تنها زن تیم اطلاعات عملیات شهید همت
سال 62 در والفجر 1، اولین عملیاتی بود که شیمیایی میزدند. گفته میشد چهار نوع شیمیایی را با هم زدند. خیلیها سوختند، خیلیها شهید شدند. ما هم که ماندیم، سر بار دولت شدهایم!
(عکاس مسلمان)
شهاب الدین واجدی در مطلب جدید وبلاگ "عکاس مسلمان" با زنی مصاحبه کرده که جانباز شیمایی و تنها زن عضو تیم اطلاعات عملیات شهید همت بوده است و سخنان این جانباز را برای مخاطبان خود روایت کرده است:
تاولهای شیمیایی و ریهای از دست رفته و ترکشهایی در پا و کمر و ... یادگارهای "امینه وهابزاده" از سالهای حضورش در حماسههای انقلاب و دفاع است. با او در منزلش که واحد آپارتمانی کوچک و سادهای در میان ساختمانهای بلند شهرک اکباتان تهران بود، به گفتوگو نشستیم.
*به بهانه هفته دفاع مقدس؛ مطلبی که در ادامه میخوانید گفتگوی همکاران سابقم در روزنامه جوان، خانمها کبری آسوپار، نسیبه زمانیان و صغری خیلفرهنگ است که با این بانوی جانبازه گرفته شده است. عکسهای این مصاحبه را هم خودم گرفتم.................
امینه وهابزاده مبارزه را و در واقع بسیجی بودن و بسیجی فکر کردن را از روزهایی آغاز کرده که 16-15 سال بیشتر نداشته و اعلامیههای حضرت امام (ره) همه زندگیاش بود. بعدتر به اقتضای سالهای مبارزه، امدادگری میآموزد و به مداوای مجروحان تظاهرات علیه طاغوت میپردازد. این امدادگری بعدتر در روزهای دفاع مقدس هم به کارش میآید؛ روزی پرستاری مجروحان تظاهرات علیه شاه، روز دیگر پرستاری مجروحان جنگ تحمیلی همه دنیا علیه جمهوری اسلامی ایران.
تاولهای شیمیایی و ریهای از دست رفته و ترکشهایی در پا و کمر و ... یادگارهای امینه وهالبزاده از سالهای حضورش در حماسههای انقلاب و دفاع است. با او در منزلش که واحد آپارتمانی کوچک و سادهای در میان ساختمانهای بلند شهرک اکباتان تهران بود، به گفتوگو نشستیم.
چرا هویتتان را عوض کردید؟
من هویت خودم را عوض نکردم. سال 51-50 چون سن من کم بود، دولت شاهنشاهی تاریخ تولد من را تغییر داد و سن من را بزرگتر کردند.
برای اینکه مجازاتهایشان شامل شما هم بشود؟
آنها در هر حال ما را مجازات میکردند، ولی میخواستند زمانی که از طرف سازمان ملل یا صلیب سرخ برای بازدید میآمدند،مشکلی پیش نیاید!
چه شد که وارد مبارزات شدید؟
من به واسطه دوستانم، مبارزات را شروع کردم. کار من پخش اعلامیههای حضرت امام (ره) بود؛ اعلامیههایی که فقط یک کاغذ نبود، بلکه جهانی را بیدار میکرد. در زمان پخش اعلامیهها خیلی میترسیدیم، صد بار میمردیم و زنده میشدیم! نه به خاطر ترس از جانمان، میترسیدیم چون برایمان ارزش داشت. اگر اعلامیهها را میگرفتند، پاره میکردند، حیف میشد، ما دوست داشتیم اعلامیهها، به دست صاحبان حقیقیاش برسد. تمام شکنجهها و اذیتها به خاطر اعلامیههای امام بود. من امام خمینی (ره) را زیاد هم ندیدم، فقط یک بار در حرم حضرت امیر (ع) که در حال زیارت بودند. بیش از آنکه خودش را ببینم، دوستش داشتم. نمیدانم چطور وصف کنم، حتی به اسمش وابسته شده بودم! خود ما هم صدبار آزمایش شده بودیم که این کارها را انجام میدادیم. خداوند یک راهی را برای ما باز کرد. همان طور که میگویند خداوند برای توبه دورگردهای زیادی را گذاشته که انسان میتوان برگردد و توبه کند و خداوند میپذیرد. شناخت امام خمینی (ره) هم برای ما خیلی دورگرد داشت که ما بتوانیم به آنجا برسیم که عاشق امام شویم.
