>
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



مصاحبه ای دیگر ازبرادر احمدیان - تفحص شهدا

خادمین شهدا
مصاحبه ای دیگر ازبرادر احمدیان - تفحص شهدا
شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه والنصر و اجعلنامن خیرانصاره و اعوانه والمستشهدین بین یدیه ************** باکی از این نداریم که شهادت نصیب عزیزان ما شده است. این یک شیوه ی مرضیه ای است که در شیعه ی امیرالمؤمنین از اول پیدایش اسام تاکنون بوده .من در میان شما باشم یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش می کنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد، نگذارید پیش کسوتان شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند. امام خمینی قدس سره ************* شهید حمید باکری جانشین فرماندهی لشکر 31 عاشورا بود و چه زیبا گفت از دوستانش که دراین سال های بعد از جنگ چگونه خواهند شد!! دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می رسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان امروز سه دسته می شوند: دسته ای به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند و از گذشته خود پشیمان می شوند!! دسته ای راه بی تفاوتی را بر می گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند!!! دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد!!! پس از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان باشید . چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار خواهد بود!!!
مصاحبه ای دیگر ازبرادر احمدیان - تفحص شهدا وصال ؛ پایگاه جامع وب نوشته های  جهادگران فضای مجازی ما می توانیم www.it-help.blogfa.com
بیانیه جنبش حمایت از تهیه کننده برنامه سمت خدا
تماس با نویسنده

موضوعات مطالب
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گلایه‌ . 8 سال دفاع مقدس . انتفاضه سایبری . ایران . بانه . بیانیه . بیمارستان . پیرترین رزمنده دفاع مقدس . پیکر مطهرش . تنها زن . تیم اطلاعات عملیات . جبهه وبلاگی غدیر . جبهه وبلاگی غدیر اعلام کرد جنبش سایبری من به دانشجوی پولی معترضم . جنبش سایبری بصیرت حسینی . جنبش سایبری علمداران بسیج» . حاج حسین خرازی . حاج صفرقلی رحمانیان . حاج عباس کریمی . حماسه حضور زنان . حماسه دفاع . حماسه هویزه . حماسه هویزه و تأثیر آن . خاطرات رهبر انقلاب . خشونت سانسور شده . داشتیم میرفتیم کربلا اتوبوس مان را منفجر کردند ..... . دانلود مداحی شهدا . دفاع . دلاور مردان . رهبری . روایت . روز قدس . روند جنگ عراق علیه ایران . روند جنگ عراق علیه ایران (1) . زریبافان . زنان . زیبا و دلنشین . سالگرد شهادت . سالم پیدا شد . سردار بزرگ اسلام . سردار سرلشکر احمد کاظمی . شرمنده . شهدا . شهید . شهید امیر حاج امینی . شهید غلامرضا یزدانی . شهید قاسم نصرالهی . شهید همت . شهید کبیری . عملیاتها . عکس اسرای ایران در عملیات بدر . فرمانده سپاه . فرمانده لشکر محمد رسول الله(ص) . فسا . گلعلی بابایی . لحظه شهادت . لیست کامل . محمد مهدی کاظمی . محمدعلی شاه ، افغانستان ، جبهه ، جنگ ایران و عراق ، مجاهد ، زندا . ناگفته هایی از زنان . هشت دفاع مقدس . هشتم اسفندماه . همسران سرداران شهید . وصیت نامه . ولایت فقیه . یادواره وبلاگی . یک فرزند شهید . کمپین، حامیان توافق خوب .
آرشیو وبلاگ
آرشیو مرداد ماه87
آرشیو شهریور ماه 87
آرشیو مهر ماه 87
آشیو آبان ماه 87
آرشیو آ ذر ماه 87
آرشیو دی ماه 87
آرشیو بهمن ماه 87
آرشیو اسفند ماه سال 87
آرشیو فروردین ماه 88
آرشیو اردیبهشت ماه 88
آرشیوخرداد ماه 88
آرشیو تیر ماه 88
آرشیو مرداد ماه 88
آرشیو مهر ماه 88
آرشیو آبان ماه 88
آرشیو آذر ماه 88
آرشیو دی ماه 88
ارشیو بهمن ماه 88
آرشیو اسفند ماه 88
آرشیو فروردین ماه 89
آرشیو اردیبهشت 89
آرشیوخرداد ماه 89
آرشیو تیر ماه 89
آرشیو مردادماه 89
آرشیو شهریور ماه 89
آرشیو مهر 89
آرشیو آبان 89
آرشیوآذر ماه 89
آرشیو دی ماه 89
آرشیو بهمن ماه89
آرشیو اسفندماه89
آرشیو فروردین ماه 90
آرشیو اردیبهشت ماه 90
آرشیو خرداد ماه 90
آرشیو تیر ماه90
آرشیو مرداد ماه 90
آرشیو شهریور ماه90
آرشیو مهرماه 90
آرشیو آبان ماه 90
آرشیو آذر ماه90
آرشیو دی ماه 90
آرشیو بهمن ماه 90
آرشیو اسفند ماه 90
آرشیو فروردین ماه 91
آرشیو اردیبهشت ماه 91
آرشیو خرداد ماه 91
آرشیو تیر ماه 91
ارشیو مرداد ماه 91
آرشیو شهریورماه 91
آرشیو مهر ماه 91
آرشیو آبان ماه 91
آرشیو آذرماه 91
آرشیو دی ماه 91
آرشیو بهمن ماه 91
ارشیو اسفند ماه 91
آرشیو فروردین ماه 92
آرشیو اردیبهشت ماه 92
آرشیوخرداد ماه 92
آرشیو تیر ماه 92
آرشیو مرداد ماه 92
آرشیو شهریورماه 92
آرشیو مهر ماه 92
آرشیو آبان ماه 92
آرشیو آذر ماه 92
آرشیو دی ماه 92
آرشیو بهمن ماه 92
ارشیو اسفند ماه 92
آرشیو فروردین ماه 93
آرشیو اردیبهشت ماه 93
آرشیو خردادماه 93
آرشیو تیرماه 93
آرشیو مهرماه 93
آرشیو آذر ماه 93
آرشیو فروردین ماه 94


