شهید علی سلطان مرادی یکی از نیروهای متخصص سپاه پاسداران بود که به طور داوطلبانه و بر حسب احساس وظیفه دفاع از حرم اهل بیت راهی جبهه حق علیه باطل شد، این پاسدار که در میان همرزمان خود به خوش اخلاقی و مومنی شهرت داشت علاوه بر شایستگی های نظامی، قاری و مربی برجست? قرآن کریم نیز بود و به سه زبان انگلیسی، عربی و فرانسوی نیز تسلط کامل داشت.
شهید علی سلطان مرادی، روز پنج شنبه بیست و دوم بهمن ماه سال 93، در منطقه “کفر نساج” واقع در شمال غرب “درعا” (استان جنوبی “سوریه”)، در نبرد با “آل امیه” و پیروان “اسلام آمریکایی” بال در بال ملائک گشود.
از این پدر آسمانی دو فرزند به جای مانده است، که همسر صبور و فداکار وی با مهربانی و صبوری خاصی نسبت به تربیت این دو یادگار شهید سلطان مرادی اهتمام می ورزد، در ادامه گفتگوی مفصلنسیم آنلاین با این همسر شهید از نظرتان میگذرد.
به عنوان نخستین سوال از زمانی بگوید که ایشان 25 دی 93 قصد رفتن به سوریه را داشتند و شما را در جریان این تصمیم قرار دادند، پذیرش این مسئله برای شما چگونه بود؟
ایشان تقریباً همه کارهای اعزامش را کرده بود و تا یک هفته قبل از اعزام دوندگی های بسیاری می کرد و حتی خریدهای منزل را به بطور گسترده ای انجام داد من به ایشان گفتم چه خبراست مگر یکی دو سال نمیخواهی از ماموریت برگردی؟ او فقط لبخند زد در واقع همسرم یک نوع رفتار همراه با سکوت از خود نشان می داد که انگار میدانست قرار نیست از ماموریت برگردد حتی بعضی از خرید هایی که آن زمان شهید انجام داد را هنوز داریم و در منزل استفاده می کنیم.
وقتی شهید به شما اعلام کرد که میخواهد به سوریه برود، شما چه گفتید؟
لطفا اجازه بدهید اول در خصوص مسئله ای که خیلی من را آزار می دهد صحبت کنم، چون وقتی مسائل مالی پیش میآید و میگویند همسرت به خاطر پول عازم جبهه شد، یک مقدار به من بر میخورد چون واقعاً این مسائل نبوده مثلاً خانهای جدید که می خواستیم تهیه کنیم نیاز به پول داشتیم اما علی آقا(شهید سلطان مرادی) با اینکه میدید که به پول نیاز داریم میگفت نیازی به جابجایی نیست و همین زندگی که داریم خیلی هم عالی است در ضمن ایشان مترجم زبان های خارجی نیز بودند و از طریق ترجمه هم درآمد داشتیم از سوی دیگر چون ایشان نیروی عملیاتی بودند پشت میز نشینی برایشان خیلی سخت بود و به جایی که منتقل شده بودند چون کار وی پشت میز نشینی بود اصلاً راضی نبود و علت انتقالشان به کارهای دفتری این بود که در یکی از مأموریتهایی که داشتند در حال چتربازی قلم پایشان شکست و به همین دلیل از مأموریتهای سخت منع شده بود و به ایشان استراحت داده بودند و به همین دلیل از دوستان عملیاتیشان دور شده بود که البته اکثراً هم شهید شده بودند مثل شهید عزیزی که از دوستان صمیمی ایشان بود و شهید کارگر و اکثر شهدای مدافع حرم دوستان همسرم بودند و خودش هم میگفت که جای من اینجا نیست و احساس میکنم که عمرم تلف میشود. و من وقتی این حرفها را از وی شنیدم و هدف قلبی او را می دانستم مانع او نشدم و تصمیم نهایی را به خودش واگذار کردم. و در حال حاضر زینب وار صبرپیشه کرده ام.
و درنهایت به هدفشان رسیدند!
بله و شهید در تماسهای تلفنی که با من داشتند تاکید میکرد که مطمئن باش من فقط به خاطر دفاع از حرم اینجا هستم که من به ایشان میگفتم که هر روز به زیارت میروی؟ گفت، نه من فقط همان دو روز اول توانستم به زیارت بروم و روزهای دیگر فقط از دور سلام میدهم چون حجم کار خیلی بالا است.
