>
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



مصاحبه با مجله روایت هشتم قسمت اول - تفحص شهدا

خادمین شهدا
مصاحبه با مجله روایت هشتم قسمت اول - تفحص شهدا
شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه والنصر و اجعلنامن خیرانصاره و اعوانه والمستشهدین بین یدیه ************** باکی از این نداریم که شهادت نصیب عزیزان ما شده است. این یک شیوه ی مرضیه ای است که در شیعه ی امیرالمؤمنین از اول پیدایش اسام تاکنون بوده .من در میان شما باشم یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش می کنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد، نگذارید پیش کسوتان شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند. امام خمینی قدس سره ************* شهید حمید باکری جانشین فرماندهی لشکر 31 عاشورا بود و چه زیبا گفت از دوستانش که دراین سال های بعد از جنگ چگونه خواهند شد!! دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می رسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان امروز سه دسته می شوند: دسته ای به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند و از گذشته خود پشیمان می شوند!! دسته ای راه بی تفاوتی را بر می گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند!!! دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد!!! پس از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان باشید . چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار خواهد بود!!!
مصاحبه با مجله روایت هشتم قسمت اول - تفحص شهدا وصال ؛ پایگاه جامع وب نوشته های  جهادگران فضای مجازی ما می توانیم www.it-help.blogfa.com
بیانیه جنبش حمایت از تهیه کننده برنامه سمت خدا
تماس با نویسنده

موضوعات مطالب
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گلایه‌ . 8 سال دفاع مقدس . انتفاضه سایبری . ایران . بانه . بیانیه . بیمارستان . پیرترین رزمنده دفاع مقدس . پیکر مطهرش . تنها زن . تیم اطلاعات عملیات . جبهه وبلاگی غدیر . جبهه وبلاگی غدیر اعلام کرد جنبش سایبری من به دانشجوی پولی معترضم . جنبش سایبری بصیرت حسینی . جنبش سایبری علمداران بسیج» . حاج حسین خرازی . حاج صفرقلی رحمانیان . حاج عباس کریمی . حماسه حضور زنان . حماسه دفاع . حماسه هویزه . حماسه هویزه و تأثیر آن . خاطرات رهبر انقلاب . خشونت سانسور شده . داشتیم میرفتیم کربلا اتوبوس مان را منفجر کردند ..... . دانلود مداحی شهدا . دفاع . دلاور مردان . رهبری . روایت . روز قدس . روند جنگ عراق علیه ایران . روند جنگ عراق علیه ایران (1) . زریبافان . زنان . زیبا و دلنشین . سالگرد شهادت . سالم پیدا شد . سردار بزرگ اسلام . سردار سرلشکر احمد کاظمی . شرمنده . شهدا . شهید . شهید امیر حاج امینی . شهید غلامرضا یزدانی . شهید قاسم نصرالهی . شهید همت . شهید کبیری . عملیاتها . عکس اسرای ایران در عملیات بدر . فرمانده سپاه . فرمانده لشکر محمد رسول الله(ص) . فسا . گلعلی بابایی . لحظه شهادت . لیست کامل . محمد مهدی کاظمی . محمدعلی شاه ، افغانستان ، جبهه ، جنگ ایران و عراق ، مجاهد ، زندا . ناگفته هایی از زنان . هشت دفاع مقدس . هشتم اسفندماه . همسران سرداران شهید . وصیت نامه . ولایت فقیه . یادواره وبلاگی . یک فرزند شهید . کمپین، حامیان توافق خوب .
آرشیو وبلاگ
آرشیو مرداد ماه87
آرشیو شهریور ماه 87
آرشیو مهر ماه 87
آشیو آبان ماه 87
آرشیو آ ذر ماه 87
آرشیو دی ماه 87
آرشیو بهمن ماه 87
آرشیو اسفند ماه سال 87
آرشیو فروردین ماه 88
آرشیو اردیبهشت ماه 88
آرشیوخرداد ماه 88
آرشیو تیر ماه 88
آرشیو مرداد ماه 88
آرشیو مهر ماه 88
آرشیو آبان ماه 88
آرشیو آذر ماه 88
آرشیو دی ماه 88
ارشیو بهمن ماه 88
آرشیو اسفند ماه 88
آرشیو فروردین ماه 89
آرشیو اردیبهشت 89
آرشیوخرداد ماه 89
آرشیو تیر ماه 89
آرشیو مردادماه 89
آرشیو شهریور ماه 89
آرشیو مهر 89
آرشیو آبان 89
آرشیوآذر ماه 89
آرشیو دی ماه 89
آرشیو بهمن ماه89
آرشیو اسفندماه89
آرشیو فروردین ماه 90
آرشیو اردیبهشت ماه 90
آرشیو خرداد ماه 90
آرشیو تیر ماه90
آرشیو مرداد ماه 90
آرشیو شهریور ماه90
آرشیو مهرماه 90
آرشیو آبان ماه 90
آرشیو آذر ماه90
آرشیو دی ماه 90
آرشیو بهمن ماه 90
آرشیو اسفند ماه 90
آرشیو فروردین ماه 91
آرشیو اردیبهشت ماه 91
آرشیو خرداد ماه 91
آرشیو تیر ماه 91
ارشیو مرداد ماه 91
آرشیو شهریورماه 91
آرشیو مهر ماه 91
آرشیو آبان ماه 91
آرشیو آذرماه 91
آرشیو دی ماه 91
آرشیو بهمن ماه 91
ارشیو اسفند ماه 91
آرشیو فروردین ماه 92
آرشیو اردیبهشت ماه 92
آرشیوخرداد ماه 92
آرشیو تیر ماه 92
آرشیو مرداد ماه 92
آرشیو شهریورماه 92
آرشیو مهر ماه 92
آرشیو آبان ماه 92
آرشیو آذر ماه 92
آرشیو دی ماه 92
آرشیو بهمن ماه 92
ارشیو اسفند ماه 92
آرشیو فروردین ماه 93
آرشیو اردیبهشت ماه 93
آرشیو خردادماه 93
آرشیو تیرماه 93
آرشیو مهرماه 93
آرشیو آذر ماه 93
آرشیو فروردین ماه 94