لینکهای روزانه
آپدیت نود 32 [1]
[آرشیو(1)]



لینک دوستان
EMOZIONANTE
عاشق آسمونی
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
EMOZIONANTE
عاشق آسمونی
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
عطش عشق
وبلاگ قالب
قالب سازمذهبی

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
  ربات مسنجر قافله شهداء - طرحی نو
لوگوی وبلاگ
مصاحبه ای دیگر ازبرادر احمدیان - تفحص شهدا



لوگوی دوستان













آمار بازدید

کل بازدیدها : 546123

بازدیدهای امروز : 214

بازدیدهای دیروز : 41

 RSS 

   

عراقی‌ها هم تفحص داشتند؟

ـ نه، اصلاً برای آنها مهم نبود. حتی وقتی جنازه‌هایشان را تحویلشان می‌دادیم، یک جوری آنها را از بین می‌بردند.

عکس‌العمل عراقی‌ها نسبت به تفحص شهدای ما چه بود!

آنچه درباره جذبه شهدا گفتیم و تأثیری که روی بچه‌ها می‌گذاشتند، تنها در مورد بچه‌های ما نیست. عجیب‌تر این است که ما این اتفاق را در نیروهای عراقی می‌دیدیم.

دو عراقی قرار شد با ما کار کنند. یکی به نام سالم جبار حسّون که از عشایر بود و بچه روستای احچرده از شهرالقرنه عراق. برادری داشت به نام سامی که هر دو با ما کار می‌کردند. این دو نفر پول می‌گرفتند و کار می‌کردند. چند وقتی بود که می‌دیدم سالم نمی‌آید، فقط سامی با ما کار می‌کرد. پرسیدم: سالم کجاست؟ سامی به عربی گفت: سالم؟ موسالم. گفت: سالم مریض است. من به او جمله‌ای را گفتم که خودم واقعاً به آن اعتقاد نداشتم. گفتم: بگو بیاید برای شهدا کار کند، خدا حتماً شفایش می‌دهد. جمعه ساعت یازده صبح بود که درمنطقه هور، عراقی‌ها علامت دادند. علائم ردّ و بدل شد. عراقی‌ها با بلم آمدند. وقتی اولین بلم آمد به ساحل،‌ دیدم سالم آمد. به ساحل که رسید، افتاد. گفت: دارم می‌میرم. گفتم: خدایا چه کارش کنم؟ داشت درد می‌کشید. به هیچ جا هم نگفته بودم که چنین وضعیتی پیش آمده. دیدم فقط یک راه است. به او گفتم نگوید عراقی است. گذاشتمش توی آمبولانس و به همراه یکی دیگر از بچه‌ها حرکت کردیم طرف بیمارستان. حوالی ساعت یک به سوسنگرد، بیمارستان شهید چمران رسیدیم. دکتر ناصر دقاقله او را معاینه کرد. شکم سالم به طرز وحشتناکی ورم کرده بود. دکتر دستور داد سریع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گریه افتاد، التماس کرد که من غریبه‌ام. کسی را ندارم. به من دارو بدهید، خوب می‌شوم. ما فکر کردیم دکتر در تشخیص خود اشتباه کرده. او را به بیمارستان شهید بقایی اهواز بردیم. تا ساعت 4 منتظر دکتر بودیم، اما دکتر کشیک نبود. سالم هم توی آمولانس داشت درد می‌کشید. مانده بودیم چه کار کنیم. بالاخره با جاهای مختلف تماس گرفتیم تا این مریض از دست نرود. گفتند دکتر آمد. وارد مطب که شدیم، خواستم اعتراض کنم که چرا دکتر دیر آمده، ناگهان دیدم همان دکتر دقاقله بیمارستان شهید چمران سوسنگرد است. گفتم: ما فکر کردیم شما در تشخیص اشتباه کردید و از دستتان فرار کردیم. ولی ظاهرا قسمت این است که این مریض به دست شما سلامتی‌اش را به دست آورد. دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم ناراحتی می‌کرد که غریب هستم و ... به او دلداری دادم که ما اینجا هستیم و نگران نباش. دو سه روز بیشتر ماندن تو در بیمارستان طول نمی‌کشد و ... . سالم به اتاق عمل رفت. به من زنگ زدند که فوراً به شلمچه بروم. من هم به هیچ کس نگفتم که یک عراقی را اینجا بستری کردیم. من بودم و یک پاسدار به نام عدنان که عرب‌زبان اهوازی است.

بعد از 48 ساعت از شلمچه برگشتیم اهواز. مانده بودیم به سالم چه بگوییم. وارد بیمارستان که شدیم، دیدم او دارد راه می‌رود، حالش بهتر شده و انگار مریضی نداشته است. گفتم: سالم، دیدی دکترهای ما چه خوب هستند و چه مردم خوبی داریم. ناگهان زد زیر گریه. کاش دوربین داشتم و آن صحنه را ضبط می‌کردم. سالمی که تا پول نمی‌گرفت، جنازه‌ای را تحویل نمی‌داد، شروع به گریه کرد. گفت: وقتی دکتر مرا عمل کرد، آقایی آمد بالا سرم و گفت خوب شده‌ای. برو توی بخش بخواب. ناراحت شدم که حالم خوب نیست، عمل کرده‌ام. بعد عده‌ای جوان دورم را گرفتند که گویی همه‌شان را می‌شناسم. به من گفتند اینجا اصلاً احساس غریبی نکن. چون تو ما را از غربت نجات دادی، ما هم تو را تنها نمی‌گذاریم. آنها تا چند لحظه پیش کنار من بودند. نتیجه اینکه وقتی سالم را برگرداندیم ، او عهد کرد تا آخرین شهید که در خاک عراق مانده باشد، کمک کند و از آن روز به بعد، هر شهیدی که تحویل می‌داد،مثل گذشته تقاضای پول نمی‌کرد.دخترش را عراقی‌ها کشتند تا با ما همکاری نکند. اما در جواب گفت: فدای سر شهدا!