اولین بار چطور شد که دستگیر شدید؟
اولین بار در جلسه آیتالله فلسفی دستگیر شدم. آقا صحبت میکردند که ساواک ریخت و ما را دستگیر کرد و برد همان جایی که الان موزه عبرت شده، پروندههای ما الان آنجاست. من هنوز آنجا نرفتهام.
دوست ندارید آنجا را ببینید؟
یک ذره دوست دارم، شاید تنها دوست ندارم بروم (آهی میکشد) آنجا واقعاً یک قتلگاه بود... هم تلخ بود، هم شیرین؛ شیرین از این جهت که در راه خدا شکنجه میشدیم، تلخیاش هم به خاطر این بود که بالاخره بدنمان آسیب میدید.
فعالیتهای شما بعد از انقلاب به چه صورت ادامه یافت؟
بعد از انقلاب با دو استاد درس میخواندیم و بعد در قم امتحان میدادیم. آن سال، حوزه مدرک نمیداد، فقط درس میخواندیم که از تحصیل عقب نیفتیم. من بیشتر حوزوی درس خواندهام تا در کلاسهای مدرسه.
کار امدادگری را از کی شروع کردید؟
از تظاهرات قبل انقلاب، من امدادگری میکردم. مجروحان را به سختی به بیمارستان منتقل میکردیم،بعد هم در بیمارستان امام خمینی (پهلوی سابق) مستقر شدم.
گاهی وقتها هم به علت کمبود وسایل در بیمارستان،ملحفه و صابون و ... از خانهها جمع میکردیم و برای بیمارستان میبردیم.
یادم هست یکبار کلی ملحفه و چیزهایی دیگر را در یک وانت جمع کردیم. از سرکوچه نزدیک بیمارستان که میخواستیم برویم، گاردیها ایستاده بودند. راننده وانت گفت که حالا نمیشود رفت. گفتم: من الان کاری میکنم، شما از اینجا عبور کنید. رفتم با گاردیها سلام علیک کردم، خسته نباشید گفتم! گفتم: الهی من بمیرم! شما هم الان خسته شدید! کمی صحبت کردم و بعد گفتم:ما داریم یکسری وسایل میبریم بیمارستان. اگر بشود شما پست به پست ما را تحویل بدهید تا دیگر، ما را اذیت نکنند. آنها هم همین کار را کردند؛ پست به پست بیسیم میزدند که با شماره ماشین فلان، کاری نداشته باشید؛ اینها خودی هستند! ما هم خودی، تا بیمارستان امام خمینی (ره) رفتیم و وسایل را بردیم.
دوره امدادگری را کجا آموزش دیده بودید؟
در خانهها! آن زمان، همه آنهایی که انقلابی بودند، سعی میکردند همه چیز را یاد بگیرند.
حتی در مورد راه رفتن در خیابان هم، ما را توجیه کرده بودند چطور در خیابان راه برویم که کسی به ما شک نکند. در درگیری 17 شهریور،من پسرم را که آن زمان خیلی کوچک بود، بغل میکردم و اعلامیهها را زیر لباس او میگذاشتم!زمانی مأموریت در مشهد بودم. دور حرم تانک گذاشته بودند. من اما اعلامیه پخش میکردم و گاهی حتی به سربازها هم میدادم!
