25مرداد 1389
کاروان 25\5\1389
سجاد بقیع, علی آتش خوار
سوال: کلید واژه تعریف می کنی ,نه!
اینها سرنخ های اصلی که بعد از شنیدن داستان به راز آن پی خواهید برد
خیلی خوشحال بودم اما خنده بر لبهامان نبود درست برعکس گریه می کردیم اما ناراحت نبودیم. میگفتند که دارن میرن زیارت!زیارت خون خدا!آری مثلا داشتیم می رفتیم زیارت کرب بلا اما چه زیارتی بود این زیارت....
جای همه خالی...
اولا که پول نداشتیم گفتند عیبی نداره بیایید بروید بهتون وام میدیم،ما هم بیخبر از همه جا گفتیم وام بدید،رفتیم وام بگیریم که آقای زاهد(مسئول امور مالی) گفت شما کارمند رسمی نیستید ما به شما وام نمی دهیم منم بی خیالش شدم تا اینکه یکی دیگه از بچه ها خبر درست شدن وام رو بمن داد.تقریبا یکروزه حل شد یک میلیون تومان وام برای من و خانمم و دختر 3 ساله ام(زینب).
یکی دیگه از بچه ها و همسفران کربلا با من بود جاتون خالی رفتیم فیش های کربلا رو به حساب شرکت بریزیم ساندویجی هم.......چه ذوق و شوقی....
شب زنگ زدم به یکی از دوستان (تهران) ر- م (در انتظار شهادت....) گفتم میای کربلا، منقلب شد و گفت میام
خلاصه بگم بی دردسر و به راحتی فردای اون روز اومد قم و ثبت نام کرد.....
حالا دیگه باید آماده باشیم روز موعود یعنی تاریخ حرکت که همون 25 مرداد 1389 بود فرا برسه.....هم اکنون 25 مرداد 1389 – ملایر
ما با پیچ و خمهائی 4 رمضان یا همون 25 مرداد ماه سوار اتوبوس شدیم.چون ماه رمضان بود 2بعدازظهر از قم حرکت کرده بودند ما هم ملایر ملحق شدیم.نماز را نمازخانه سه راهی نهاوند همدان کرمانشاه خوندیم و شام رو هم همونجا خوردیم
حالا دیگه اس ام اس های آخر رو رد و بدل می کردیمدیگه خداحافظ....اگر برنگشتیم حلال کنید و .....انشااله بین الحرمین و ...خلاصه آتیش سوزی بود و ....
شب ساعت2 رسیدیم قصرشیرین،درست حدس زدید،قراره از منذریه یا همون مرز خسروی خودمون برویم. عجب مسافرخونه درپیتی بود.... اما اون موقع به این درپیت بودن فکر نکردم اینو حالا دارم می نویسم که ....
صبح ساعت 6 صبح حرکت کردیم کاروان 24 بودیم.ماه رمضان بود و مرز هم خلوت... ما هم که البته روزه نبودیم و لیوان لیوان آب در گرمای بالای 40 درجه.
بعد از تاملات طولانی بالاخره وارد عراق شدیم و چه عراقی،انگار از بهشت یکدفعه افتادیم توی جهنم (تحلیل مادی) همش خاک بود،مامور عراقی داد و بیداد میکرد سر زائران حضرت اباعبدالله ع.
من گذرنامه جدا داشتم و خانواده و بچه منم هر دو با هم یک گذرنامه داشتند.لذا ما رو جدا کردند.وقتی وارد سالن عراقی ها شدیم خانمم رو دیدم.گذرنامه ها را ورودیه زدیم اومدیم سوار اتوبوس بشیم که من رو از خانواده جدا کردند و مامور عراقی گفت باید بری پیش آمریکائی ها
انگار آمریکائیه یک بشکه قیر بود که حرف هم می زدو .... سیاه پوستی که تاکنون از این نوعش رو ندیده بودیم.اول عکس از چشم ها بود. بعد رفتیم جلو و روی صندلی منتظر نشستم تا نوبتم شود دیدم همه و همه دوستان منتظرند که.....