کلاً یک بار به سوریه رفتند؟
بله البته قبلاً برای مأموریت میرفتند ولی در زمان جنگ به خاطر شرایط و مشکل جسمی که برای پایش پیش آمده بود امکان اعزام نداشت و به محض بهبود شرایط با علاقه و عشق تمام عازم جبهه شد.
لحظه ای که شما را در جریان اعزام خود قرار داد، عکس العمل ابتدایی شما چه بود؟
چیزی نداشتم که بگویم البته شهید به من گفت که اگر بخواهی من به سوریه نمیروم و من گفتم که نمیتوانم جلویت را بگیرم چون در چنین موقعیت های است که پای اعتقادات انسان به وسط میآید، از سوی به خاطر خودم و بچه ها دوست داشتم کنارمان بماند اما از سوی دیگر دوست نداشتم جلوی جهادش را بگیرم.
خود شهید زمان ترک شما و بچه ها، چه حس و حالی داشتند؟
خب بالاخره ایشان هم مانند ما، با دلتنگی ها و دلبستگی های خانوادگی دست و پنجه نرم می کردند اما زمانی که پای جهاد به میان میآید، باید از خیلی مسائل گذشت و بنده روحیه بالای شهادت را در ایشان از زمان اعزام تا زمان شهادت به وضوح می دیدم به طوری که در یک ماه حضور در سوریه آمادگی شنیدن خبر شهادت وی را داشتم و از ته دل می دانستم که ایشان به شهادت خواهد رسید به خاطر همین منزل را همیشه تمیز و آماده نگه میداشتم تا در صورت شنیدن خبر شهادت همسرم با مشکل روبرو نشوم.
شهید سلطان مرادی هم از شهادت زیاد سخن می گفتند؟
- از آنجا که ایشان بیشتر در مناطق جنگی بود و در تماسهای تلفنی که با من داشتند وقتی میپرسیدم که چه زمانی بر میگردید در جواب به من با لحنی معنادار میگفت که اگر عمری باشد بر میگردم همه این مسائل باعث میشد که من ایشان را همیشه در خیل شهدا ببینم.
چند روز قبل از شهادتشان با ایشان تماس تلفنی داشتید؟
من شنبه اول هفته با ایشان تماس تلفنی داشتم و ایشان چهارشنبه شهید شدند یعنی سه روز قبل از شهادتشان و نکته جالب اینکه ایشان بعد ازظهر 22 بهمن ماه همزمان با سالروز پیروزی انقلاب اسلامی به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
آخرین مکالمه تلفنی شهید با شما با مکالمات قبلیشان تفاوت داشت؟
بله، آخرین مکالمه تلفنی ما بدون خداحافظی ماند زیرا بچهها یه مقدار دلتنگی پدر حساسشان کرده بود و زمانی که با شهید صحبت می کردم با یکدیگر بحث می کردند که کدامشان سریعتر با پدرشان صحبت کند در همین حین تلفن هم قطع شد و دفعه بعد که تماس گرفتند من به محمدرضا گفتم شما برو گوشی را بردار من هم فاطمه را سرگرم میکنم و شما با بابا صحبت کن و زمانی که صحبت کردی صدا بزن تا فاطمه هم با پدر صحبت کند، که البته محمدرضا هم دیر رفته بود گوشی را بردارد و تلفن قطع شده بود و وقتی که من رفتم پای تلفن که خودم صحبت کنم دیدم ای داد و بی داد، تلفن قطع شده و دیگر هم ایشان تماس نگرفتند و سپس بدون خداحافظی خبر شهادت وی را به ما دادند.
وی چطور به شهادت رسیدند؟
ایشان با موتور به همراه همکارشان برای شناسایی شهر تازه پاکسازی شده درعا در حال گشت زنی بودند و حدود پنج یا شش شهر و روستا را جلو رفته بودند، البته ناگفته نماند بقیه همکارانشان گفته بودند که با هم برویم که ایشان مانع شده بودند و گفته بود که خطرناک است همه با هم برویم اول ما میرویم و شناسایی میکنیم و بعد اطلاع میدهیم که شما هم بیایید که دیگر وقتی که رفته بودند جلو از پشت وارد خط دشمن شده بودند و فکر میکردند که منطقه خالی است و کسی نیست ولی متأسفانه دشمن دورهشان کرده بود و غافلگیر شده بودند که همکارشان تیر میخورد و ایشان از طریق بیسیم اعلام کرده بودند و بعد از مدتی با صدای یا ابوالفضل خودشان هم به شهادت رسیده بودند. البته همکارانشان به دلیل قابلیتهای بالای جسمانی که شهید داشتند احتمال میدادند که فقط مجروح شده باشند و احتمال برگشتنشان را میدادند به همین دلیل تا دو سه روز به ما اعلام نکردند تا اینکه در نهایت مأیوس شده بودند و بعد تروریستها فیلم و تصویرشان را روی سایتهایشان گذاشتند که همرزمانشان مطمئن شدند که به شهادت رسیدند.