وقتی آن عراقی یک عمر تو گوشش می‌گویند ایرانی و شیعه فلان و فلان است و او خود را دشمن ما می‌داند، شهدا کاری کردند که اینطور متحول شود؛ حالا این سرباز‌های خود ما که جای خود دارند.

بگذارید این خاطره را هم بگویم: در جبهه‌های میانی، نزدیکی‌های شرهانی که بچه‌ها کار می‌کردند، جایی است که می‌گویند امامزاده است. آنجا مسجدی ساختند. شهید سید طعمه یاسری. بچه لشگر 7 ولیعصر(ع) اهواز است. عراقی‌ها جنازه‌اش را درآوردند، خاکش کردند، امامزاده ساختند و دارالشفای آنان شده است. الآن هم رسماً امامزاده است. قبری است که رویش پارچه سبزی کشیده‌اند و کنارش مهر و مفاتیح گذاشته‌اند. مردم هم می‌روند زیارت می‌کنند و حاجت خود را طلب می‌کنند.

قرار بود آنجا را نبش قبر کنیم و جنازه را به ایران برگردانیم. استفتا هم کردیم که چه کنیم. پرسیدیم قصه چیست؟ گفتند ما شب‌ها اینجا می‌خوابیدیم. متوجه شدیم بین خاکریزی که روی تپه است، شمعی روشن است. فکر کردیم که عشایر آن سمت هستند. آنها هم فکر می‌کردند ما هستیم. چند وقت بعد همدیگر را دیدیم. پرسیدم شما شب‌ها آنجا چه می‌کنید؟ آنها گفتند ما فکر می‌کردیم شما هستید که شمع روشن کرده‌اید. با هم می‌روند و روی خاکریز، این شهید را پیدا می‌کنند. به او ایمان می‌آورند. خودشان می‌گویند اینجا مستشفی است. یعنی این دکتر ماست. این را عراقی‌ها می‌گویند.

این منطقه در عمق خاک عراق است. شهید سید طعمه یاسری، بچه اهواز است. این چیزها متأسفانه جایی نقل نشده. به نظرم کوتاهی ماست. می‌شود به راحتی برویم از آنجا فیلم بگیریم. مصاحبه بگیریم. اما نمی‌دانم چرا نمی‌کنیم. فقط بین بچه‌های تفحص سینه به سینه دارد می‌چرخد. جایی گفته نشده. خاطراتی مثل این متأسفانه دارد خاک غفلت و فراموشی می‌خورد. مثلا چه کسی این خاطره را شنیده که: خواستیم وارد خاک عراق شویم برای تفحص. ما هفت نفر بودیم و عراقی‌ها بیش از سی نفر بودند. آنها گروه حمایه عراقی بودند. مراقب بودند تا کاری غیر تفحص نکنیم. مسئولی داشتند به نام عبدالامیر که آدم بسیار بدی بود. شلمچه هم برای عراق خیلی حساس بود. گشته بودند بدترین نیرویشان را به عنوان مسئول گروه عراقی در مقابل ما گذاشته بودند. عبدالامیر، آدم خیلی کثیفی بود. هر روز صبح که پیش ما می‌آمد، دهانش بوی گند مشروب می‌داد و چشم‌هایش ورم کرده و قرمز بود. ما باید حدود هفت هشت کیلومتر با ماشین می‌رفتیم تا به سه راه شهادت برسیم و مشغول کار شویم. توی این مسیر ما زیارت عاشورا می‌خواندیم. این آدم گفت ممنوع. دیگر آنکه وقتی شهیدی پیدا می‌کردیم، می‌بوسیدمش و با او درد و دل می‌کردیم و با آنها حرف می‌زدیم. گفت: حرام. بعد به خاطر اینکه ما را بسوزاند، با سرنیزه جمجمة شهدا را بالا می‌آورد و حرف‌های توهین‌آمیز می‌زد. یک روز این نامرد کاری کرد که نمی‌توانم بگویم، اما آتشمان زد. وقتی آمدیم توی خاک خودمان، همه بغض کرده بودیم. من و مجید شروع کردیم گریه کردن. گفتیم چه کار کنیم از دست این آدم راحت شویم.

