من وقتی به ذهنم مرور میکنم می بینم خاطره خیلی زیاد است اگر بخواهم از چهار شبانه روز محاصره شهید جاویدی در عملیات ولفجر 2 بگویم که گفته های من مبتنی از شنیده های بی سیم از ایشان است اما چیزی که برای خود من اتفاق افتاده در عملیات بدر بود عملیات بدر وقتی اغاز شد نیروهای لشکر المهدی قرار بود به وسیله هلیکوپتر ترابری شوند وادامه عملیات را به سمت ناصریه ادامه دهند وپیشروی کنند اما به دلیل فشار سنگین دشمن که در آن منطقه به وجود آورده بود عملا این کار میسر نشد ولشکر المهدی از طریق زمین وارد عمل شد جناح سمت راست عملیات را به لشکر المهدی سپردند. ساعت 3 بعد از نصف شب خط راتحویل گرفتیم گردانهای کمیل و فجر همان شب رفتند و خط لشکر 17 علی ابن ابی طالب را تحویل گرفتند ودر آنجا ماندند.
با طلوع آفتاب ساعت 6 صبح تاکهای دشمن در جناح سمت راست شروع کردند به پاتک ودقیقا تا لب کانالی که نیروهای ما آنجا بودند پیشروی کردند. 2 ساعت طول کشید یعنی تا ساعت 8 نبرد سنگینی به وجود آمد یعنی تا خاکریزی که نیروهای المهدی در آن پدافند میکردند یک خاکریز بود . یک کانال نفر ویک کانال ضد تانک . درهمان مرحله اول دراثر شدت شلیک گلوله های تانک آن خاکریز صاف شد و خاکریز دفاعی وجود نداشت وهمه نیروها مجبور شدند وارد کانال نفر شوند ساعت 10 صبح بود که تانکهای عراق مجددا" حملات خود را آغاز کردند وتانکهای دشمن چسبیده به هم باتمام شدت می آمدند. 400 دستگاه تانک در یک محدوده بسیار کم قریب به سه کیلومتر می آمدند. آنقدر شلیک می کردند که تانکهایی که صبح آمده بودند و درکانال قرار گرفته بودند را نیز مورد هدف قرار می دادند وتانکهای خودشان رامنهدم می کردند. به هرحال آمدند جلو و جنگ با نارنجک شروع شد و عراقیها آن سوی کانال بودند و نیروهای مااین طرف کانال بودند . حداکثر فاصله مابا آنها 20 متربود وجنگ فقط با نارنجک بود و کسی نمی توانست بلند شود وبیاید با آرپی جی حمله کند.
از یک طرف هم خاکریزی نبود و پشتیبانی مشکل بود وآمبولانس نمی توانست بیاید ومجروح ها را تخلیه کند.مهمات در سنگرما زیاد بود اما باز هم نیاز به مهمات بود و این در زمان جنگ بسیار در روحیه رزمندگان موثر است . به لطف خدا این پاتک هم دفع شد اما واقعا شوخی نبود این نیرویی که دشمن وارد منطقه کرده بود تا جناح راست رابشکند وبه داخل نفوذ کند و دوگردان فجروکمیل لشکر المهدی که می خواستند آنجا مقاومت کنند واقعا خیلی سخت بود و در آنجا بود که شهید جلیل اسلامی به شهادت رسید .
ظهر بود وقرارگاه جلسه ای گذاشته بود . شهید حاج محمود ستوده رفتند برای شرکت در جلسه که اگردشمن مجددا حمله کرد تدابیر لازم اندیشیده شود که شب لودرها و بلدوزرها بیایند و خاکریز را ترمیم کنند تابتوانیم دفاع کنیم .آتش هم سنگین بود .
حاج محمود نزدیک ساعت 2 ظهر بود که ازقرارگاه آمد . وقتی آمد مادر کنار یک تل که یک طرف آن هوربود نشسته بودیم . آتش سنگینی بود و اینجا مقر فرماندهی المهدی بود وما ازشدت سنگینی آتش به خاکریز چسبیده بودیم به صورتی که دیگ غذا راآورده بودند و گرسنه بودیم ودر فاصله 15 متری ما بود وکسی جرات نداشت به دیگ غذا نزدیک شود. واقعیت این بود که هرکس بلند می شد ترکش به او اصابت می کرد .
یکی از بچه های اطلاعات بلند شد و گفت زشت است که همه گرسنه باشند. تا برخاست یک ترکش به کمر او اصابت کرد و نشست.