این انقلاب مفتی دست هیچ کس نیفتاد که به آسانی بخواهیم از دستش بدهیم. این انقلاب، واقعاً خدایی بود، فردی نبود.
بعد از اینکه انقلاب پیروز شد، چه کردید؟
بعد از انقلاب،هنوز هستم. به فرموده امام، نه یک قدم این طرف، نه یک قدم آن طرف. همان اول که جهاد تشکیل شد، در جهاد فعالیت داشتم. از مسجد 14 معصوم، هر صبح جمعه، جوانها، دختر و پسرها را میبردم برای جهاد سازندگی. میرفتیم برای درو، میوهچینی، پنبه چینی و ... در کمیته امداد خیلی کار کردم. در هلال احمر و امور داوطلبان کار کردم و به همه اینها افتخار میکنم.
چطور وارد فضای جنگ شدید؟
در حقیقت یک دعوت بود، آدم نمیتواند خودش برود. زمانی که جنگ شد، من در حفاظت نماز جمعه تهران بودم. بعد از خدا خواستم که مرا به جبهه ببرد که خدا هم آن چیزی را که من خواستم، داد.
در جبهه کار امدادگری انجام میدادید؟
کار نظامی هم انجام میدادم. من در پادگان جی و میدان توپخانه سابق (امام خمینی) آموزش نظامی دیده بودم. حدود سه ماه هم در دانشگاهی که حالا به نام دانشگاه افسری امام علی (ع) خوانده میشود، آموزش دیدم. میخواستم دوره تکاوری هم ببینم که دیگر اعزام شدیم و نشد.
درباره گروهی که اعزام شدید، بفرمایید، چه کسانی بودید؟
تعدادی خانم با هم اعزام شدیم. از دخترخانمهای جوان تا زنان میانسال، یک اکیپ پزشکی، تکنسین اتاق عمل، جراح، دو تا خانم پرستار. ما جزو اولین خانمهایی بودیم که وارد جنگ شدیم.
از طرف بسیج؟
آن زمان هنوز بسیج تشکیل نشده بود که نیرو بفرستد. البته من خودم را لایق نمیدانم که بگویم استاد من شهید چمران بود، اما من تقریباً جزو نیروهای ایشان بودم.
بعد از اینکه وارد جبهه شدید، چه کار کردید؟
اول بر مبنای کاری که هر کس بلد بود، تقسیمبندی کردیم. مدتی را کار امداد کردم، بعد دیگر رفتم در تیم نظامی. یادم هست در ذوالفقاری، یک بار محاصره شده بودیم که واقعاً هفت روز فقط خاک میخوردیم! بچهها مریض شده بودند، تغذیه مناسبی آنجا نبود. یادم هست یک ساندیسی یا چیزی روی خاک میریختند، گلولهای درست میکردند و قورت میدادند!
همسرتان مخالفتی با حضور شما در مناطق عملیاتی نداشتند؟
نه، ما با هم قرار گذاشته بودیم که کارهایمان با هم تداخل پیدا نکند.
فضای جنگ، یک فضای مردانه و در واقع خشن است، چه ضرورتی احساس کردید برای حضور در چنین فضایی؟
ما در اصل نذر میکردیم برای حضور در جبهه، آنقدر که علاقه داشتیم به این موضوع، آنجا هم که میرفتیم، هر کاری که میشد انجام میدادیم. مهم خدمت کردن بود و زن و مرد نمیشناخت. کارهایی بود که ما میتوانستیم انجام دهیم. بعضی از دوستان، آنجا فقط لباس میشستند، لباس رزمندهها را یا پتو. بعد با درخواستهای ما به ما ماشین لباسشویی دادند. جایی که کار میکردیم، برق به آن صورت نداشت، خیلی وقتها بچهها در تاریکی کار میکردند.
