاپاشا، و تقی‌میرزا پرچی.
 
* بعد از شهادت کرامت، او را با گل و گلاب شستم و داخل قبر گذاشتم
 
کرامت، بچه‌ای با روحیه بسیار لطیف و روشن بود. در کارهای خانه خیلی به من کمک می‌کرد، مثل یک دختر کارهای آشپزخانه را انجام می‌داد و دنبال این بود که همیشه من را از خودش راضی نگه دارد.
 
اواخر پاییز 1365 وقتی برای بار آخر می‌خواست برود جبهه نمی‌دانم چرا خیلی دلتنگی می‌کردم. هنوز چند روزی از اعزام او نگذشته بود که پدرش در اتوبان تهران ـ‌کرج با یک خودرو تصادف کرد و به رحمت خدا رفت. کرامت برای مراسم تشییع و ختم پدرش هم نتوانست، بیاید. آخر آنها درگیر عملیات «کربلای 4» بودند و توی شلمچه داشتند با نیروهای عراقی دست و پنجه نرم می‌کردند. عملیات که تمام شد، کرامت هم آمد مرخصی. داغ مرگ پدر روح این بچه را خیلی مکدّر کرده بود. درست است که بچه‌های من زیاد پدرشان را نمی‌دیدند، اما چنان عشقی از او در دلشان داشتند که برای خود من هم تعجب‌آور بود. به او دلداری دادم و گفتم «پسرجان! ناراحت نباش خواست خدا بوده و ما هم باید در برابر آن تسلیم باشیم».
 
چند روزی پیش ما ماند و بعد هم رفت برای عملیات «کربلای 5». او بود و وحید رحیمی و یونس کیاپاشا، وقتی رسیدند به مقر لشکر خودشان، دیدند همه اعزام شدند و رفتند جنوب. آنها هم سریع خودشان را با ماشین‌های کرایه‌ای می‌رسانند تهران.
 
داداشِ کرامت، یعنی آقانعمت آن موقع‌ها در جهاد مرکزی ـ پشتیبانی جنگ ـ تهران کار می‌کرد. رفتند پیش او تا ترتیب اعزام آنها را بدهد. نعمت به آنها گفت باید امشب تهران بمانید تا فردا شما را با یک خودرو بفرستم جنوب. آنها ناچار شب را منزل برادر بزرگ‌تر کرامت «ابن یامین» ماندند. صبح آنها را از زیر قرآن رد کردند و آنها هم با ماشین پشتیبانی جهاد رفتند شلمچه و خودشان را رساندند به لشکر 25 کربلا ـ گردان مسلم‌بن عقیل. فرمانده گردان کسی نبود جز محراب رجوانی، جوان برومندی از اهالی روستای «شهرستان» در نزدیکی روستای خودمان. شاید او هم یکی از بچه‌های خودم بوده!
 
بچه‌های هم‌محلی همراه کرامت در این عملیات غیر از وحید رحیمی و یونس کیاپاشا، موسی رجوانی و شهرزاد رجوانی هم بودند. عملیات تکمیلی «کربلای 5»، شب یازدهم اسفند 1365 در منطقه شلمچه شروع شد. آن‌طور که همرزمان کرامت برایم گفتند، بچه‌های ما آن شب با نیروهای زیادی از دشمن مواجه شدند. جنگ سختی هم کردند و مظلومانه به شهادت رسیدند که حتی جسدشان را نتوانستند به عقب منتقل کنند. پیکر کرامت را 22 روز بعد برایم هدیه آوردند. یعنی روز سوم عید سال 1366. خودم رفتم داخل معراج شهدا بچه‌ام را شناسایی کردم. با گل و گلاب شستم و بعد هم خودم داخل قبر گذاشتمش.
 
*سفارش‌هایی که به فرزند شهیدم کردم
 
من تا آن موقع خیلی‌ها را دفن کرده بودم. پیر، جوان، نوعروس،‌ کودک، اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم، روزی برسد که جگر گوشه خودم را هم داخل قبر بگذارم. کرامت را داخل قبر گذاشتم و گفتم «کرامت جان، شهادتت مبارک، من از تو راضی‌ام. خدای من هم از تو راضی باشد؛ کرامت جان، یادت باشد این مادر پیرتو فراموش نکنی‌ها، حتماً دست من را بگیر و از سرپل صراط ردم کن»
 
با او نجوا کردم و گفتم «عزیز دلم، مگر نگفته‌اند شهدا پیش خدا ارج و قرب دارند و می‌توانند خیلی‌ها را شفاعت کنند. پس تو هم حق فرزندی را برای من و بابای زجرکشیده‌ات ادا کن و دست ما را بگیر.»
 
* نخواهم گذاشت خم به ابروی «سیدعلی عزیز» بیاید
 
یکی دو سال بعد، جنگ تمام شد. سهم من از جنگ همین‌قدر بود. می‌دانم در مقابل آنهایی که چند شهید دادند، سهم زیادی نیست، اما هرچی هست امیدوارم خدا قبول کند. یک سال بعد از جنگ، امام فوت کرد و ما را در غم بزرگ خودش تنها گذاشت. اما غم مرگ امام با انتخاب حضرت آیت‌الله خامنه‌ای کمی فروکش کرد و ما احساس کردیم که آن‌قدرها هم تنها نشده‌ایم.
 
الان هم با اینکه آن چالاکی سابق را ندارم، اما همچنان سربازی آماده در رکاب رهبر عزیز و جانبازمان هستم. از قول من به ایشان بگویید: آقا سید علی عزیز «اگر نفسی از سیده تاج خانم می‌آید، برای رهبر است، ما همه چیزمان فدای رهبر است.»
 
اگر ایشان اشاره‌ای بکند، حاضرم با همه پیری و از کارافتادگی‌ام فرمان او را اجابت کنم و نگذارم خم به ابروی ایشان بیاید. خدا گواه است وقتی می‌بینم حوادث این روزهای اخیر چقدر ایشان را ناراحت کرده، دلم نمی‌آید تلویزیون را روشن کنم و این صحنه‌ها را ببینم. تحمل دیدن ناراحتی‌های ایشان را ندارم.
 
یک پیام هم برای آنهایی دارم که به فکر توطئه در این کشور امام‌زمانی هستند، آنها بدانند «تا وقتی من و دیگر پدر و مادرهای شهدا زنده‌ایم و نفسی داریم، نمی‌گذاریم این انقلاب، که با خون جگرگوشه‌های ما به ثمر رسیده به دست دشمنان اسلام بیفتد.»


نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 1:22 عصر روز چهارشنبه 91 فروردین 16