یکی از رزمندگان میگوید: حاج عباس رفته بود توی سنگر دیدهبانی که روی دژ قرار داشت تا جلو را برانداز کند. ناگهان همه جا پر از دود و آتش شد. یک چیزی آمد. خدایا خمپاره بود یا توپ مستقیم تانک؟درست نفهمیدم. یکباره دیدم یکی از بچهها توی سرش میکوبد: "حاجی رو زدند.
**عملیات بدر - شرق دجله
*چهارشنبه - 22/12/63
راوی اول: گلعلی بابایی
با شروع پاتک، هجوم نیروهای عراق از همه طرف آغاز شد. فرماندهی آن محور بر عهده ژنرال «ماهر عبدالرشید» بود و هدایت پاتک را صدام شخصا به عهده داشت. این را بعدها از زبان اسرای عراقی شنیدیم. تعداد زیادی تانک عراقی با تغییر موضعی که میدادند و با آرایشهای متفاوتی به طرفمان در حرکت بودند. از هر طرف گلوه تیربار تانکها و ترکش خمپارهها مثل باران بر سرمان می بارید. برای این که دشمن نتواند به دژ - خاکریز- اصلی راه پیدا کند. بچهها از توی چاله تانکها مقاومت میکردند. کار بدجوری بالا گرفته بود. هدفگیری جدید تانکهای عراقی اینطور بود: "یک توپ مستقیم برای انهدام یک رزمنده ایرانی. " نتیجه هم معلوم بود: "پودر شدن بدنها. "
از یک طرف تجهیزات و نفرات زیاد دشمن و از طرفی نیرو و مهمات کم ما، دست حاج عباس(1) را حسابی بسته بود. منطقه آبی بود و امکان انتقال سلاحهای سنگین مثل تانک وجود نداشت. این مربوط به مواضع ما میشد. مواضع عراقیها در خشکی قرار داشت.
سنگینترین سلاحهای ما آرپیچی بود و خمپاره 60، هر لحظه بر تعداد شهدا و مجروحین اضافه میشد. در این اوضاع حاج عباس باید صحنه درگیری را اداره میکرد. آرام و قرار نداشت. مرتب از این سنگر به آن سنگر سرکشی میکرد تا از حال نیروها باخبر باشد. در آن گیرودار، فرمانده گردانهایش را جمع کرده بود توی یک چاله تانک و اوضاع را برایشان تشریح میکرد. آنجا تکلیف همه را معلوم کرد. آن روز هرچه دور و بریها خواستند حاجی را توی چاله تانک نگهدارند، ممکن نشد. بچهها در تیررس گلوله مستقیم و او در چاه پناه؟
*صبح پنجشنبه 23/12/63
عراقیها برای پاتک جدیدی آماده میشدند. تانکهایشان از روز قبل بیشتر شده بود. لاشه تانکهای منهدم شده روز گذشته را از صحنه درگیری کنار برده بودند. اوضاع آن روز برای بچهها تجسم روز عاشورا بود. پاتک که آغاز شد، بچهها هم آرپیچی به دست آماده بودند. ساعتی از درگیری گذشته بود که بعثیها توانستند از جناح چپ ما یک پهلو بگیرند و ما مجبور شدیم قسمتی از دژ را بشکافیم تا آب پشت آن به سمت دشت سرازیر شود؛ شاید جلوی پیشروی تانکها را بگیرد، شاید هم حجم آتش بر سرمان کم شود و ما بتوانیم تجدید قوایی بکنیم. بچهها به شدت مقاومت میکردند. آنقدر عراقیها نزدیکمان شده بودند که تک تیراندازهایشان فقط دنبال پیشانیها بودند. در گرماگرم نبرد ناگاه نفر کناری میغلتید پائین خاکریز. دقت که میکردی فوران خون بود که از پیشانیش بیرون میجهید.
آن قسمت از جناح چپ که به دست عراقیها افتاده بود، یک آبراه داشت که از آنجا نیروها را شکار میکردند و میرفتند. ساعت 3 بعدازظهر نزدیک میشد. لحظات برای ما به کندی میگذشت. عبور از آبراه هم دیگر برایمان امکان نداشت. عراقیها آتش شدیدی روی آبراه میریختند. انتقال سلاح سبک و مهمات هم دیگر غیرممکن شده بود.