لینکهای روزانه
آپدیت نود 32 [1]
[آرشیو(1)]



لینک دوستان
EMOZIONANTE
عاشق آسمونی
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
EMOZIONANTE
عاشق آسمونی
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
عطش عشق
وبلاگ قالب
قالب سازمذهبی

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
  ربات مسنجر قافله شهداء - طرحی نو
لوگوی وبلاگ
مصاحبه با مجله روایت هشتم قسمت اول - تفحص شهدا



لوگوی دوستان













آمار بازدید

کل بازدیدها : 535019

بازدیدهای امروز : 142

بازدیدهای دیروز : 91

 RSS 

   

برادر عزیزم آقا کمیل رضوانخواه با سلام و تشکر صمیمانه از این که وقتتون رو در اختیار نشریه روایت هشتم قرار دادین. انشاءلله خدای متعال شما و ما رو با شهید بزرگوار حسن رضوانخواه محشور کنه.

- لطفا پس از معرفی، از زمان و مکان تولدتان و روزهای قبل از رفتن به مدرسه بگویید؟ راستی چرا اسم شما را کمیل انتخاب کردند؟

بسم الله الرحمن الرحیم. کمیل رضوان خواه گلسفیدی هستم، فرزند شهید حسن رضوان خواه، فرمانده گردان کمیل لشگر قدس گیلان. بابا هفده ساله بود که ازدواج کرد و من در سن نوزده سالگی اش به دنیا اومدم. پنجم شهریور سال شصت و سه. یه دستنوشته از بابا دارم که توی اون به مامان قبل از این که من به دنیا بیام نوشته بود اگه فرزندمون پسر بود اسمش رو حسن -یعنی اسم خودش- و اگه دختر بود زینب بذار تا حسن، اسمش رو و زینب، پرچمش رو زنده نگه داره. اما من به دنیا اومدم و بابا هم زنده بود و اسم دیگه ای انتخاب کرد. شاید چون خودش تو راه تکامل قدم ورمی داشت اسمم رو کمیل گذاشت. شاید هم دلیل دیگه ای اما دو سال بعد لشگر قدس گیلان شامل سه گردان شد. گردان های امام حسین(ع)، حمزه سید الشهدا و کمیل. بابا فرمانده گردان کمیل شد. بعضاً ازم می پرسند که بابا چون فرمانده گردان کمیل بود اسمتو کمیل گذاشت؟ که این طور نیست و من دو سال قبلش به دنیا اومده بودم.