ناگهان یاد عملیات کربلای پنج افتادم که قرار بود رمز عملیات «لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم» باشد که شهید حاج حسین خرازی گفت ما درد کربلای چهار را چشیدیم. پس بیایید رمز عملیات را «یا زهرا» بگذاریم.

به مجید گفتم، بیایید متوسل شویم به حضرت زهرا(س) که شر این بشر کم شود. یا یک بلایی سر این بیاید. چون این بشر کاری کرده بود که آتش گرفته بودیم. درد داشتیم. متوسل شدیم.

صبح رفتیم پای کار. هر روز صبح ساعت هفت، وارد خاک عراق می‌شدیم او هم می‌آمد پیش من می‌نشست. آن روز برای اولین بار عبدالامیر بوی مشروب نمی‌داد. سابقه نداشت. خیلی برایم عجیب بود. گفت: امروز می‌خواهم شما را یک جای خوبی ببرم. گفت: می‌خواهم شما را به خاکریز مرگ (ساترالموت) ببرم. من هم به حساب کار دیروزش، محلی به او نگذاشتم. اصرار کرد که شهید زیاد داریم. من فکر کردم او دارد دنبال مهمات می‌گردد. اعتنا نکردم او اصرار کرد و قسم خورد، گفت: حاجی! والله قسم که خودم اینجا آدم کشتم. به مجید پازوکی گفتم تا ساعت دو کار می‌کنیم و از ساعت دو تا چهار هم به جایی می‌رویم که عبدالامیر گفت. رفتیم طرف کانال زوجی کنار خاکریز و مشغول کار شدیم. اولین بیل را که زدیم، یک شهید پیدا شد. نمی‌دانم اسمش چی بود. ولی حدود هفده سالش بود. چون تازه ریش درآورده بود.

کارت با یک عکس داخل جیبش بود. عکسش با قیافه‌اش بعد از یازده دوازده سال هنوز قابل شناسایی بود. پیکر سالم بود. یک مسواک تاشو داخل جیبش بود. درآوردم و با آن خاک صورتش را کنار زدم. دیدم عکس با این صورت قابل تطبیق است. خواستیم ببوسیمش که گفتیم باز هم این نامرد توهین می‌کند. او را روی برانکارد گذاشتیم. هر کدام از بچه‌ها مشغول کارش بود. یک‌دفعه متوجه شدم. عبدالامیر به صورت تشهد نماز، دو زانو نشسته و کف پای شهید را دست می‌کشد و به صورتش می‌مالد.

طاقت نیاوردم. سرش داد کشیدم که؛ حرام، عبدالامیر. تو که می‌گفتی حرام است. گفت: نه این اولیاءالله است!

از این به بعد، عبدالامیر دیدنی شده بود. صبح می‌آمد کنارم می‌نشست و می‌گفت برایم زیارت عاشورا بخوان. در حالی که این عراقی مست، بعثی و از استخبارات عراق بود و به آن صورت به شهدا توهین می‌کرد. کسی که قسم خورده بود که او در آنجا آدم کشته است. آن توسل به حضرت زهرا(س) و اینکه آن پیکر شهید را بعد از آن همه سال سالم دیده بود، او را متحول کرد. از آن به بعد، هر وقت جنازه‌ای را پیدا می‌کردیم، می‌پرسید ایرانی است یا عراقی؟ وقتی می‌گفتیم ایرانی، می‌آمد و به کمک ما شهید را بیرون می‌کشید. می‌گفت: عراقی موزیّن (یعنی خوب نیست).