آره همه بچه های ما تابلو،بسیجی،ریش و پشم و ....با اون کاربر کامپیوتر،یه گفت و شنودی داشتیم.عینک دودی خوبی داشت محشر بود، محشر.... آخرش گفت 180 دلار پول این عینکه
اگر بخوای می تونم برات میل بزنم که دوستامون که دارن میان برات بیارن.....
البته یه بار فکرای بد به سرتون نزنه! من و دوستام آمریکائی بلد نبودیم مترجم داشتند اونا، و از طریق مترجمشون با ایرانی ها ارتباط می گرفتند.... و برای جذب ایرانی ها خیلی خوش رو بودند و .... اما خدا می دونه چه برنامه ای برامون داشتند....حالا باید منتظر موند.....چند تا بچه بسیجی و خانواده شون.....قیافه ها تابلو و ......
نه بابا!! آمریکائی ها پاکند اصلا شما دیدی توی عراق آدم بکشند......!اصلا دیدی توی افغانستان آدم بکشند!!! اصلا هواپیماهای بدون سرنشینشون رو ندیدی که چطور مردم رو توی پاکستان گلباران می کنند....
تهمت نزنید اینا پاک پاکند بذار بریم جلو بعدا خودتون می فهمید
حالا دیگه واقعا وارد اتوبوس در پیت عراقی شدیم .....
یکی از بچه ها که در مسیر اومدن به ایران عقب اتوبوس روی موتور و چرخها بود و از بچه های مرکز....... بود اومده بود اون جلو جا گرفته بود که مثلا از چرخها و موتور و سر وصدا و گرما و .... فرار کنه برای ما هم جا گرفته بود.خانم بنده با حقیر هم باید اون جلو و ردیف سوم می نشستیم.یکی از بچه ها وسط اتوبوس بود منم رفتم کنارش نشستم و خانمم و با زینب تنها نشستند.جلوی اتوبوس..... آی که چقدر خندیدیم..... چاقوبدهید پیچهای دریچه کولر را باز کردیم ..... مواظب باش که عراقیه نبینه ...... پلاستیک بدید...... و....
اما یکدفعه متوجه شدیم که اتوبوس توقف کرده و چند نفر نیروهای امنیتی (سرکچل و سیاه و.....) اونجا ایستادند.
یکی از اونا که معلوم بود سرتیم بود اومد بالا و تقاضای مانیفست رو کرد.علی آتشخوار مدیر کاروان یا بقول عربها معلم کاروان مانیفست رو تقدیم کرد.....و این اول ماجرا بود
شروع کرد به ورق زدن (4برگه بود) اول دست گذاشت روی عکس م - گ از دوستان حقیر و گفت این کیه(البته به عربی گفت) فقط یه جمله بهتون میگم شما اوج فاجعه رو ببینید فرمانده هان کمیته سابق رو دیدی یا فیلم های کمیته ای سابق دقیقا عکسش شبیه به اونا بود(البته این رفیق ما سنش اصلا به این چیزا قد نمیده) بعدش هم عکس منو ... بعدش هم دیگران و ..... وقتی می خواست پیاده بشه گفت: کلهم.....،این جمله را گفت و پیاده شد.نیم ساعتی ما رو برای اینکه سور و سات پذیرائی رو آماده کنند به بهونه خراب شدن ماشینشون نگه داشتند.
حرکت کردیم،هنوز راهی نرفته بودیم که اتوبوس ایستاد.دیگه چی شده!؟علی آتشخوار پیاده شد و رفت برای گرفتن غذا از رستوران....
غذا رو گرفتیم،دیگه ظهر شده بود اما از نماز خبری نبود.ما فکر میکردیم اینجا ایرانه که هرجا دوست داشتی نگه داره برای نماز،سوهانی سرراه و پمپ بنزین هم خبری نبود و اگر می بود هم ......
اینجا عراق...
وضعیت امنیتی در حد بحران و .... (البته اون موقع فکر نمی کردم که....)
غذا رو مجبوری توی اتوبوس بخوری،چون رستورانی اصلا اجازه نمیده اونجا غذا بخوری،چون هر لحظه ممکنه خودش و رستورانش رو بفرستن.....