خانواده شما چند نفرند. توضیحاتی درباره آنها مختصرا بفرمایید

 مامان، من و خواهرم زینب. زینب وقت شهادت بابا شش ماهه بود.

شما در چه سنی بودید که پدرتان شهید شدند؟ آیا از روزهای تشییع پیکر پدرتان یا مراسم ها چیزی به یاد دارید؟

 شهادت بابا هم توی شهریور بود؛ دهم. پنج روز بعد از دومین جشن تولد من. بالطبع چیز زیادی خب یادم نباید باشه، ولی تک صحنه های مبهمی توی ذهنم حک شده که خوشبختانه یادمه. دو سه لحظه که عکس هاش هم هست. یه صحنه سر سفره ناهاره که بابا تازه برگشته و با مامان دارن ناهار می خورن و من کنار سفره دارم با پرتقالا بازی می کنم! (عکس پایین)

یکی دیگه بالا سر تابوت و جنازه ی باباست که دارم به دوربین نگاه می کنم. (عکس زیر)

از نام و مکان مدارس خود در دوره های دبستان، راهنمایی و دبیرستان و رشته تحصیلی دیپلمتان بگویید. وضعیت نمرات و تحصیلتان چطور بود؟

آمادگی و مهد کودکم سه بار عوض شد. اولی رو توی روستای گل سفید بودیم؛ چون بعد از شهادت بابا پیش بابابزرگ زندگی می کردیم و وسط هاش اومدیم لنگرود. یه جا ثبت نام کردیم که یادمه معلمش باهامون خوب رفتار نمی کرد. بچه بودیم و تازه به محیط آموزشی پا گذاشته بودیم. بداخلاقی و بی احترامی ها رو تاب نمی تونستیم بیاریم. مهدکودک رو عوض کردیم و به جایی رفتیم که بنیاد همه بچه های شهید رو اون جا ثبت نام کرد. محیطش خیلی بهتر شد. اون جا خاطره هایی برام داره که هنوز هم توی ذهنم ثبته. بگذریم. کلاس اول تا چهارم مدرسه 22بهمن لنگرود بودم با خاطره هاش. کلاس پنجم رو بنیاد، من و بچه شهیدایی رو که درسشون خوب بود و هر سال معدل شون بالا می شد، فرستاد غیرانتفاعی و دیگه از پنجم تا پیش دانشگاهی رو غیرانتفاعی خوندم. دیپلمم رو در رشته ریاضی گرفتم.

- بی شک نبودن پدر برای یک دانش آموز، گاه مشکلاتی ایجاد می کند. اگر با آنها در دوران تحصیل مواجه بودید مواردی را بیان نمایید ؟

یه شب که فکر می کنم حدود یکی دو سال از شهادت بابا می گذشت، یادمه تا نصفه های شب گریه می کردم و سراغ بابا رو از مامان می گرفتم. هر کاری مامان و بابا بزرگ اینا کردند آرومم کنند، نتونستند. اون شب و شبایی مثل اون گذشتند و یه حس تنهایی همین جور با من بزرگ شد. توی درس سعی می کردم خودم باشم و به کسی تکیه نکنم. از کتاب خوشم میومد. کتاب های غیردرسی هم می خوندم. یادمه توی هر مهمونی که می رفتیم یه کتاب دستم بود. اعتراض های گاه و بیگاه بقیه که چرا اینقدر سرت توی کتابه دیگه برام تکراری شده بود! انگار با نبودن یه عضو بزرگ با نام پدر، یه جورایی کنار اومده بودم و خودم رو سرگرم کارهایی که دوست داشتم می کردم. البته باز هم گاهی وقت ها از مامان سراغشو می گرفتم. مثلاً یه بار یکی رو توی خیابون دیدم که خیلی شبیه بابا بود. وقتی اومدیم خونه از مامان خواستم که بره به اون آقا که شبیه بابا بود بگه بیاد بابای من بشه!