به هر حال انسان در آنجا هیچ چیز نمیتوانست ببیند جز خدا. هیچکس دنبال پول و لباس نبود. بعضی وقتها که در آمبولانس برای رزمندهها لباس میگذاشتیم، میگفتند من دیروز لباس گرفتم و دیگر نمیخواهم. ذخیره در کارشان نبود، حتی در مواد غذایی هم اینگونه بودند. در خط مقدم که امکان بردن غذای گرم نبود، کنسرو میبردیم. همان را هم جیرهبندی میکردند، چون ممکن بود به همه نرسد. با همه این احوال، شبانهروز کار میکردند و نماز شبشان هم برقرار بود. زیر توپ و تانک و آتش، باز نماز شبشان را میخواندند، با پوتین حتی! این چفیهها را الان خیلی بیارزش کردهاند، آن موقع جانمارشان بود، سفرهشان بود، وسیله استتارشان بود، دستمال گریهها و اشکهایشان بود. الان ولی چفیه دست همه افتاده...
همه میگویند ما ولایتی هستیم، ولی ولایتمدار بودن خیلی سخت است. من خودم همیشه میگویم آیا واقعاً با ولایت پیوند خوردهام؟ آیا واقعاً تابع ولایت فقیه هستم و هر چه را ایشان بگویند، گوش میدهم یا خدایی نکرده یک روز من، مثل خیلیهای دیگر سر میخورم؟!
شهدا را چطور دیدید؟
آنها به بزرگی رسیدند. سنشان خیلی کم بود. خیلی کوچک بودند، ولی یک دفعه آنقدر بزرگ شدند که به امام حسین (ع) لبیک گفتند و رفتند و ما هنوز کوچک ماندهایم. نتوانستیم بزرگ شویم. آنها واقعاً حضرت زینب (س) و شهدا را ملاقات کردند. ما خیلی از شهدا را با دستانمان جمع کردیم، کسانی که بدنهایشان تکه تکه بود، دست یا پایشان جدا شده بود.
کی و چطور شیمیایی شدید؟
سال 62 در والفجر 1، اولین عملیاتی بود که شیمیایی میزدند. گفته میشد چهار نوع شیمیایی را با هم زدند. خیلیها سوختند، خیلیها شهید شدند. ما هم که ماندیم، سر بار دولت شدهایم! یک جانباز شیمیایی همیشه مشکل دارد، بدنش مسموم است. نمیتواند حتی درست راه برود، خود من کمی که راه میروم باید بایستم، قلبم هم مشکل پیدا کرده است. با این همه ما از دردها ناراحت نمیشویم. ما دردهایمان را دوست داریم. اگر یک نفر تمام جهان را به من ببخشد، من یک دقیقه از دردم را نمیدهم. این دردها هدیه است.
موقع حمله شیمیایی ماسک نداشتید؟
آن زمان ماسک به آن صورت نبود، ولی بچههای نظامی یک ماسک به من داده بودند که آن را هم دادم به جوانی که خیلی حالش بد بود. امیدوارم که نجات پیدا کرده باشد. شیمیایی را من اینطور برای شما وصف کنم که مثل درختی است که برگهایش یک دفعه خشک میشود، میریزد و زیر پا خشخش میکند. ما آن حالت را داشتیم، خون از چشم، خون از دهان، از بینی و تمام وجودمان تاول زده بود و بدنمان از قسمتهای مختلف خونریزی داشت...
برای مداوا ما را به عقب بردند و بعد از بهبودی باز به جبهه برگشتم و مجموعاً چهار سال در جبهه بودم.
غیر از شیمیایی شدن، جراحات دیگری هم داشتید؟
بله، پای راست من ترکش خورده و پروتز دارد. ستون فقراتم شکسته و حالا اذیتم میکند. شکمم هم ترکش خورده است. من بارها مجروح شدهام و اگر خدا قبول کند یک چیزی دست مرا میگیرد اگر نه که هیچ!