خبر شهادت ایشان را چه کسی به شما داد؟
همرزمان همسرم به برادر شهید گفته بودند و ایشان هم با برادر من تماس گرفته بود و موضوع را گفته بود و البته من قبلاً هم عرض کردم چون منتظر این خبر بودم با ایما و اشاره و صحبتهایی که برادرم با برادر شوهرم انجام میداد و پچ پچهایی که با همدیگر میکردند من متوجه شدم که همسرم به شهادت رسیده البته به من گفتند که مجروحیت است ولی من به آنها گفتم که صد در صد شهادت است.
روز 22 بهمن ایشان به شهادت رسیدند به هر حال شهادت همسرتان در سالروز پیروزی انقلاب اسلامی برایتان معنای خاصی نداشت؟
من این سؤال را در یک مصاحبه دیگر هم اینگونه پاسخ دادم که حضرت امام (ره) فرموده بودند که سربازان ما یا در آغوش مادرانشان هستند یا در گهوارهها خوابیدهاند وعلی آقا از آن سربازانی بود که در گهواره خوابیده بود چون ایشان سال 57 به دنیا آمده بودند یعنی واقعاً در آن زمان گهوارهای بودند و اینها همان سربازانی بودند که حضرت امام فرموده بودند که در گهوارهها خوابیدهاند که الآن به عنوان یار انقلاب به پا خواستهاند.
دوست دارم این سوال را بدون تعارف و از اعماق وجودتان پاسخ دهید و آن اینکه اگر میدانستید که همسرتان در این راه شهید خواهد شد باز هم میگذاشتید که به جبهه اعزام شود؟
بله چون اگر قرار بود اینجا بماند و مثل خیلی های دیگر در بی تفاوتی و یک روزی به مرگ طبیعی از دنیا برود آن هم بدون آنکه توجهی به جهاد داشته باشد، شرایطی بوجود می آمد که نه خود شهید می پسندید و نه بنده، زیرا این عهدی بود که در دوران ماه عسل با یکدیگر بسته بودیم که ایشان در دلنوشته ای برایم نوشتند که "هیج چیز نمیتواند ما را از هم جدا کند مگر شهادت".
شهید برای خود در میان شهدا الگویی هم داشت؟
بله علی آقا علاقه بسیار زیادی به شهید دکتر چمران داشتند و میبینید هم از لحاظ چریکی بودنشان و هم از نظر دلنوشتهها و مناجاتشان خیلی به ایشان شباهت دارد.
یک عکسی هم در دهلاویه کنار عکس شهید چمران انداختهاند که میبینید که چه شباهتهایی دارند البته ایشان به شهید صیاد هم خیلی ارادت داشتند، در واقع ایشان همه شهدا را دوست داشتند به طوری که تفریحگاه اصلی ما بهشت زهرا بود ولی به هر حال از لحاظ چریکی الگویشان شهید چمران بود و در عملیاتی هایی که انجام میدادند با آمادگی جسمانی بالایی که داشتند این الگو را بیشتر رعایت می کردند، آن موقع که جنگ سوریه شروع شد ما در محلهای که زندگی میکردیم یک محوطه بازی داشت که علی آقا هر شب ساعت 10 لباس ورزشی میپوشید و میرفت ورزش میکرد و میگفت بدنم باید برای هر جنگی آماده باشد.
در خصوص شرایط بچه هایتان برای ما بگویید، وقتی که شهید با خانواده خداحافظی میکرد، بچه ها میدانستند که پدرشان عازم کجاست؟
وقتی که علی آقا آماده اعزام شده بود چون نظامی بود به لحاظ قوانین مرسوم نظامی، نباید به صورت آشکار اعزام می شدند و برای اینکه بچهها هم حساس نشوند یک اسم رمز منطقه عملیاتی را به بچه ها گفته بود و گفت من دارم میروم فلان جا و بعداً که همکارانش اسم رمز را از زبان بچه ها شنیدند مبهوت ماندند، و از سوی دیگر قرار بود به جز بنده هیچ کس حتی خانوادههایمان هم متوجه نشوند که ایشان به سوریه اعزام شده اند.