احساس واقعی و نه شعاری خود از اینکه فرزند شهید بودید را بیان نمایید (در آن سالهای نوجوانی) آیا دوست نداشتید فرزند شهید نباشید؟

 این یه افتخار بود برای من. هم اون موقع، هم الان. شعاری شد؟!

پدر شما یکی از شهدای شاخص استان گیلان هستند. این موضوع در احساس شما نسبت به سایر فرزندان شهدا چه تفاوتی ایجاد می کرد؟ در رفتار سایرین با شما و آنها چطور؟

یکی از آشناهامون همیشه بهم می گفت می خواد ببینه وقتی من بزرگ شدم چی کار می کنم و اوضاعم چه طور می شه. چون عکس بابا رو در میدان شهر نصب کرده بودند و این عزیز هر وقت عکس شهید رضوان خواه رو می دید به یاد من می افتاد. براش مهم بود که فرزند یکی از این سردارای شهید که از نزدیکانشه چه سرنوشتی پیدا می کنه!

در رابطه با رفتار بقیه ی بچه های شهدا باید بگم که از بچگی با چند تاشون با هم بزرگ شدیم. توی محل مون چند تا خانواده شهید دیگه هم بودند. بازی ها و دعواها و خوشی های بچگی رو با هم گذروندیم. با هم مدرسه می رفتیم. این که پدر من فرمانده بود و پدر یکی دیگه نه، توی رفتار من که تاثیر خاصی نداشت. اما یادمه توی همون عالم بچگی وقتی مامان ازدواج کرد، یکی شون یه روز برگشت بهم گفت «الان دیگه تو فرزند شهید نیستی.» خیلی ناراحت شده بودم.

زندگی خانوادگی شما بدون حضور پدر چگونه می گذشت؟ از سختی های مادی، خانوادگی، قوم و خویشی، دخالتهای اطرافیان، عاطفی و ... بگویید؟ نقش مادر بزرگوارتان در تمام این سالهای نبود پدر چگونه ایفاء شد؟ ببخشید صریح می پرسم به نظرتان چه جاهایی نتوانستند جای خالی پدر را پر کنند؟ از سختی هایی که ایشان کشیدند بگویید؟

 صبر مامان برای من یک الگو شد. توی روزهایی که سایه ی پدر بالا سرمان نبود –یعنی تا شش سال بعد از شهادت بابا- مامان به تنهایی مشکلاتی را که همه ی همسران شهدا با آن ها درگیر بودند را تحمل کرد و ایستادگی.

"همسر شهید رضوان خواه بالا سر جنازه ی شهید"

گاهی برای بعضی از همسران شهدا که با هم توی یک محله زندگی می کردیم مشکلات و سختی هایی پیش می آمد که تا مرز از هم پاشیدن زندگی شان هم می رفت. این ها را می دیدیم. یا ازدواج های ناموفق بعضی از همسران شهدا که زندگیشان سراسر جنگ و جدل بود. بچه های شهید عذاب می کشیدند. همسر شهیدی که بی هیچ گناهی سختی هاش چند برابر شده بود. این ها واقعیت هایی بود که جلوی چشم مان اتفاق می افتاد که دلایل خاص و مربوط به خودش را داشت. مثل اطرافیان نزدیک همسر و خود شهید که با رفتار نادرست شان زندگی یک خانواده شهید را تحت تاثیر سوء قرار می دادند. اما در کنار این ها موارد موفق هم داشتیم.

اگر برگردم به گذشته ی خودمان می بینم که مامان با اخلاق خاصی که داشت، در برابر این گونه مشکلات به راحتی عبور کرده و هیچ اعتنایی به آن ها نمی کرد؛ یعنی اگر اتفاق یا برخوردی این گونه پیش می آمد یا دخالت بیجایی می شد، با آرامش و متانت و صبر مامان، آتش همه چیز خود به خود فرو می نشست.

این تا هفت هشت سالگی من بود. توی این سن بودم که مامان ازدواج کرد.