بعد از این، کسی که حاضر نبود با ما غذا بخورد، ماهی از بصره می‌خرید و می‌آورد برای ما سرخ می‌کرد و با هم می‌خوردیم. این ثمره آن توسل به حضرت زهرا(س) و آن شهیدی بود که بدنش سالم مانده بود.

او را بردند و دیگر هیچ خبری از او نشد. بیشتر از چهل سالش بود. چاق بود. درجه نمی‌زد. لباس خاکی می‌پوشید. گاهی هم لباسش سبز بود. روی کلاهش عکس عقاب بود که به گمانم سرگرد بود.

ـ تفحص برون‌مرزی چرا تعطیل شد؟

جنگ آمریکا و عراق که شروع شد، تفحص در خاک عراق تعطیل شد. الآن خیلی از شهدا در خاک عراق هستند. بچه‌های عملیات رمضان آنجا مانده‌اند. در جزایر امّ‌ الرصاص خیلی شهید داریم. در فاو و بخشی از شلمچه (جایی که نزدیک شهر بود) شهید داریم. نمی‌گذاشتند کار کنیم.

شنیده‌ام که حدود هشت‌هزار نفر دیگر مفقود داریم. خیلی از اینها مادرانشان فوت کرده‌اند. پدرانشان از دنیا رفته‌اند.

یک روز گفتند کار تفحص را تعطیل کنید. چون این کار شما بهره‌برداری سیاسی است. دارید به نفع یک گروه خاص کار سیاسی می‌کنید و از شهدا سوء استفاده می‌کنید. من اهواز نبودم وقتی برگشتم گفتند 2 ـ 3 روز است که مادر پیری آمده است اینجا و با شما کار دارد. آمد. یک ساک همراهش بود. در ساک را باز کرد و یک لنگه کفش کتانی پاره از توی پلاستیک درآود. گفت: مادر! من بچه‌ام از رمضان مفقود شده. دو سال پیش وقتی بچه‌ام را آوردید، پایش یک لنگه کفش بود. لنگه دیگرش را نیاوردید.

آنهایی که می‌گفتند این کار، سیاسی است. و شما می‌خواهید داغ مردم را تازه کنید، ببینید که این مادر هنوز لنگه کفش بچه‌اش را رها نکرده. آمده در این گرما و دنبال کفش پسرش می‌گردد.

هر روز فشار می‌آوردند که کار تعطیل شود. می‌گفتند شما برای راهپیمائی و رأی‌گیری دارید کار می‌کنید. دارید سوء استفاده سیاسی می‌کنید.

در حالی که یک روز یک پسر شهید آمد و گفت وقتی 13 روزه بودم پدرم شهید شد. حالا 14 ساله هستم چه کنم که پدرم را ندیدم؟ می‌خواست جنازه پدرش را پیدا کنیم.

همین اتفاق‌ها باعث شد تا شهید محمودوندها، پازوکی‌ها و غلامی‌ها خسته نشوند. علی آقای محمودوند وقتی پای مصنوعی‌اش می‌شکست، با چسب می‌چسباندش و می‌ایستاد پای کار. این چیزها آنها را قوت می‌داد و اراده ایشان را محکم‌تر می‌کرد. احساس تکلیف می‌کردند بمانند و ادامه دهند.