حاج عباس رفته بود توی سنگر دیدهبانی که روی دژ قرار داشت تا جلو را برانداز بکند. این آخرین باری بود که او را دیدم. ناگهان همه جا پر از دود و آتش شد. یک چیزی آمد. خدایا خمپاره بود یا توپ مستقیم تانک؟درست نفهمیدم. یکباره دیدم یکی از بچهها توی سرش میکوبد: "حاجی رو زدند... حاجی رو زدند... "
رفتیم بالای سرش. غرق خون بود. اما هنوز نفس بالا میآمد. گوشهای از سرش متلاشی شده بود. سریع با قایق بردیمش به پست امداد گفتند: کار ما نیست، نمیتوانیم کاری بکنیم، باید عقبتر ببرید. حرکت کردیم به سمت عقب. اما چیزی نرفته بودیم که ...
حاج عباس کریمی فرمانده لشکر به ندای "ارجعی الی ربک " پاسخ مثبت داد و برای همیشه آرام گرفت. دیگر از آن همه جنب و جوش اثری نبود و ما برای اینکه روحیه بچهها تضعیف نشود، پیکرش را مخفی کردیم.
**غرب دجله / همان روز
راوی:دوم: قاسم صادقی
عباس بیسیم زده بود که پلهای نفررو را بیاورید، چون بچهها یک قسمت از دژ را شکافته بودند تا آب بیفتد طرف دشمن و مانع پیشرویشان شود. ما برگشتیم برای بردن پلها. آنها را به قایقها بستیم و به راه افتادیم. در این گیرودار دیدم قایقی به طرفمان میآید.
یکی از بچهها گفت: "حاج عباس توی قایق است. "
نگاه کردم و دیدم پیکر بی جانش آرام خوابیده است. دیگر از آن شور و هیجان و بیقراری خبری نبود. رفتم پیش برادر رمضان(2).
گفتم: "عباس شهید شد "
گفت: "برو بهداری پیش برادر ممقانی. "
رفتم و یک آمبولانس از بهداری گرفتم و به سمت معراج شهدای اهواز حرکت کردم. آنجا برای اینکه کسی نفهمد فرمانده لشکر 27، شهید شده، پیکر مطهرش را در تابوت گذاشته و تابوت را هم در کانکسی مخفی کرده بودند و اسم دیگری هم روی تابوت نوشته بودند. این مخفیکاری برای این بود که عملیات بدر هنوز ادامه داشت.
جنازه را توی ماشین گذاشتیم و به دوکوهه رفتم. پیکر مطهرش را برای آخرین وداع با دوکوهه. یک دور در میدان صبحگاه گرداندم. میدانی که گاهی در آنجا سخنرانی میکرد. با هم میدویدیم، ورزش میکردیم و ...
جنازه را به تهران رساندم و بعد از مراسم تشییع، او را در قطعه سرداران، کنار شهید اقاربپرست(3) به خاک سپردیم. این که عباس کنار شهید اقاربپرست به خاک سپرده شد.
خاطرهای را برایم زنده میکند. سال 63 بود. با حاج عباس برای جلسهای به تهران آمدیم. موقع برگشت به منطقه، رفتیم. بهشت زهرا فاتحهای بخوانیم. حاجی درست آمد در همین محلی که الان دفن است. ایستاد و زل زد به عکس شهید اقاربپرست. یک لحظه چهرهاش را دیدم. نمی دانستم با آن نگاهش چه میخواست. اما الان که در جوار همین شهید مدفون است، معنی نگاهش را میفهمم.
1- شهید عباس کریمی رسما حاجی نشده بود. یعنی حج نرفته بود ولی بچه ها به سبب علاقه شدید حاجی خطابش می کردند . یک بار گقته بودند: بیا برو حج، گفته بود: " حج من جبهه است "
2- شهید مجید رمضان آن موقع مسئول ستاد لشکر بود.
3- شهید اقارب پرست از سرداران ارتش بود که شهید شد.