اگر دوست دارید از ازدواج مادرتان بگویید؟

آقای حسین شفیعی جانباز جنگ و کارمند بنیاد شهید بودند. آقای حقیت ناصری از دوستان نزدیک بابا، آقای شفیعی را به مامان معرفی کرد و بسیار از او تعریف می کرد. ما بچه های شهید آقای حقیقت ناصری و آقای شفیعی رو خیلی دوست داشتیم. هر وقت می رفتیم بنیاد، اتاق این دو عزیز مثل مهد کودک می شد و بازی های ما توی بنیاد در این اتاق بود. با این ذهنیت بود که همان اول، من و خواهرم آقای شفیعی رو به عنوان پدر قبول کردیم. و جالب این جاست که از همان ابتدای زندگی بابا شفیعی و مامان خوب تونستند مشکلاتی رو که قبل از ازدواج مامان بود رو مدیریت کنند. امروز که این جا هستم و با شما صحبت می کنم، می توانم به جرات بگویم که بابا شفیعی جای خالی بابا رو برامون پر کرد.

البته این را هم بگویم که بعد از ازدواج، باباشفیعی را از بنیاد بیرون کردند و گفتند دیگر نمی تواند کارمند بنیاد باشد. و چه سختی ای کشید بابا که دوباره بتواند کار پیدا کند.

در فضای زندگیتان چقدر از پدر یاد می شود؟ مشخصا و مصداقی بفرمایید؟ لحظات تحویل سال آیا حضور دارند؟ در سالگرد تولد شما هستند؟ در شادی های منزل یا غم های آن چگونه حضور دارند؟ در موفقیت ها و شکست های شما چه حضوری دارند ؟

 هنوز هم به خوابمون میاد. خیلی واضح و روشن باهامون حرف میزنه و به سوال هامون جواب می ده. هیچ وقت نشده دیر کنه. شاید باورتون نشه ولی مامان، آبجی و من، اونو توی مرحله مرحله ی زندگیمون حس می کنیم. جسمش و جای خالیش رو که بابا شفیعی برامون پر کرده؛ کمک و راهنمایی های خودش هم که همیشه توی خواب و بیداری باهامونه. زندگی ما عطر و بوی شهید رضوان خواه رو هنوز که هنوزه –خدا رو هزار مرتبه شکر- داره. این واقعیت زندگی ماست.

آیا کرامتی هم داشته اند که شما به عینه در زندگی لمس کنید؟ رویای صادقه از ایشان دیده اید (تمام اعضا خانواده) و مواردی از این دست ...

یک نمونه از چندین مورد خوابی که هرکدام از ما سه نفر دیده ایم را برایتان تعریف می کنم. چند سال پیش که من در حال تحصیل توی دانشگاه بودم، یک روز مامان بعد از مدتی با من تماس گرفت تا حالم را بپرسد. چون مدت زیادی از آخرین تماس گذشته بود، من تا گوشی را برداشتم گفتم: «سلام، دیگه احوال ما رو نمی گیری؟!» نگو مامان شب قبلش خواب بابا رو دیده بود و بابا توی خواب بهش گفته بود: «مهین! دیگه احوال ما رو نمی گیری؟!» و من هم که هنوز جریان خواب را نشنیده بودم، ناخواسته همان جمله ی بابا رو به مامان گفته بودم.

خواب دومی را که می خواهم بگویم، برمی گردد به جریان ازدواج خواهرم که توی انتخاب و تایید خواستگار دودل مانده بود. از بابا خواست که بیاد به خوابش و راهنماییش کنه. بابا هم اومد. اومد و بهش نشون داد. همونی رو که بابا شفیعی هم تاییدش کرده بود.

و بالاخره خواب سوم از خواب هاییه که من دیدم. چند سال پیش در مورد جریانات روز کشور و عملکرد نظام و انقلاب و خصوصاً طیف حزب اللهی و دوم خردادی و غیره، با بچه های دبیرستان بحث و جدل می کردیم. بعضی از این حرف ها برمی گشت به عملکرد و شخصیت «آقا»؛ مقام معظم رهبری. ناراحت می شدم از این که چنین حرف ها و برخوردهایی با ایشون می شه. من ایشون رو قبول داشتم، اما با این بحث ها و جریانات روز اندکی شک و تردید توی دلم ایجاد شده بود. این شک رو هیچ وقت بروز نمی دادم اما چند وقتی همین طور با من بود؛ تا این که بابا اومد به خوابم. من رو برد توی یه منطقه ی جنگی. جایی که شهدا یکی یکی افتاده بودند و خیلی آروم و قشنگ، انگار که خوابشون برده باشه شهید شده اند. با بابا داشتیم صحبت می کردیم که یک دفعه بهم گفت: «می خوای علی بن ابی طالب رو ببینی؟» جا خوردم. حضرت علی؟ من؟ ... سمتی رو که نشون می داد رو چند قدم جلو رفتم. چیزی ندیدم. دستش رو گذاشت روی شونه ام و با دست دیگه دوباره نشون داد. این بار دیدم. آقای بزرگواری با لباس خاکی در بین شهدا به حالت سجده شهید شده بود. رفتم جلوتر. بهش نزدیک شدم. کنارش نشستم. دست گذاشتم روی شونه اش. خواستم صورتش رو ببینم؛ و دیدمش. "آقا" بود. آقای خامنه ای ...