با جرئت می‌گویم که تا حالا از خدا واقعاً نخواستم شهید شوم. چند نوبت مجروح شدم. برگشتنم عجیب بود. مخصوصاً در بدر. آنها که سالم بودند نتوانستند برگردند. اما مرا بیهوش به عقب آوردند. موج انفجار گرفته بودم. توی بیمارستان بود که فهمیدم برگشتم. دعا می‌کردم شهید شوم و اللهم ارزقنا توفیق الشهاده می‌گفتم.اما حالا مطمئنم فقط دعا می‌کردم. واقعاً شهادت را نخواسته بودم. خواست قلبی‌ام این نبود. اگر واقعاً دوست داشتم، شاید تا حالا نصیبم شده بود. الآن اصلاً جرأت نمی‌کنم چنین خواسته‌ای را از خدا بخواهم. نمی‌دانم چرا؟ می‌ترسم احساس می‌کنم هنوز به آن رشد و مقام نرسیده‌ام. فقط می‌گویم: خدایا لیاقت شهادت را به من بده! قابلیت شهادت را به من بده!

بعضی مواقع دلم را به این خوش می‌کنم که من مانده‌ام تا سفیر شهدا باشم. راستا حسینی بگویم: قابل نبودم. شاید سختی‌هایی که الآن می‌کشیم، کفاره بعضی از اعمالم باشد. امیدوارم قابلیت پیدا کنم. حتی اگر قرار باشد به مرگ طبیعی هم بمیریم، خدا کند شرمنده شهدا نباشیم.

با سه تا از بچه‌ها عهد اخوت بستم: با شهید مجید رضایی؛ با شهید حسن منصوری و با شهید محمود مظاهری. مجید رضایی بعضی از شبها بیدارم می‌کرد حدود 2 ـ 3 کیلومتر راه از بهداری می‌آمد توی اردوگاه بیدارم می‌کرد و می‌گفت: بلند شو به هم نگاه کنیم. ما از 2 نصف شب تا اذان صبح به هم نگاه می‌کردیم. بعضی مواقع به او گیر می‌دهم و می‌گویم: بی‌معرفتا! آن شبها من خواب بودم، شما هم زنده بودی، خسته بودم، مرا از خواب بیدار می‌کردی. اگر دیدن من نیایی ناراحت می‌شوم و رسماً به آنها شکایت می‌کنم.

ـ فکر می‌کنید چرا درباره بچه‌های تفحص کار کم می‌شود؟

چون ما کج سلیقه‌ایم. خیلی زیاد. واقعاً کج سلیقگی کردیم. کار نکردیم. فقط متأسفانه بعضی چیزها را بی‌جهت شاخ و برگ دادیم. به خدا، خیلی از چیزهایی که می‌گویند، دروغ است و چون دروغ است، مطمئنم در یک زمانی شکسته می‌شود. می‌ترسم.

گاهی اوقات خاطره‌ای را می‌شنوم که گوینده آن فقط چیزی را شنیده. ندیده. آن وقت وقتی تحقیق می‌کند، می‌بیند که آنچه شنیده و آنچه گفته با واقعیتش تفاوت دارد.

بچه‌هایی هستند که کنج غار دلشان خزیده‌اند و حرفی نمی‌زنند. برویم از آنها حرف بکشیم. باید به آنها التماس کنیم تا حرف بزنند.

شهید ناصر ابراهیمیان فرمانده گروهان میثم بود. مداحی می‌کرد. شوخ بود. تک و تنها توی جاده خندق جلوی ارتش عراق را سد کرده بود. با چند تا نارنجک دستی و زخمی.

شهید جزی، تیر توی شکمش خورده بود. با همان شکم پاره خود را به تیربار عراقی‌ها رسانده و با دست لوله گداخته تیربار را به سمت بالا منحرف کرده بود تا معبر را باز کند.

ما روی این چیزها کار نکردیم. حتماً دنبال چیز عجیب و غریبی می‌گشتیم.

بیاییم حقیقت حوادث را بگوییم. به آن شاخ و برگ ندهیم. تأثیر خودش را می‌گذارد.