از وضعیت رسیدگی به جانبازان توسط دولت راضی هستید؟
من هیچ نارضایتی ندارم، چون این دولت یادگار امام (ره) است. به هر حال در هر ادارهای، در هر جایی کم و زیاد هست. مشکلات زیادی بر دوش دولت است، ما باید بدانیم سختیهایی برای دولت هست و زیاد نمیتوانیم اظهار نظر کنیم.
تاولهای شیمیایی و ریهای از دست رفته و ترکشهایی در پا و کمر و ... یادگارهای "امینه وهابزاده" از سالهای حضورش در حماسههای انقلاب و دفاع است. با او در منزلش که واحد آپارتمانی کوچک و سادهای در میان ساختمانهای بلند شهرک اکباتان تهران بود، به گفتوگو نشستیم.
*به بهانه هفته دفاع مقدس؛ مطلبی که در ادامه میخوانید گفتگوی همکاران سابقم در روزنامه جوان، خانمها کبری آسوپار، نسیبه زمانیان و صغری خیلفرهنگ است که با این بانوی جانبازه گرفته شده است. عکسهای این مصاحبه را هم خودم گرفتم.................
امینه وهابزاده مبارزه را و در واقع بسیجی بودن و بسیجی فکر کردن را از روزهایی آغاز کرده که 16-15 سال بیشتر نداشته و اعلامیههای حضرت امام (ره) همه زندگیاش بود. بعدتر به اقتضای سالهای مبارزه، امدادگری میآموزد و به مداوای مجروحان تظاهرات علیه طاغوت میپردازد. این امدادگری بعدتر در روزهای دفاع مقدس هم به کارش میآید؛ روزی پرستاری مجروحان تظاهرات علیه شاه، روز دیگر پرستاری مجروحان جنگ تحمیلی همه دنیا علیه جمهوری اسلامی ایران.
تاولهای شیمیایی و ریهای از دست رفته و ترکشهایی در پا و کمر و ... یادگارهای امینه وهالبزاده از سالهای حضورش در حماسههای انقلاب و دفاع است. با او در منزلش که واحد آپارتمانی کوچک و سادهای در میان ساختمانهای بلند شهرک اکباتان تهران بود، به گفتوگو نشستیم.
چرا هویتتان را عوض کردید؟
من هویت خودم را عوض نکردم. سال 51-50 چون سن من کم بود، دولت شاهنشاهی تاریخ تولد من را تغییر داد و سن من را بزرگتر کردند.
برای اینکه مجازاتهایشان شامل شما هم بشود؟
آنها در هر حال ما را مجازات میکردند، ولی میخواستند زمانی که از طرف سازمان ملل یا صلیب سرخ برای بازدید میآمدند،مشکلی پیش نیاید!
چه شد که وارد مبارزات شدید؟
من به واسطه دوستانم، مبارزات را شروع کردم. کار من پخش اعلامیههای حضرت امام (ره) بود؛ اعلامیههایی که فقط یک کاغذ نبود، بلکه جهانی را بیدار میکرد. در زمان پخش اعلامیهها خیلی میترسیدیم، صد بار میمردیم و زنده میشدیم! نه به خاطر ترس از جانمان، میترسیدیم چون برایمان ارزش داشت. اگر اعلامیهها را میگرفتند، پاره میکردند، حیف میشد، ما دوست داشتیم اعلامیهها، به دست صاحبان حقیقیاش برسد. تمام شکنجهها و اذیتها به خاطر اعلامیههای امام بود. من امام خمینی (ره) را زیاد هم ندیدم، فقط یک بار در حرم حضرت امیر (ع) که در حال زیارت بودند. بیش از آنکه خودش را ببینم، دوستش داشتم. نمیدانم چطور وصف کنم، حتی به اسمش وابسته شده بودم! خود ما هم صدبار آزمایش شده بودیم که این کارها را انجام میدادیم. خداوند یک راهی را برای ما باز کرد. همان طور که میگویند خداوند برای توبه دورگردهای زیادی را گذاشته که انسان میتوان برگردد و توبه کند و خداوند میپذیرد. شناخت امام خمینی (ره) هم برای ما خیلی دورگرد داشت که ما بتوانیم به آنجا برسیم که عاشق امام شویم.