البته فکرای بد نکنید اینجا عراقه و تا الان هیچ مشکلی پیش نیومده.....
شب ساعت سه خوابیده بودیم و 5 بیدار شده بودیم اما از فرط خستگی بدون توجه به نماز و وقتش و .... همه خوابشان برده بود
حول و حوش ساعت 14:30 دقیقه بود که به نزدیکی های شهرک هارونیه رسیدیم البته یه بار فکرای بد نکنید منظورم از شهرک،شهرکهای ایرانی نبود بلکه اگر معادل فارسیش رو در ایران بخواید همون دهاتهای دورافتاده کرمان و هرمزگان زمان خاتمی بود....
من دیگه اومدم پیش خانمم تا ر.م رفیق شفیقم بخوابه.
ردیف سوم صندلی های جلو......
زینبم خواب بود روی دستای مادرش
مادرش هم خواب بود و من بیدار..... پارچه ای که باصطلاح در ایران بهش میگیم پرده رو کنار زدم و نگاه کردم دیدم کنار جاده همش نخله...... یهو ترسیدم.....
یکی از دوستان که از بچه های برون مرزی س . ق است به من گفته بود که اتوبوس های ایرانی رو با آر پی جی از میان نخل ها می زنند هنوز چند لحظه ای از خطورش نگذشته بود که.........
کربلا شد.......
صدای وصف نشدنی تمام اتوبوس رو گرفت
با موج انفجار پرت شدم وسط اتوبوس
صدای تبربار می آمد
همگی را دعوت به خوابیدن کف اتوبوس می کردم،تیرها یکی پس از دیگری به اتوبوس می خورد،صدای فریاد به گوشهایم میرسید.بالای سرم پیرغلام امام غریبم فریاد می زد.
باخودم در چند صدم ثانیه مرور کردم بگذار حالا که داریم میریم با فریاد حسین حسین ع برویم با تمام وجودم و از عمق وجودم و با...... صدا زدم (سر حسین بلند یا حسین) به یکباره صدای یا حسین ع تمام اتوبوس را لرزاند
بچه رو همینطور درازکش از دست خانمم گرفتم و با التماس و فریاد ازش خواستم بخوابه کف اتوبوس..... اما خون چشماش می آمد و فقط می پرسید چی شده چرا از چشمام خون میاد چرا....
به زور کشیدمش وسط اتوبوس،تازه وسط اتوبس خوابیده بود که صدای تیربار هم کمتر شد و صدای تیرهای تک می آمد. متوجه شدیم اتوبوس از عقب آتش گرفته است و تیربار هدفش باکهای ماشین بود که به هدف خورده بود.تمام کف زمین و زیر اتوبوس گازوئیل بود....
مجبور شدیم که از اتوبوس بپریم پایین.....از پنجره ها که نمی شد چرا که ارتفاع خیلی زیاد بود و به دو متر میرسید اجبارا از روی داشبورد ماشین....
اول خانمم با بچه،بعدش هم خودم، هرلحظه احتمال انفجار دوم بود سریع و به سرعتی عجیب دویدم به سمتی که مردان و زنان شیعه عراقی ما را به سمت خود که به نظر پناهگاهی هم می آمد می خواندند. آب آوردند برای ما و حوله برای پاک کردن خون.......
در مسیر فرار حقیر به قدری سرعتی دویدم که یک لحظه پاهایم جا ماند و بچه ام زینب که روی دستانم بود دو متر به جلو پرتاب شد و با چانه روی زمین افتاد.
تاحالا کارتن دیدی!؟
دیدید مردان جنگجو وقتی زخمی برمیدارند به صورت ضربدر است!؟دقیقا روی چانه زینب سه ساله ام این چنین زخمی پیدا شد و ....
خانمم چشمانش غرق خون و دیگه به سختی باز میشد
آره اصابت ترکش و شیشه های ماشین ....
وقتی خانمم و بچه ام را نجات دادم حرکت کردم به سمت اتوبوس برای نجات افرادی که در اتوبوس گیر کرده بودند.