حاج محمود در این وضعیت به علت سنگینی آتش رو کرد به حاج اسدی و گفت اینجا آتش سنگین است و ما نمیتوانیم عملیات را اداره کنیم . درراه که می آمد یک سنگرعراقی به چشمش خورده بود که خالی بود. انجا تقریبا احساس کردم آتش سبک تراست و گفتیم برویم آنجا . حاج محمود رو به من کرد وگفت: صالح غذا خوردی؟ گفتم خیر. گفت غذا داری؟ گفتم آره . اونجا دیگ غذا است کسی نمی تواند برود وغذا را بیاورد . گفت اگر توانستی غذا را برای ما بیاور و بادستش اشاره کرد و گفت به سمت آن سنگر.
ایشان فرمانده ما بودند وماباید اطاعت می کردیم . دستور داده بود وما فرمان ایشان را روی چشم می گذاشتیم و لذت می بردیم که دستور فرماندهمان را اجرا کنیم .
یکی از دوستان سوار ماشین شد ودور زد . در همین حین ما دو تا از ظرفهای یکبار مصرف را برداشتیم وسر دیگ غذا را سریع پرت کردیم کنار و دو تا ظرف را زدیم زیر برنج پرشد و عقب ماشین سوار شدیم و رفتیم به طرف ستگر وآنجا نشستیم و مشغول غذا خوردن شدند. دو تا ظرف غذارا 10 نفر خوردند . شدت درگیری و شدت جنگ واتش طوری بود که پاهایمان برهنه بود و فرصت پوشیدن گفش را نداشتیم . در آنجا نشستیم ووضعیت خط رابررسی کردیم و قرار شد گردان ابوذر بیاید وجایگزین گردان فجروکمیل شود.
دنبال شهید رفیعی می گشتیم . چون مسئول عملیات زخمی شده بود و جانشین ایشان هم زخمی شده بود . لیشان هم جانشین عملیات بود . کم کم جمعمان داشت جمع میشد . شهید رفیعی رسید شهید فرخی هم رسید. یک مخابراتی داشتیم به نام شهید روغنیان وبا اودرسنگر 10 نفربودیم . دشمن متوجه ترددما شد .
مادرحال تدبیربودیم که گردان ابوذر را که آن سوی آب بودبرسانیم وآن نیروهایی را که جواب دو پاتک سنگین دشمن را داده بودند عوض کنیم . درست در همین شرایط پاتک سنگین دشمن دوباره شروع شد.
آنها هرنیرویی هرجا بود آورده بودند وبا هلیکوپتر از بالا هدایتشان می کردند . از پایین هم لودر افتاده بود جلو که بیاید وکانال ضد تانک راپر کند وتانکها را عبور دهد . ساعت 3 عصربود که شدت درگیری آنقدر زیادبود که از خط هیچ چیز جزخاک ودود مشاهده نمی شد . توی این لحظه در سنگر نشسته بودیم ومنتظر زسیدن گردان ابوذر بودیم که حاج عبدالله محسنی نیا قایقها را حرکت داده بود . یک صدای تیر مستقیم تانک راشنیدیم . حاج محمود ستوده گفت فکر کنم موقعیتمان لو رفته است .
اما دیگر فرصت نشد . یعنی همین عبارت از زبان این شهید بزرگوارگفته شد و...
بلند شدم که ازدر سنگربه بیرون بیایم . تمام سنگررا خاک ودود گرفته بود . سرمن به یک آهنی اصابت کردو شکست واحساس کردم که قادربه راه رفتن نیستم وراه عبوری هم نیست. 5 مرتبه سرمن به این تیر آهن اصابت کرد . آهن کج شده بود وجلوی درب سنگرمسدود شده بود لحظه ای که گرد وخاک نشست توی این سنگر اتفاقی که افتاده بود باورکردنی نبود.
ردیف کسانی که آن طرف نشسته بودند شهید حاج محمود ستوده شهید فرخی وشهید جلال کوشا بود . من نگاه کردم به جایی که شهید کرامت ایرلو نشسته بودند. هیچ اثری ازاو نبود . بالای سرم رانگاه کردم دیدم که شهید ایرلو رفته میان تیر آهنها قرار گرفته است . روی سنگر نگاه کردم . چهره ای بود که درآن استخوانی نمانده بود وروی زمین افتاده بود . وقتی چهره راکاملا بررسی کردم دیدم کرامت رفیعی است . خونی که کف سنگرریخته بود پای مرا می لغزاند ودر آن لحظه من دیگر در حالت طبیعی خود نبودم و آنجا تنها مانده بودم . بی سیم صدامیزد اسد اسد . روی لباسهایم پر از تکه های خون این عزیزان بود . پیشانی حاج محمود را بوسیدم و نمیدانم دیگر چه پیش آمد.