اولین بار چطور شد که دستگیر شدید؟
اولین بار در جلسه آیتالله فلسفی دستگیر شدم. آقا صحبت میکردند که ساواک ریخت و ما را دستگیر کرد و برد همان جایی که الان موزه عبرت شده، پروندههای ما الان آنجاست. من هنوز آنجا نرفتهام.
دوست ندارید آنجا را ببینید؟
یک ذره دوست دارم، شاید تنها دوست ندارم بروم (آهی میکشد) آنجا واقعاً یک قتلگاه بود... هم تلخ بود، هم شیرین؛ شیرین از این جهت که در راه خدا شکنجه میشدیم، تلخیاش هم به خاطر این بود که بالاخره بدنمان آسیب میدید.
فعالیتهای شما بعد از انقلاب به چه صورت ادامه یافت؟
بعد از انقلاب با دو استاد درس میخواندیم و بعد در قم امتحان میدادیم. آن سال، حوزه مدرک نمیداد، فقط درس میخواندیم که از تحصیل عقب نیفتیم. من بیشتر حوزوی درس خواندهام تا در کلاسهای مدرسه.
کار امدادگری را از کی شروع کردید؟
از تظاهرات قبل انقلاب، من امدادگری میکردم. مجروحان را به سختی به بیمارستان منتقل میکردیم،بعد هم در بیمارستان امام خمینی (پهلوی سابق) مستقر شدم.
گاهی وقتها هم به علت کمبود وسایل در بیمارستان،ملحفه و صابون و ... از خانهها جمع میکردیم و برای بیمارستان میبردیم.
یادم هست یکبار کلی ملحفه و چیزهایی دیگر را در یک وانت جمع کردیم. از سرکوچه نزدیک بیمارستان که میخواستیم برویم، گاردیها ایستاده بودند. راننده وانت گفت که حالا نمیشود رفت. گفتم: من الان کاری میکنم، شما از اینجا عبور کنید. رفتم با گاردیها سلام علیک کردم، خسته نباشید گفتم! گفتم: الهی من بمیرم! شما هم الان خسته شدید! کمی صحبت کردم و بعد گفتم:ما داریم یکسری وسایل میبریم بیمارستان. اگر بشود شما پست به پست ما را تحویل بدهید تا دیگر، ما را اذیت نکنند. آنها هم همین کار را کردند؛ پست به پست بیسیم میزدند که با شماره ماشین فلان، کاری نداشته باشید؛ اینها خودی هستند! ما هم خودی، تا بیمارستان امام خمینی (ره) رفتیم و وسایل را بردیم.
دوره امدادگری را کجا آموزش دیده بودید؟
در خانهها! آن زمان، همه آنهایی که انقلابی بودند، سعی میکردند همه چیز را یاد بگیرند.
حتی در مورد راه رفتن در خیابان هم، ما را توجیه کرده بودند چطور در خیابان راه برویم که کسی به ما شک نکند. در درگیری 17 شهریور،من پسرم را که آن زمان خیلی کوچک بود، بغل میکردم و اعلامیهها را زیر لباس او میگذاشتم!زمانی مأموریت در مشهد بودم. دور حرم تانک گذاشته بودند. من اما اعلامیه پخش میکردم و گاهی حتی به سربازها هم میدادم!
این انقلاب مفتی دست هیچ کس نیفتاد که به آسانی بخواهیم از دستش بدهیم. این انقلاب، واقعاً خدایی بود، فردی نبود.
