با کلی دوز و کلک از خانه فرار کردم و رفتم پایگاه بسیج. گفتند اول یک رژه در شهر می رویم
و بعدش اعزام. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و پشت یک عکس بزرگاز امام(ره) پنهان شدم.
موقع حرکت هم پرده ماشین را کشیدم تا آنها متوجه من نشوند.
بعدا که از جبهه تماس گرف. . .تم پدرم گفت: خاک بر سرت! برات آجیل و میوه آورده بودیم که ببری جبهه!
امام و شهدا رو یاد کنیم حتی با یک صلوات ...
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 12:45 عصر روز پنج شنبه 88 مرداد 22