بلافاصله وقتی رسیدم دیدم خانم یکی از بچه ها ...... کشیدمش از پنجره پایین به شدت به زمین خورد بهتر از این بود که خدای ناکرده.....
متوجه کل اتوبوس شدم که یکجا همه رو جمع کرده بودند به یکباره ترسیدم از اینکه همه را به یکباره تیرباران کنند دویدم و خانم وبچه رو بردم پشت یک پله (که تلی از خاک بود) خیالم که راحت شد دوباره رفتم سمت اتوبوس برای نجات افراد دیگر....
پیرمرد و پیرزنی جلوی اتوبوس ایستاده بودند و از پشت آتش گرفته بودند و ..... با سختی بسیار و با احتیاط از اینکه آتش به من هم که تا ساق پا درگازوئیل بودم نرسد دست پیرمرد را گرفتم و پایین کشیدم،پیرزن یا به اصطلاح مردم عراق عجوزه ،را هم فریاد می زدم بیا پایین،دیدم فریاد می زند کیفم کیفم پول دارم توی کیف و .... منم با ناراحتی تمام و با شدت رفتم روی داشبورد اتوبوس و دستش رو گرفتم و پرتش دادم پائین و با هر بدبختی هم بود کیفش رو هم آوردم و پرتش دادم جلوش.
اتوبوس دیگه کامل آتیش گرفته بود کیف پیرزن بیچاره هم توی آتیش بود به سختی تونستم نجاتش بدم....
پیرزن رو که کشیدم پایین نگاهی آخر به ماشین انداختم نکند خدای ناکرده.... اما دیگر این نگاه من فایده نداشت چون چیزی پیدا نبود و من فقط دود سیاه و آتش می دیدم.
به سرعت از کنار اتوبوس دور شدم و رفتم کنار خانواده ام تقریبا 30 ثانیه نگذشته بود که باکها به کلی در آتش سوختند و صدای مهیبی دادند ابتدا فکر کردیم منفجر می شود ولی چون گازوئیل بود ......
آتش نشانها آمدند اما چه فایده همه چیز در آتش سوخته بود.......
آمبولانسها آمدند به نظرم دوتا بودند ما رفتیم سوار شدیم.....
منطقه محل انفجار به یکباره منطقه نظامی شد
هلی کوپترهای آمریکائی آمدند
ما از جاده های فرعی به بیمارستان مقدادیه (اسمش رو بعدا یاد گرفتم) رساندند البته بعد از گذر کردن از لایه های امنیتی،راحتتون کنم اونجا شده بود پایگاه نظامی و انسان واقعا وحشت می کرد .....
وقتی وارد اورژانس شدیم صدای راننده شیعه عراقی به گوش می رسید که فریاد می زد ابنی ابنی (پسرم پسرم) اما دیگر کاری ا ز دست کسی برنمی اومد او شهید شده بود!خوشا بحالش.....
تنها چیزی که داشتند باند و سرم بود و بیشتر به خانه های بهداشت ما در روستاها شبیه بود تا بیمارستان.... ما را انتقال دادند به بخشهای داخل بیمارستان اما آنجا هم از دکتر خبری نبود امیر علی پسر سه ساله م گ دیگر چشمهایش باز نمیشد خانم م چشمش خونریزی داشت و ..... ترکش از بالای چشم رفته بود و بعد از عبور از چشم به جمجمه خورده بود و جمجمه را خورد کرده بود ......
خانم من هم رفته رفته دیگر دو چشمش باز نمیشد و حالا دیگر .....
پرسنل بیمارستان آمدند و پیشنهاد ارجاع به بهترین بیمارستان یعنی بیمارستان کاظمین (که دو ساعتی راه بود) را دادند، ما هم با مسئولیت خودمان راه افتادیم.
از آمبولانس خبری نبود یکی از ماشینهای امنیتی کربلا رو مامور کردند که ما رو به کاظمین ببره!
بعدا فهمیدم که آمبولانسها رو شناسائی می کنند و در راه می زنند!!!
احمد نجغی و سجاد کربلائی نام دوتن از ماموران امنیتی....
ادامه دارد..........