بعد از اینکه انقلاب پیروز شد، چه کردید؟
بعد از انقلاب،هنوز هستم. به فرموده امام، نه یک قدم این طرف، نه یک قدم آن طرف. همان اول که جهاد تشکیل شد، در جهاد فعالیت داشتم. از مسجد 14 معصوم، هر صبح جمعه، جوانها، دختر و پسرها را میبردم برای جهاد سازندگی. میرفتیم برای درو، میوهچینی، پنبه چینی و ... در کمیته امداد خیلی کار کردم. در هلال احمر و امور داوطلبان کار کردم و به همه اینها افتخار میکنم.
چطور وارد فضای جنگ شدید؟
در حقیقت یک دعوت بود، آدم نمیتواند خودش برود. زمانی که جنگ شد، من در حفاظت نماز جمعه تهران بودم. بعد از خدا خواستم که مرا به جبهه ببرد که خدا هم آن چیزی را که من خواستم، داد.
در جبهه کار امدادگری انجام میدادید؟
کار نظامی هم انجام میدادم. من در پادگان جی و میدان توپخانه سابق (امام خمینی) آموزش نظامی دیده بودم. حدود سه ماه هم در دانشگاهی که حالا به نام دانشگاه افسری امام علی (ع) خوانده میشود، آموزش دیدم. میخواستم دوره تکاوری هم ببینم که دیگر اعزام شدیم و نشد.
درباره گروهی که اعزام شدید، بفرمایید، چه کسانی بودید؟
تعدادی خانم با هم اعزام شدیم. از دخترخانمهای جوان تا زنان میانسال، یک اکیپ پزشکی، تکنسین اتاق عمل، جراح، دو تا خانم پرستار. ما جزو اولین خانمهایی بودیم که وارد جنگ شدیم.
از طرف بسیج؟
آن زمان هنوز بسیج تشکیل نشده بود که نیرو بفرستد. البته من خودم را لایق نمیدانم که بگویم استاد من شهید چمران بود، اما من تقریباً جزو نیروهای ایشان بودم.
بعد از اینکه وارد جبهه شدید، چه کار کردید؟
اول بر مبنای کاری که هر کس بلد بود، تقسیمبندی کردیم. مدتی را کار امداد کردم، بعد دیگر رفتم در تیم نظامی. یادم هست در ذوالفقاری، یک بار محاصره شده بودیم که واقعاً هفت روز فقط خاک میخوردیم! بچهها مریض شده بودند، تغذیه مناسبی آنجا نبود. یادم هست یک ساندیسی یا چیزی روی خاک میریختند، گلولهای درست میکردند و قورت میدادند!
همسرتان مخالفتی با حضور شما در مناطق عملیاتی نداشتند؟
نه، ما با هم قرار گذاشته بودیم که کارهایمان با هم تداخل پیدا نکند.
فضای جنگ، یک فضای مردانه و در واقع خشن است، چه ضرورتی احساس کردید برای حضور در چنین فضایی؟
ما در اصل نذر میکردیم برای حضور در جبهه، آنقدر که علاقه داشتیم به این موضوع، آنجا هم که میرفتیم، هر کاری که میشد انجام میدادیم. مهم خدمت کردن بود و زن و مرد نمیشناخت. کارهایی بود که ما میتوانستیم انجام دهیم. بعضی از دوستان، آنجا فقط لباس میشستند، لباس رزمندهها را یا پتو. بعد با درخواستهای ما به ما ماشین لباسشویی دادند. جایی که کار میکردیم، برق به آن صورت نداشت، خیلی وقتها بچهها در تاریکی کار میکردند.
به هر حال انسان در آنجا هیچ چیز نمیتوانست ببیند جز خدا. هیچکس دنبال پول و لباس نبود. بعضی وقتها که در آمبولانس برای رزمندهها لباس میگذاشتیم، میگفتند من دیروز لباس گرفتم و دیگر نمیخواهم. ذخیره در کارشان نبود، حتی در مواد غذایی هم اینگونه بودند. در خط مقدم که امکان بردن غذای گرم نبود، کنسرو میبردیم. همان را هم جیرهبندی میکردند، چون ممکن بود به همه نرسد. با همه این احوال، شبانهروز کار میکردند و نماز شبشان هم برقرار بود. زیر توپ و تانک و آتش، باز نماز شبشان را میخواندند، با پوتین حتی! این چفیهها را الان خیلی بیارزش کردهاند، آن موقع جانمارشان بود، سفرهشان بود، وسیله استتارشان بود، دستمال گریهها و اشکهایشان بود. الان ولی چفیه دست همه افتاده...