در خصوص آن یک ماهی که ایشان در جبهه بودند برای ما بگویید، حال هوای خانه بدون حضور پدر از یک سو و از سوی دیگر اینکه ترجیحا کسی نمی بایست از اعزام ایشان با خبر می شد؛ این مسائل تنهایی شما را دوچندان نمی کرد؟
البته تقریباً تا یک هفته بعد همه اعضای خانواده هایمان فهمیدند چون ما دیگر حوصلهمان سر رفته بود و رفتیم به خانواده ها سر زدیم و جالب اینکه همانجا متوجه شدم پدر و مادرها همه فهمیدند که علی آقا برای دفاع از حرم رفته است.
به هر حالا از نظر کاری شرایط ایجاب میکرد که ایشان زیاد در این خصوص صحبت نکند و اصلاً علی آقا زیاد اهل صحبت کردن هم نبود و بعد از شهادتشان تازه همه فهمیدند که ایشان در واقع چکاره بودند.
در واقع تخصص شهید در جنگ چه بود؟
علی آقا گشت اطلاعات و شناسایی بودند یعنی آنجا وظیفهشان این بود اما از آنجا که اکثر رشتههای نظامی را گذرانده بودند و از سوی دیگر محقق هم بودند در مدتی که آنجا بودند بیکار نبودند تحقیقات نظامی انجام میدادند مثل رزم شبانه و کتابهای نظامی زیادی دارند که تحقیق کردند و نوشتهاند یا ترجمه کردهاند در ضمن رزمی کار هم بودند و از سوی دیگر شهید قرآنی هم محسوب می شود و هر جا که آیاتی از قرآن پخش میشد چه رادیو و تلویزیون چه جاهای دیگر، علی آقا ادامه قرآن را تلاوت می کردند.
می خواهم برگردم به موضوعی که در ابتدا شما یک اشاره ای به آن کردید، نکتهای که وجود دارد این است که برخی ها با کنایه در خصوص شهدای مدافع حرم می گویند که این شهدا به خاطر مسائل مالی عازم جبهه شده اند آیا خود شما مستقیماً این صحبتهای آزاردهنده را شنیده اید؟
تا حالا کسی به خود من به طور مستقیم چنین چیزی را نگفته ولی به مادرم و خواهرانم گفتهاند. مثلاً یکی به خواهرزادهام گفته بود و خواهرزادهام در جواب به آن شخص گفته بود که من فلان مبلغ را به شما میدهم شما در مقابل حاضر هستید که بروید جلوی گلوله؟
متاسفانه برخی ها بدون تفکر و انصاف سخنانی را به زبان می آوردند که اصلاً منطقی نیست الآن مثلاً کسی دیگری بدون اطلاع و استدلال گفته است 200 میلیون به شما میدهند، من می خواهم این سوال را از این گونه افراد بپرسم که چه کسی حاضر است جان عزیزترین کسان خود را با مال دنیا معامله کند و از این افراد تقاضا می کنم با این گونه قضاوت ها و تهمت ها، دل داغدیده خانواده های مظلوم شهدای مدافع حرم را به آتش نکشند.
به نظر من کسانی که خدایی ناکرده به نیات دنیوی عازم جهاد شود اصلا به شهادت نمی رسد.
گویا شما به همراه فرزندانتان دیداری با رهبر معظم انقلاب اسلامی داشتید؟ از آن دیدار برایمان بگویید؟
در آن دیدار روحیه بخش و خاطره انگیز که علاوه بر خانواده ما، خانواده چند شهید مدافع حرم دیگر نیز حضور داشتند، در آن دیدار بنده از دلتنگی بچهها برای ایشان گفتم و تقاضای دعا و عاقبت بخیری داشتم و در مورد علی آقا(شهید سلطان محمدی) هم گفتم که چقدر ولایی بودند و چقدر به شما علاقه داشتند و بعد حضرت آقا فرمودند: در خصوص ولایی بودن شهید، حتماً همینطور بوده که اگر غیر از این بوده چنین رشادتها و شجاعتهایی از ایشان نمیدیدیم و این جملهای بود که حضرت آقا در وصف علی آقا گفتند.
مسئله دیگری که من گفتم البته از طرف پدر و مادر علی آقا گفتم چون آنها زیاد اهل صحبت کردن نیستند گفتم که پیکر ایشان را هنوز نیاوردند و پدر و مادرش هم منتظر هستند که ایشان گفتند که انشاء الله پیکرشان را بر میگردانند و رهبری فرمودند، خودم از ریز جریانات و شهادتشان با خبرم که این موضوع خیلی برای من جالب بود و فکر نمیکردم به خاطر مشغله کاری فراوانی که ایشان دارند در جریان ریز اتفاقات شهدای مدافع حرم قرار گیرند و از ریز ماجرای شهادت ایشان هم به خوبی خبر داشتند.