من از نحوه شهادت پدر بزرگوارتان اطلاع دارم شما از جزییات آن چه می دانید؟ این نحوه شهادت، برایتان با نحوه های دیگر شهادت تفاوتی دارد؟

 همان شب اول عملیات و نیمه های شب بود. در حالی که گردان کمیل به فرماندهی بابا داشت با موفقیت زیر آتش سنگین دشمن پیشروی می کرد. اما عملیات جوری پیش رفت که دستور به عقب نشینی گرفت. بابا ترکشی به کمرش می خوره و روی برانکارد می گذارنش. آقای حق بین معاونش با بی سیم باهاش در ارتباطه؛ بابا بهش می گه یه زنبور نیشم زده! سعی می کنن برش گردونن عقب، اما دوباره ترکش به قلب و کمرش می خوره و به شهادت می رسه. پیکرش رو هر جور شده زیر آتش شدید بر می گردونن عقب. در حالی که پیکر بقیه شهدا رو امکانش نیست. مثل شهید مسعود ترابی که هم روستایی باباست و چند سال بعد از جنگ رفتند استخوان هاش رو آوردند کنار مزار بابا خاک کردند.

"شهید مسعود ترابی(سمت راست- در کربلای دو شهید شد) و شهید جابر آقاجانی(سمت چپ- در کربلای پنج شهید شد)"

در مورد نحوه ی شهادت پرسیدین. شهدا برگزیده های خداوندند. مقام شهدا در ردیف اولیاءالله است. کسانی که بالاترین دارایی شون رو، یعنی جان عزیزشون رو کف دست گرفتند و بردند در قربانگاه، به خداوند عرض کردند که ای خدا! دیگه بالاترین چیزی که می تونستیم برات فدا کنیم اینه. بهترین گزینه ای که می تونستیم انتخاب کنیم برای هدیه دادن و به جا آوردن شکر نعمت هات همینه. دیگه بیشتر از این چیزی پیدا نکردیم. و خداوند متعال با آغوش باز این بنده های عزیز دردونه ش رو، یکی یکی می پذیره و به نداشون لبیک می گه. یکی رو تیر به قلبش می زنه؛ یکی سرش رو می ده. یکی چیزی ازش باقی نمی مونه. یکی جوری شهید می شه که انگار فقط خوابیده.

گفتم ز کجایی تو، تسخر زد و گفت ای جان!     نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گِل، نیمیم ز جان و دل     نیمیم لب دریا، نیمیم همه دردانه.

دیگه چی از این بالاتر که روزی خور سفره ی خدا بشی. باز این پاداش -بهشت برین- می شه گفت براشون چیزی نیست. بالاترین پاداش و لذتی که به این بنده های برگزیده می دهند، قرب و نزدیکی به خدای متعاله. وقتی وقت دنیات رو صرف رسیدن به معبود کنی، معبود هم جوابت رو به بهترین نحو می ده. تو رو در کنار خودش می نشونه. سر سفره ی خودش.  

