فاطمه شانجانی همسر عبدالله باقری است که شب تاسوعای امسال پس از مدتی که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه مهاجرت کرده بود حین مبارزه با تروریستهای تکفیری و طرفداران اسلام آمریکایی شهید شد.
حاصل ازدواج آنها دو دختر به نامهای محدثه و زینب است. وقتی صحبت از عبدالله میشود محدثه مشتاقانه به صحبتهای مادرش گوش میدهد و زینب در حالی که مشغول بازی است هر ازگاهی آنجا که دلش بخواهد وارد صحبت میشود. مثلا اینکه پدرش شب تاسوعا شهید شده و رنگ صورتی را دوست دارد، خوب یادش هست وقتی نمازش تمام می شود سه بار سرش را به چپ و راست بر می گردانده.
عمق نگاه این سه تن که عاشق عبدالله هستند دلتنگی هست اما عجز نه. محدثه گه گاه بغض میکند و می گوید: «دلم برای زینب می سوزه. اقلا من چند سال بیشتر از او کنار پدرم بودم و خاطرات زیاد تری دارم.»
در و دیوار خانه آنها پر بود از عکسهای مرد خانه. انگار بعضی ها عکسشان هم قوت قلب است و آرامش دل، عبدالله هم از این جنس آدمها بود.
فاطمه خانم در این گفتوگو زندگی ای را روایت می کند که در عین سادهگی خوشبختی از سر و رویش می بارد و مرور خاطرات همین فصل عاشقانه اس که نبود عبدالله را قابل تحمل تر میکند.
مختصری از یک زندگی
اگر بخواهم مختصر و مفید از خودم بگویم، بنده در یک خانواده مذهبی متولد شدم. مادرم اردبیلی و از نوادگان آیت الله موسوی اردبیلی بودند و پدرم نیز اهل شانجان تبریز هستند اما خودم سال 63 در تهران متولد شدم و یک برادر دارم که از خودم بزرگتر است.
سال 82 در سن 19 سالگی با شهید عبدالله باقری ازدواج کردم که البته 81 عقد کردیم. دو دختر به نام های زینب و محدثه دارم.
فکرش را هم نمی کردم بخواهند بیایند خواستگاری
با خانواده عبدالله در یک محل زندگی میکردیم و من و مادرم با حاج خانم در هیئت دوشنبه شب های محل آشنا شده بودیم.
پدرم هم از مسجدیهای همان مسجدی بود که برادرشوهرهایم آنجا رفت و آمد داشتند اما عبدالله را نمیشناخت چون او خیلی اهل بیرون رفتن و این حرفها نبود، تا جایی که همسایه ها هم خیلی هایشان نمی دانستند مادرشوهرم چنین پسری دارد.
هر وقت صحبت این خانواده پیش میآمد پدرم میگفت: خانواده مذهبی هستند که حتی در نماز صبحهای مسجد هم شرکت میکنند.
زمانی هم که حاج خانم از من سوال کرد چند سالمه و پرسش هایی از این دست، با اینکه ارتباط راحتی با ایشان داشتم و حس هم کردم قضیه مربوط است به یک خواستگاری اما نمی دانستم برای پسر خودشان می خواهند. زمانی که داشتیم بر میگشتیم خانه در راه به مادرم هم موضوع را گفتند.
مادرم چون من تک دختر بودم همیشه میگفت: دوست ندارم زود ازدواج کنی صبر میکنم 25 سالگی شوهرت می دهم. حتی تا قبل از عبدالله موارد دیگری برای خواستگاری مطرح شده بود اما پدرم اجازه نمیداد به خانه بیایند.