|
|||
چندو چون فراهم آمدن اوراق پیوستی به این اشاره، نقلی دارد دور ودراز. اجمال قضیه اینکه وقتی قرار شد در سال 1381 برای پژوهش «ضربت متقابل»- کتاب دوم از کارنامه عملیاتی لشکر 27 محمد رسول الله (ص)- دورخیز کنم،در صدر سیاهه اسامی نقش¬آفرینان وقایع مورد اشاره در کتاب موصوف، که باید با آنها مصاحبه میشد، نام «آقا سعید» قرار داشت. مصیبت امّا اینجا بود که صید نهنگ از درون یک فنجان، به مراتب آسان¬تر است از حرف کشیدن سیستماتیک از این بشر. دست آخر دی ماه همان سال، شبی دیر وقت به دیدارم آمد. بحثمان در باره عملیات رمضان حسابی گل انداخت و به فضل حضرت حق، نطق آقا سعید باز شد، ضبطی به میان آمد و... مجلس که به آخر رسید، الله اکبر اذان صبح بود و حاصل گفت وشنیدمان شد 180 دقیقه مصاحبه غیر متعارف، پر از بداعت وناگفتهها از دوران جنگ و مردان جنگ، ضبط شده بر روی 2 حلقه کاست 90 دقیقهای سونی. یک نسخه پیاده شده – و صد البته با مبالغی فراوان جرح وتعدیل ضروری- از این مصاحبه را در 92 برگ A4 تهیه کردم و برای استفاده در کتاب، تحویل مولف محترم «ضربت متقابل»برادرم «گل علی بابایی» دادم. اصل نوارها هم رفت توی آرشیو مدارک صوتی و تصویری حقیر، برای روز مبادا. فی الحال از آن شب و آن مصاحبه، چهار سال می¬گذرد. چندی پیش، بعد از کلی لیت و لعل، سرانجام آقا سعید رضایت داد بیاید و بنشیند پای ضبط، برای تدوین روایت شفاهی او از وقایع – به قول ایشان؛10 سال-¬ دفاع مقدس. همان جا بود که به یاد آن دو کاست مهجور حاوی مصاحبه سانسور نشده مان افتادم. نشستم به استماع مجدد محتویات¬شان و دیدم چه قدر به کار پروژه در دست اقدام بنده می¬خورند. از نو آنها را پیاده کردم؛ این بار بدون خودسانسوری. تا آنها را بزنم به تنگ سایر بخشهای خاطرات در شرف ضبطِ جوانمردی که آقا مرتضی [آوینی] اورا خیلی قبول داشت و در وصفش نوشت: «...بازهم بالاخره مصاحبه ما با آقا سعید ناتمام می¬ماند و حسرت ادامه صحبتهای او، بردل ما. او یکی از پروردههای میدان رزم وجهاد فی سبیلالله است و اگر انقلاب اسلامی هیچ دستاوردی جز پرورش انسانهایی این چنین نداشت، باز هم میارزید تا حزب الله، جان و سر خویش را فدای حفظ آن کند». به پیوست، برشهایی از کتاب در دست نگارش «آقا سعید وجنگ» را به خوانندگان که به باور من مخاطبهای اصلی این یادهای زلال¬اند، تقدیم می¬کنم. به نام خدا. الان که داریم پای سفره این گپ و گفت می¬نشینیم، ساعت 23:30 شب نهم دی¬ماه سال 1381 در تهران است. مقطع زمانی موضوعی برای این مصاحبه، تابستان 1361 ومحوریت صحبت ما، عملیات برون مرزی رمضان خواهد بود. خب آقا سعید، دست به نقد شما یک معرفی اجمالی از خودت داشته باشی، پر بدک نمی شود. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانا الله. من با این تبصره «معرفی اجمالی» قدری مشکل دارم و از آنجا که این سوال شما یک کمی آمریکایی است و مشکوک می¬زند؛ برای همین هم از جواب دادن به آ ن بهتر است صرف نظر کنم عزیز من [می¬خندد]. در هر صورت، رسم همواره براین بوده که مصاحبه شونده خودش را معرفی کند و الّا من که آمار حضرتعالی دست¬ام هست و میدانم با چه جَنَمی طرف حساب¬ام. باشه آقا جون من؛ تسلیم! سعید قاسمی هستم؛ متولد 29 خرداد 1339 در تهران. پدرم شغل¬اش حسابدار است و مادرم؛ بانویی دیپلمه و خانه دار. سه برادر و خواهر هستیم. من فرزند ارشدم، بعد از من خواهرم به دنیا آمد و بعد هم اخوی¬مان آقا حمید. تا پنج سالگیِ من، ساکن خیابان ری بودیم و سال 1344 نقل مکان کردیم به خیابان مهر نارمک. دوره ابتدایی را که تمام کردم، رفتم مدرسه راهنمایی «دادبه» ودوره متوسطه را هم در دبیرستان «دارالفنون» رشته ریاضی فیزیک خواندم. یادش به خیر، از نارمک با یک دوچرخه کورسی رکاب می¬کشیدم و می¬رفتم دارالفنون آن هم با آن سر و وضع ژیگولی؛ شلوار لی و ژاکت اسپورت با آرم «آدیداس» و کاپشن «رانگلر» و موهای انبوه مجعّد.کلّی برای خودمان «تین¬ایجر» بودیم حسین جان. دیپلمت را در چه سالی گرفتی؟ خرداد سال 57. بعد بنا شد برای ادامه تحصیل، بروم خارج از کشور. بعد از پیروزی انقلاب، اوضاع دانشگاه¬های ایران تق و لق شده بود ومراکز دانشگاهی مملکت، شده بود ناهاربازار احزاب سیاسی، چپ افراطی و التقاطیون مذهبی؛ با آن میتینگ¬ها و شلوغ¬کاریها و زد و خوردهای حیدری- نعمتی هر روزه دایر در محوطه دانشگاه¬ها. این شد که به صلاحدید پدرو مادرم، مقرر شد بروم خارج. با چندتایی از دانشگاه¬های معتبر اروپایی مکاتبه کردیم و دست آخر، از یکی از مراکز دانشگاهی فرانسه برای ادامه تحصیل در رشته مهندسی مکانیک پذیرش شدم و... کدام دانشگاه؟! دانشگاه لیون، واقع در شهری به همین نام، در کشور فرانسه. خانواده هم خیلی از این موضوع راضی بودند. ولی قسمت ما چیز دیگری بود. دست تقدیر، مرا به جای غرب اروپا راهی سپاه غرب کشور کرد و از اوایل سال 1359، سعادت نصیبم شد و شدم یکی از کادرهای دفتر«حاج محمد بروجردی» در ستاد سپاه غرب؛ در شهر کرمانشاه ِ اسبق، باختران سابق و کرمانشاه فعلی! جنگ عراق - یا بهتر است بگویم کل جهان استکبار -که با ما شروع شد، جوانی بیست ساله بودم و مثل همه هم نسلهایم، پر از شر وشور. بعد از شروع جنگ هم در سپاه غرب، فعالیت دفتری داشتی یا اینکه... نه! مدام از کرمانشاه جیم می¬زدیم و سوار بر موتور می¬رفتیم سمت محورهای عملیاتی؛ مناطق کوهستانی و صعب العبوری که واحدهای سپاه دوم ارتش عراق در آنجا مسلط بودند. مشخصاً کانی سخت، شور شیرین و... یک جور کشش غریزی به کارهای شناسایی داشتم. با خودم دوربین عکاسی می¬بردم و در آن مناطق، از نقاط تجمع و سنگرها و مواضع عراقی¬ها عکس می¬گرفتم. آن روزهای اول جنگ – که خودت می¬دانی- مقوله اطلاعات و عملیات جنگی هنوز سروشکلی نگرفته بود. منظورم مثل سال دوم جنگ است که سپاه در هر محور آدمهای قَدَری را مشخصاًبا گرایش اطلاعاتی در اختیار داشت. خودمان شوری داشتیم و می¬رفتیم دنبال این قضایا. آقای بروجردی ازاین که یکی از عناصر دفتر ستادش «مدام جیم می¬زد می¬رفت توی محورهای عملیاتی» ناراحت نمی¬شد؟ در هر صورت شما در ستاد سپاه غرب مسئولیت مهمی داشتی. واکنش ایشان چطور بود؟ حاج محمد خودش یک ساعت هم توی سپاه کرمانشاه به زور بند می¬شد. دائم می¬رفت برای سرکشی مناطق سپاه منطقه 7 و تا از جیک و پوک وضعیت خطوط عراقی¬ها و کم¬و کاستی¬های بچه¬ سپاهی¬ها در این مناطق مطلع نمی¬شد، آرام و قرار نمی¬گرفت. سپاه منطقه 7 می¬دانی یعنی چه؟ یعنی سپاه¬های استان آذربایجان غربی،کردستان، کرمانشاه، ایلام وهمدان. به استثتناء استان همدان، درهرکدام از آن چهاراستان دیگر، ما با عراق هم مرز بودیم و علاوه بر درگیر بودن با سپاه¬های یکم و دوم ارتش عراق، با گروه¬های مسلح ضد انقلابی منطقه غرب هم درگیر یک جنگ فرسایشی بودیم. حاج محمد یکسره درگیر رتق و فتق معضلات این جبهه پهناور و پیچیده بود. از طرفی چون می¬دید جیم زدن بنده از ستاد، خروجی دارد و گزارش¬های شناسایی مارا می¬خواند وعکس¬هایی را که از مناطق استقرار و تجمع عراقیها می¬گرفتیم می¬دید، خیلی خوشش می¬آمد از این کارهای ما. ضمن این که در سپاه کرمانشاه، نیروی دفتری به قدر کافی موجود بود و کار ستاد و دفتر حاج محمد، در مدت غیاب بنده لنگ نمی¬ماند. ... پاییز سال 1360، پنج روز مانده به عملیات «مطلع الفجر» قرار شد برای دیده¬بانی و شناسایی ارتفاعات «گیلانغرب»، بروم به آن منطقه، اما... قسمت چیز دیگری بود و سر از «مریوان» درآوردم! خودت در خواست انتقال به سپاه مریوان را داده بودی؟ نه عزیزمن، صبح روز سرد پائیزی یکشنبه 15 آذر 1360، احمدمتوسلیان برای ملاقات با حاج محمد آمد به سپاه کرمانشاه. حالا تا آن زمان ما خیلی وصف این آدم را شنیده بودیم، اصلاً صرف نام احمدمتوسلیان مثل اسم رستم، یک جور جذبه اسطوره¬ای در ذهن بچه¬های سپاه غرب داشت.یَلی بود که مثل و مانندی نداشت. قبل از آن روز مگر اورا ندیده بودی؟ نه حسین جان؛ مصیبت این بود که هربار احمد برای شرکت در جلسه فرماندهان سپاه منطقه 7 به کرمانشاه می¬آمد من در سپاه نبودم، یا اگر بودم، درگیر کاری بودم و متوجه آمد ورفت او نمی¬شدم. البته وصفش را مدام از قدیمی¬های سپاه غرب میشنیدم. بیشتر از همه، از خود حاج محمد بروجردی که با او بچه محل بود. در خیابان مولوی تهران. روی این حساب، میدانستم احمد دانشجوی مهندسی الکترونیک بوده، در دانشگاه علم وصنعت.گمان نکنم ایشان در بین فرماندهان قَدَرسپاه غرب، احدی را به اندازه احمد متوسلیان دوست داشت. القصه این که آن روز، بعد از نود وبوقی، نشسته بودم و داشتم نامه¬های اداری ستاد را برای تعیین تکلیف¬شان توسط حاج محمد، دسته بندی می-کردم که احساس کردم، یکی رو به روی من ایستاده. سرم را که از روی کاغذها بلند کردم، دیدم پاسدار جوانی، سبزه رو و بلند قد، با یک لبخند کمرنگ و لحن جدّی و مؤدب میگوید: «آقا میرزا هستند؟» اسم شناسنامه¬ای حاج محمد بروجردی، «میرزامحمد» بود وفقط حواریون خاص ایشان، اورا به اسم «آقا میرزا» صدا می¬زدند. فهمیدم طرف صحبت من لابد از دوستان صمیمی حاج محمد است. گفتم: «فرمایش برادر»؟ گفت: «لطفاً به ایشان بگویید احمد متوسلیان آمده.» آقا ما را میبینی! خشکمان زد. همین طورهاج و واج رفته بودم توی بحر سیاحت این بشر. باورم نمی¬شد بیدار هستم؛ یعنی این،همان شیر کردستان؛ برادر احمد متوسلیان است؟! به قول امروزی¬ها، پاک هنگ کرده بودم! انگار خودش فهمید چه حال و روزی دارم. خندید و گفت: «حال شما خوبه برادر جان؟!» به خودم آمدم و سر ضرب پاشدم رفتم دم در اتاق حاج محمد، در زدم و به حاجی گفتم برادر متوسلیان با شما کار دارند. حاج محمد سریع آمد جلوی در، با احمد خیلی گرم دیده بوسی کرد ورفتند داخل اتاق و مشغول صحبت شدند. موضوع صحبت شان چه بود؟ چون وارد اتاق نشدم، از ریز صحبتهای¬شان مطلع نشدم. منتها اجمال مطلب را می¬دانستم؛ قرار بود بعد از حمله گیلانغرب، درمحور مریوان- پاوه عملیات بزرگی شروع بشود. آقای بروجردی این را سربسته به من و چند نفر از بچهها گفته بود. علی ایّ حال، حدود یک ساعت بعد، دیدم هردو از اتاق بیرون آمدند. آنجا احمد رو کرد به حاج محمد و گفت: «پس با اجازه شما از همین امروز، این برادر از ستاد سپاه غرب منفک هستند وبا ما می¬آیند مریوان.» منظورش تو بودی؟ آره، نگو قبلاً حاج محمد از شلوغ بازی¬های ما در ادواری که توی خطوط غرب دوربین می¬کشیدیم، برای احمد تعریف کرده بوده، این شد که احمد همان روز از حاجی خواست تا ما را از سپاه کرمانشاه آزاد کند و بفرستد مریوان، برای کارهای شناسایی در محور «شمشیر». از این پیشامد غیر منتظره چه احساسی داشتی؟ از خوشحالی داشتم بال در می¬آوردم. در خواب هم نمی¬دیدم که یک روزی قسمتم بشود و بروم زیردست احمد متوسلیان. حالا دیگر نمی¬دانم چه شد که او ما را به شاگردی قبول کرد. اصلاً یک بصیرت باطنی عجیبی داشت این آدم. یک دفعه¬ای می¬دیدی وسط 100 نفر آدم، می¬آمد جلو، سروقت تو، تو را انتخاب می¬کرد و می¬برد توی جرگه یارانش. حالا شاید در آن جمع صد نفره، خیلی¬ها بودند که از هر لحاظ به شما برتری داشته باشند، اما احمد به این حرفها کاری نداشت. انتخابش را که می¬کرد، دیگر کار تمام بود. این که در من چه دید که قبولم کرد، خودش می¬دانست و خدای خودش. والٌا، ما که لایق نبودیم. بعد به حاج محمد گفت: “ ترتیب مسائل اداری انتقال این برادرمان را خودتان بدهید.” آمد طرفم، دستم را گرفت توی دستهای قرص و درشتش و ادامه داد: “ برادر سعید! شما از حالا ده دقیقه فرصت داری وسایل خودت را جمع کنی. بیرون سپاه، توی لندرور، منتظرتان هستیم.” از بعدازظهر آن روز پاییزی سال 1360، دفتر زندگی من ورق خورد، صفحه جدیدی باز شد که نه فقط تا پایان جنگ، بلکه احساس می¬کنم تا آخرین لحظه حیات من در این دنیا، در هر سطر آن صفحه، نقشی از احمد متوسلیان را می¬شود دید... کور شده! خوب داری از ما حرف می¬کشی¬ها! اصلاً ببینم؛ مگر قرار نبود موضوع صحبتمان قضایای تابستان 61 باشد؟ تورقی در یادداشت¬های روزانه پاییز 1360 آقا سعید: یکشنبه 15 آذر 1360 همراه برادر احمد متوسلیان، کرمانشاه را به مقصد مریوان ترک کردم. ابتدا قرار بود برای دیده¬بانی در منطقه گیلانغرب، که عملیات [مطلع¬الفجر] تا 4، 5 روز دیگر در آنجا شروع می¬شود، به آن منطقه می¬رفتم، اما عملیات در منطقه مریوان نیز نزدیک است. ترجیح دادم هم برای شرکت درعملیات[ محمد رسول¬الله(ص)] و هم برای کمک به واحد اطلاعات و عملیات سپاه مریوان، برای چند ماه به مریوان بروم؛ شاید خدا توفیقی دهد و در این چند ماه، بیشتر ساخته شوم. همچنین تجربیات بیشتری کسب کنم. ساعت 14 ناهار را در سنندج خوردیم و ساعت 17:30 به مریوان رسیدیم. در ساعت 21:30 از سپاه مریوان با برادر احمد و یک راننده، سوار بر "لندرور" راه افتادیم به سمت " دزلی"، تا بعد از آنجا، به سمت قله " تته" برویم. جاده را برف سنگینی پوشانده بود و " لندرور" ما، به سختی از گردنه بالا می¬کشید. ساعت 23:30 به تته رسیدیم. شب را در مقر تته که خیلی هم سرد بود، خوابیدیم. دوشنبه 16 آذر 1360 صبح، نماز را خواندیم، صبحانه خوردیم و قبل از روشن شدن هوا، با برادر احمد از مقر خارج شدیم. برای شناسایی باید به سمت ارتفاعات " شمشیر" می¬رفتیم. برف سنگین و مه غلیظ، جاده¬هایی را که در معرض دید دشمن قرار دارند، پوشانده بود. بسیار خوب، در ابتدای تابستان 1361، در تیپ 27 محمد رسول¬الله(ص) چه مسئولیتی داشتی؟ از پایان مرحله دوم عملیات "الی بیت المقدس" در هجدهم اردیبهشت 61 تا قبل از شروع عملیات رمضان در 22 تیر همان سال، مسئولیت واحد اطلاعات و عملیات تیپ 27 محمد رسول¬الله(ص) را به عهده داشتم. چنانکه لابد همه آنهایی که این صحبت¬ها را بعدها می¬خوانند مطلع¬اند؛ روز 21 خرداد 61 مجموعه¬ای از زبده¬های سپاه در نبرد فتح خرمشهر به فرماندهی احمد متوسلیان برای کمک به مردم مظلوم لبنان و سد کردن تهاجم ارتش اسرائیل، عازم سوریه شدند و [...] تقریباً اواخر دهه دوم تیرماه بود که ما به ایران برگشتیم. در مراجعت به ایران و طی مراحل تجدید سازمان تیپ 27 که مصادف بود با انتصاب مجدد شهید عزیزمان " حاج عباس کریمی" به سرپرستی واحد اطلاعات و عملیات این یگان، بنده به عنوان جانشین این واحد مشغول به کار شدم و تا پایان عملیات رمضان هم با همین مسئولیت انجام وظیفه می¬کردم. خیلی خوب می¬شد اگر می¬توانستی بگویی که بر مجموعه تیپ 27 محمد رسول¬الله(ص) از فردای اسارت موسس و فرمانده آن؛ احمد متوسلیان، تا بازگشت شما به تهران چه گذشت؟! بعد از آن واقعه تلخ و بسیار تاسف¬باری که برای فرمانده مجموعه " قوای محمد رسول¬الله(ص) " در لبنان پیش آمد، می¬توانم بگویم نفس این واقعه، یعنی اسارت حیرت-انگیز احمد متوسلیان به منزله شکل¬گیری نقطه عطفی در تاریخ موجودیت و تکامل تیپ 27 محمد رسول¬الله(ص) بود. حالا مااگر بخواهیم نگاه کلی¬تری به واقعه چهاردهم تیر 1361 داشته باشیم، باید بگویم که از دست دادن احمد متوسلیان؛ فی¬الواقع در حکم ثَلَمه و صدمه¬ای بود که به کل سرنوشت تاریخی جنگ ما وارد شد. ما این واقعیت را امروز که حدود سیزده، چهارده سال از ختم جنگ گذشته، خیلی راحت¬تر می¬توانیم درک کنیم. یعنی الآن؛ با فراغ بالِ ناشی از گذشت زمان است که می¬شود نقش تاثیرگذار و سرنوشت¬ساز چهره¬ای مثل احمد متوسلیان را در نبردهای فوق¬العاده سنگینی مانند فتح مبین... منظورت فتح¬المبین است؟! لااله¬الٌاالله! اصلاً فتح¬المبین یک غلط مصطلح است عزیز من. قرآن می¬فرماید: انٌا فتحنا لک فتحاً مبینا. نگفته فتح¬المبینا! در ترکیب عربیِ فتح مبین، الف و لام به مبین نمی-چسبد.