گاهی اوقات دلم می‌خواهد از بچه‌های روایتگر بپرسم این چیزی که روایت کردی، مبنایش کجاست؟ منبعش کدام است؟

گاهی وقت‌ها بعضی از زائران مناطق جنگی می‌پرسند: مگر شما گوسفندی یا یک تکه سنگی نداشتید که روی مین بیندازید؟ مگر چند بار در جنگ این اتفاق می‌افتاد؟ ولی از بس بد گفتیم، همه فکر می‌کنند که ما در هر زمانی این کار را می‌کردیم.

ـ دو سؤال دیگر دارم. دو تا جواب صاف و پوست‌کنده می‌خواهم: اول اینکه چه ارتباطی بین تفحص با امام حسین بود؟

عراقی‌ها جنازه‌ای پیدا کردند که توی تبادل به ما دادند. گفتند این گمنام است. پرسیدیم از کجا می‌گویید گمنام است؟ گفتند: هیچ چیزی به عنوان معرف و شاخص ندارد. پرسیدیم از کجا معلوم که ایرانی است؟ گفتند: یک پارچه قرمزرنگ همراه این شهید است که روی آن نوشته شده «یا حسین شهید». عین این اتفاق را روی پارچه‌ای نوشتیم و به تابوت شهید چسباندیم.

بارها گفته‌ام ببینید کار جنگ ما به جایی رسیده که هویت و ملیت و کارت ملی ما می‌شود «یا حسین شهید». این عزت کمی نیست، به خدا قسم. دشمن ما با نام امام حسین(ع) ملیت شهید ما را تشخیص می‌دهد.

به نظرم این جنگ ما به همین اتفاق می‌ارزید. که ملیت ما بشود نام امام حسین(ع) و دشمن و جهان ما را به نام امام حسین(ع) بشناسد.

موقع تفحص پرچم «یا حسین» برافراشته بودیم. به ما اعتراض کردند که پرچم «یاحسین» را پایین بیاورید. گفتیم قرار بود ما پرچم ایران را در خاک عراق نیاوریم. گفتند: این پرچم ایران مثل پرچم یا حسین است. پرچم ایران با پرچم یا حسین یکی است.

ـ با این همه خاطره از بچه‌ها و دوستان شهید، چطور زندگی می‌کنید؟

باور کنید اصلاً زندگی نمی‌کنم. فقط زنده‌ام. واقعیت این است که کمتر خانه بودم. تا همین چند وقت پیش، بچه‌هایم به من بابا نمی‌گفتند. 45 روز اینجا، 2 ماه آنجا، 10 روز مریوان و چند روز کجا بود. به خانه هم که سر می‌زدم، تا بچه‌ها می‌خواستند با من ارتباط برقرار کنند، دوباره می‌رفتم منطقه.

وقتی در محل کارم پشت میز می‌نشینم یاد رفقایم به سرم می‌زند و گریه می‌کنم. دست خودم نیست. هوا گرم می‌شود، یک جوری می‌سوزیم؛ هوا سرد می‌شود، یک جور می‌سوزم؛ تشنه‌ام می‌شود، یک جور می‌سوزم؛ گرسنه‌ام می‌شود، یک جور می‌سوزم؛ هیئت می‌رویم، یک جور می‌سوزیم؛ همه‌اش در حال سوختن هست. همیشه از خدا می‌خواهم مرا بی‌درد نکند. اگر این آتش به جان کسی بیفتد، خیلی قشنگ است. با این همه یک بار که شلمچه می‌روم و روی خاک گرمش می‌نشینم، جان می‌گیرم.

گاهی اوقات با دوستان بر سر مزار شهدا در (گلزار) شهدا حاضر می‌شویم و به یاد گذشته لحظاتی را با خاطرات سپری می‌کنیم.

آنچه شنیدیم از دریا نمی است

خاطرات این شهیدان عالمی است



نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 12:0 صبح روز پنج شنبه 87 اسفند 8