در خصوص دیدار با رهبر معظم انقلاب اسلامی کدام نکته و یا بیاناتی بوده که پبش از گذشته موجب دلگرمی شما را فراهم کرد؟
البته ناگفته ماند در آن دیدار تاریخی که حضرت آقا رباعی زیبای
«ما سینه زدیم بیصدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیانِ صفِ اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند» می خواندند و اشک ریختند حضور داشتیم و واقعا آن لحظات وصف ناپذیر و روحانی بود به طوری که با شعر خواندن حضرت آقا و اشک ریختن ایشان، حس و حال عجیبی به خانواده های شهدا دست داده بود و فضای مجلس بی شباهت به روضه های اهل بیت نبود و یک شور حسینی در مجلس برپا شده بود و به معنای واقعی نمیدانم چگونه آن فضا را برایتان توصیف کنم.
به هر حال در خصوص آن روز باید گفت، حضرت آقا وقتی عکس شهید علیپور از آذربایجان را از خانواده شان گرفتند بر زیر عکس این شعر زبیا درج شده بود که ایشان این شعر را با حس و حال خاصی قرائت کردند و در ادامه این شعرخوانی حماسی ایشان به شدت در فضای مجازی دیده شد.
نکته دیگری که در خصوص آن دیدار قابل تامل بود اینکه اکثر خانوادههای شهدایی که در آن دیدار حضور داشتند، خانواده هایی بودند که شهدایشان به جهاتی مظلوم بودند و از اسم و رسم آنچنانی به لحاظ رسانه ای برخوردار نبودند و شاید شناخته شده ترین خانواهها، خانواده شهید بیضایی بود.
در خصوص بیانیات ایشان نیز کدام نکات در ذهنتان مانده است؟
حضرت آقا در این دیدار به خانوادههای شهدا گفتند که این امتحان خیلی سختی است بالاخره این رفتن ها برای بچههای کوچک خانوادهها خیلی سخت است ولی بدانید که اجر دارد و اجر شما با این صبری که دارید بسیار بالا است و کمتر از شهدا نیست و باید سعی کنید این مسئله را برای ارتقاء خودتان پله کنید و از فرصت استفاده کنید که از این مسئله شهادت و صبری که به وجود آمده نهایت استفاده را کنید و ارتقاء پیدا کنید زیرا شهدای شما کمتر از شهدای کربلا نیستند و فرمودند عزیزان شما که در سوریه و کربلا شهید شدند مثل این است که دم حرم امام حسین(ع) شهید شدند و اجر دو شهید دارند وروی این مسئله هم بسیار تأکید داشتند چون هم برای دفاع از اسلام رفتند و هم جهاد بیرون از مرزها بوده که اگر این شهدای شما نبودند الآن ما این جنگ را در شهرهای خودمان داشتیم تجربه میکردیم.
آیا در این دیدار، سله ای هم از طرف رهبری دریافت کردید؟
بله وفتی حضرت آقا دیدند فاطمه، دخترم بی قراری میکرد حضرت آقا انگشترشان را به فاطمه اهدا کردند.
بچهها در مورد مسئله شهادت به باور رسیدند؟
محمدرضا، پسرم که از همان اول که به ایشان گفتم پدرت شهید شده است و با ایشان صحبت کردم و به ایشان توضیح دادم پذیرفت. محمدرضا پس از شهادت پدرش، برایش نامه نوشته که "پدر من میدانم برای دفاع از حرم رفتی و شهید شدی من هم دوست دارم بیایم و از حرم دفاع کنم".
البته همان ابتدا که علی آقا شهید شده بود بچهها از طرف مدرسه به اردو رفته بودند و ما درگیر مراسم بودیم در مسجد جمکران به بچهها گفته بودند که نامه بنویسید و بیندازید داخل چاه جمکران که محمد رضا این نامه را نوشته بود و مسئولشان از نامه محمدرضا عکس گرفته بود که در آن نامه به امام زمان سلام داده بود و دعا کرده بود و نوشته بود پدرم شهید شده و کاشکی من هم شهادت قسمتم شود.
اما فاطمه دختر 4 ساله ام مدام می گوید پدرم برمیگردد و زمانی که با محمدرضا دعوایش میشود میگوید که صبر کن بابا از سرکار بیاد...