الحمدلله شما هم در همان راه و خطی گام برداشته اید که پدر شهیدتان رفتند، چگونه این راه را انتخاب کردید؟ اگر فرزند شهید نبودید آیا همین راه و روش زندگی را انتخاب می کردید؟

نظر لطف شماست. توی جواب قبلی خدمت تون عرض کردم که وقتی بنده دنیاش رو صرف رسیدن به معبودش کنه، معبود هم با آغوش باز پذیرای بنده شه. امام عزیز یه جمله دارند که مضمونش اینه: عرفا چندین سال عبادت کردند، حال یک شب بیان وصیت نامه های این شهدا رو بخونن. چه قدر این جمله معنا داره. یعنی همین دیگه، ره صد ساله رو یک شبه پیمودن. همون کاری که شهدا کردند. بعضی هاشون مثل شهید برونسی یه روستایی بی سواد بودند. شهید سید محمود بنی هاشمی گل سفیدی کسی بود که امام زمان(عج) رو دید. (توضیح: در پست های قبل متن این نامه را آورده ام.) همین بابای خودم یه دفترچه خاطرات داره که توی یه صفحه ش نوشته امام زمان(عج) رو دیده.

"شهید سیدمحمود بنی هاشمی"

موارد خیلی زیادی از عشقبازی و نزدیکی به ائمه و خدای متعال توی جبهه ها سراغ داریم. در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم، هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه. این همه شوریدگی و عرفان و عشق واقعی رو ما داریم، اون وقت ازش به خوبی استفاده نمی کنیم. این مردای خدا الگوهای ما هستند. اما می بینیم که از این گنجینه ها اون جور که باید استفاده نمی شه. رنگ و بوی زندگی مون از شهدا پر نمی شه.

در مورد قسمت دوم سوالتون باید بگم که توی عالم ذر سرنوشت هر کسی رو نوشتند. ما از عالم ذر چیزی یادمون نمیاد، اما اون جا شرایط رو برامون در نظر گرفتند و انسان با توجه به اختیار و حق انتخابی که در دنیا داره می تونه این سرنوشت رو رقم بزنه. البته این راه و روشی که در زندگی پیش گرفتیم، یعنی عشق به شهدا، ائمه و بالاتر که برویم خدای متعال، ان شاءالله راه درستی رو برای رسیدن به اینها انتخاب کرده باشیم و از بعضی از لغزش هایی که همیشه سر راهمونه بتونیم جان سالم در ببریم.    

برخی خاطرات تلخ خود از نبود پدر را بیان نمایید؟ اگر حرف تلخی شنیدید رفتار تلخی دیدید و ...؟ سوال عجیبم این است که خاطره خوشی از اینکه پدرتان شهید هستند (نبود پدر) دارید؟

 خاطره و اتفاق تلخی به آن صورت در ذهنم نیست، چون همان طور که گفتم از سن هشت سالگی به بعد باباشفیعی به معنای واقعی برایمان پدری کردند و همین جا و همیشه دست شان را خواهم بوسید. اما حرف تلخ و رفتار تلخ برمی گردد به رفتار بعضی از کسانی که زمان جنگ رفتند جنگیدند و حالا از بعضی از آن ارزش ها و آرمان ها برگشته اند و به اصطلاح چپ کرده اند. به شان می گویم مگر انگیزه و هدف شما از جنگ حفظ ولایت نبود؟ پس چرا حالا زیر سایه جریاناتی رفته اید که ولایت فقیه برایش پشیزی ارزش ندارد. این ها یا گول خورده اند و خودشان را به سادگی زده اند، یا از آن همه ارزش و آرمان خسته شده اند و حال می خواهند چیز جدیدی را تجربه کنند.

نحوه رفتار مردم با خانواده شما چگونه بود؟ چگونه هست؟ نحوه برخورد مسئولین در هر دو مورد چطور؟

این بخشی اش برمی گردد به رفتار خود ما. مایی که یک جورهایی توی چشم بودیم و همه جور دیگری نگاه مان می کردند و می کنند. اگر خانواده شهید بودن برای خود ما ارزش باشد و رفتار درستی در قبال آن انجام دهیم، خب مردم هم که تقصیری ندارند، رفتارشان طبیعی ست و ما هم مثل همه. البته افراد مغرض بحث شان جداست. اما بعضی از خانواده های شهدا را می بینیم آن آرمان و هدفی که شهیدشان برایش جانش را داد، دیگر در زندگی شان جریان ندارد. یا محو شده است یا کم رنگ است. این دل را به درد می آورد. حالا دلایل مختلفی دارد که البته نباید یک طرفه قضاوت کرد.



نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 10:0 صبح روز جمعه 90 خرداد 27