همه میگویند ما ولایتی هستیم، ولی ولایتمدار بودن خیلی سخت است. من خودم همیشه میگویم آیا واقعاً با ولایت پیوند خوردهام؟ آیا واقعاً تابع ولایت فقیه هستم و هر چه را ایشان بگویند، گوش میدهم یا خدایی نکرده یک روز من، مثل خیلیهای دیگر سر میخورم؟!
شهدا را چطور دیدید؟
آنها به بزرگی رسیدند. سنشان خیلی کم بود. خیلی کوچک بودند، ولی یک دفعه آنقدر بزرگ شدند که به امام حسین (ع) لبیک گفتند و رفتند و ما هنوز کوچک ماندهایم. نتوانستیم بزرگ شویم. آنها واقعاً حضرت زینب (س) و شهدا را ملاقات کردند. ما خیلی از شهدا را با دستانمان جمع کردیم، کسانی که بدنهایشان تکه تکه بود، دست یا پایشان جدا شده بود.
کی و چطور شیمیایی شدید؟
سال 62 در والفجر 1، اولین عملیاتی بود که شیمیایی میزدند. گفته میشد چهار نوع شیمیایی را با هم زدند. خیلیها سوختند، خیلیها شهید شدند. ما هم که ماندیم، سر بار دولت شدهایم! یک جانباز شیمیایی همیشه مشکل دارد، بدنش مسموم است. نمیتواند حتی درست راه برود، خود من کمی که راه میروم باید بایستم، قلبم هم مشکل پیدا کرده است. با این همه ما از دردها ناراحت نمیشویم. ما دردهایمان را دوست داریم. اگر یک نفر تمام جهان را به من ببخشد، من یک دقیقه از دردم را نمیدهم. این دردها هدیه است.
موقع حمله شیمیایی ماسک نداشتید؟
آن زمان ماسک به آن صورت نبود، ولی بچههای نظامی یک ماسک به من داده بودند که آن را هم دادم به جوانی که خیلی حالش بد بود. امیدوارم که نجات پیدا کرده باشد. شیمیایی را من اینطور برای شما وصف کنم که مثل درختی است که برگهایش یک دفعه خشک میشود، میریزد و زیر پا خشخش میکند. ما آن حالت را داشتیم، خون از چشم، خون از دهان، از بینی و تمام وجودمان تاول زده بود و بدنمان از قسمتهای مختلف خونریزی داشت...
برای مداوا ما را به عقب بردند و بعد از بهبودی باز به جبهه برگشتم و مجموعاً چهار سال در جبهه بودم.
غیر از شیمیایی شدن، جراحات دیگری هم داشتید؟
بله، پای راست من ترکش خورده و پروتز دارد. ستون فقراتم شکسته و حالا اذیتم میکند. شکمم هم ترکش خورده است. من بارها مجروح شدهام و اگر خدا قبول کند یک چیزی دست مرا میگیرد اگر نه که هیچ!
از وضعیت رسیدگی به جانبازان توسط دولت راضی هستید؟
من هیچ نارضایتی ندارم، چون این دولت یادگار امام (ره) است. به هر حال در هر ادارهای، در هر جایی کم و زیاد هست. مشکلات زیادی بر دوش دولت است، ما باید بدانیم سختیهایی برای دولت هست و زیاد نمیتوانیم اظهار نظر کنیم.
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 11:54 صبح روز شنبه 89 مهر 10