تو که عربی سرت می¬شود آقا جون من. فتح¬المبین؛ اصطلاح غلطی بود که رسانه¬های متفاضل و بی سواد این مملکت بیست و چند سال قبل آن را بر سر زبان خلق¬الله انداختند و تا امروز هم گرفتار این اصطلاح غلطیم ما. مثل سوتی¬ دیگر آقایانِ مطبوعاتی و صدا و سیمایی که خدا سال است به کودتای نافرجام شبکه آمریکایی نقاب در پایگاه هوایی شهید نوژه همدان، می¬گویند کودتای نوژه!! بعد، می¬بینی داری توی دانشگاه فلان شهر برای بچه دانشجوها صحبت می¬کنی، آخر جلسه که نوبت پرسش و پاسخ می¬شود، مجری جلسه سوال یکی از این بچه¬ها را می¬خواند که ؛ بفرمایید چرا شهید نوژه می¬خواست علیه انقلاب کودتا کند؟! آن وقت در می¬مانی چطور به این جوان بگویی که عزیز من! یک سال قبل از واقعه کودتا، یعنی در تابستان 58، آن ایامی که دکتر چمران و جمع قلیل پاسداران تحت امر شهید اصغر وصالی در محاصره پاوه توسط چند صد نفر نیروی ضد انقلابی دموکرات قرار گرفته بودند، یک خلبان از جان گذشته نیروی هوایی به اسم سرگرد " محمد نوژه" به همراه کمک¬خلبانش ستوان "بشیر موسوی" سوار بر یک اف.4 فانتوم از پایگاه هوایی همدان به پرواز درمی¬آید؛ مواضع دموکرات¬ها را در اطراف شهر پاوه می¬کوبد و بعد، در برخورد با کوه، هواپیما سرنگون و این دو نفر شهید می¬شوند. قصه مال چه زمانی است؟ اواخر تیرماه 58. کودتای " شبکه نقاب" کی لو رفت و سرکوب شد؟ اواخر تیرماه 1359. تازه مرکزیت عوامل کودتاچی که در پایگاه شهید نوژه نبود؛ حضرات در همین تهران توطئه چیده بودند. باز می¬بینی بیست و چند سال است مدام می¬نویسند و می-گویند " کودتای نوژه"! داشتی از نقش تاثیرگذار احمد متوسلیان در " فتح مبین" می¬گفتی. آره دیگه[می¬خندد]. منتها شما با این تک¬مضراب¬هایی که وسط حرف آدم وارد می¬کنی، باعث می¬شوی سر رشته از دست ما خارج بشود. الغرض...، امروز است که می¬شود نقش موثر و تا حد زیادی منحصربه¬فرد احمد متوسلیان را در فتح مبین و الی بیت¬المقدس مورد بازنگری دقیق قرار داد. حالا اگر خدا می¬خواست و امکان تکرار چنین نبردهایی به فرماندهی احمد متوسلیان در لبنان فراهم می¬شد و زمینه برای رویارویی مستقیم نظامی ما با اسرائیلی¬ها بوجود می¬آمد، خب تاریخ داستان¬هایی متفاوت با آنچه که گذشت را درباره جنگ 1982 لبنان ثبت می¬کرد و این داستان¬ها، تا ابد زنده می¬ماند. در هر حال، بنا به دلایلی، مسئولیت سرپرستی " قوای محمد رسول¬الله(ص)" به منصور کوچک محسنی محول شد و از تهران، به "همت" تکلیف کردند: هر چه سریع¬تر به همراه کادرهای اصلی ستادی تیپ 27 به ایران برگردید، چرا که قصد داریم جنگ را در شرایط جدید ادامه بدهیم. ادامه دارد منبع: مجله سوره / iricap.com |
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 2:33 صبح روز دوشنبه 87 دی 30