این خاطرات غریبانه ائی را که می خوانید، از خط شکن عملیات بیت المقدس، کاری است از یک رزمنده و یک جانباز بنام: «غلامعلی نسائی، نویسنده کتاب فانوس کمین و زود پرستو شو بیا» به قلم خودش، که چندین نوبت تا مرز شهادت رفته است و ذره ذره شهید شده است.
سرگذشتی از حماسه جاودان اوست که در شانزده سالگی از خود بر جای گذاشته است. آری براستی تقدیر درستی بود که برای او رخ داد...
به گزارش هوران، وقتی دست نوشته های چمران را می خواندم، آنجا که می گوید «خدایا! آنقدر سجده ام را طولانی می کنم تا مهره های کمرم بشکند؛ آنقدر می ایستم تا پاهایم فرسوده شود» آن روز عاشقش شدم. اکنون پاهایم شکسته و تنم هزار پاره است. اکنون قلم برنداشته ام که خودنمایی کنم؛ می خواهم با شهیدان عهد محکمی ببندم.
در آواز طولانی نیزار، پسرکی بودم کوچک، چشنده عشقی بزرگ. پانزده ساله بودم. از خاطره مجنون، دل به خطر زدم. تازه از کردستان برگشته بودم. چند روزی از شب عید نگذشته که مرا خواندند. روز پنجم فروردین 1361 به عنوان نیروی رزمی بسیجی به منطقه اعزام شدم؛ خداحافظ رفیق! دیدار در بهشت!
با گردان عطش، گردان خط شکن همراه شدم که به نقطه معهود می خرامید. رمز عملیات «یا علی» . الله اکبر.
شب از نیمه گذشته بود. گردان دل به خطر زده، درون معبر در انتظار رمز عملیات است.
ناگهان رمز را فریاد کردند: «یا علی! یا علی بن ابی طالب!». آسمان گشوده شد. ملائک در انتظار پرستو های عاشق تا به رسم عاشقی، گردان عطش را به فراسوی آسمان ره بنمایند؛ و تا عرش همراهی شان کنند.
گلوله های سرخ، هجوم آتشبارها، ناله سخت مسلسل و خرناسه تانک ها؛ گویی زمین و آسمان در ناگهانی محض پیچیده شد. دل به خطر زدیم و با یاد علی(ع) در محاصرة مین ها با آن همه حجم سنگین آتش، مجال و فرصت را از دشمن گرفتیم. دشمن غافلگیرانه سقوط کرد. خاکریز اول فتح شد و صبح ظفر دمید؛ روشنایی روز و عراقی ها اسیر دست رزمندگان گردان خط شکن؛ منطقه عملیاتی پادگان حمید؛ پشت سر، نیزار و رودررو هویزه و خرابه هایش.
بچه ها سنگرهای عراقی ها را پاکسازی کرده بودند. ظهر شد. هوا بیقرارتر از ما بود. گردان، گروهان شده بود. کم کم گرمای هوا و تشنگی ما را به فراست انداخت؛ قمقمه ها خالی و شکم ها گرسنه بود.
ـ آقا پس این گردان پشتیبانی چه شد؟
بی سیم چی با نگرانی و دلهره داد می زند؛ فرمانده مخاطب اوست:
«گردان در محاصره است». از قرارگاه می گویند نمی شود تدارکات آورد. می گویند هر چه می توانید در خوردن و مصرف گلوله ها قناعت کنید.
یکی داد زد: چه خوب شد. این یکیش عالیه. قناعت می کنیم؛ نه گلوله می خوریم، نه ترکش خمپاره!
لب ها کم کم تَرَک می گرفت. شکم ها گرسنه. ساعت چهار شد. عصر پر تلاطمی بود. یکی داد زد: تانک، تانک! بچه ها عراقیا اومدن. صدایی دیگر گفت: خدای من! به اندازه تک تک ما تانک های عراقی صف کشیده است سمت ما. فرمانده گردان دائماً دور خودش می چرخید: آرپی جی زن ها! باید با هر گلوله یک تانک شکار کنید!
حدود سی تا گلوله آرپیچی بیشتر نداشتیم. آتش از زمین و آسمان روی ما می ریخت. شانس ما مرداب و نیزار بود. عراق هرچه خمپاره می ریخت، توی مرداب فرو می رفت. ترکش ها به ما نمی رسیدند. سه ساعت زیر آتش سنگین دشمن بودیم. هوا داشت تاریک می شد. بچه ها تانک ها را زدند. عراقی ها گریختند. شب شد. در میان نیزارها گم شده بودیم. فرمانده به روی خودش نمی آورد که در محاصره هستیم. تشنگی بیداد می کرد. جای امنی پناه گرفتیم. ساعت ده شب بود. دور و برمان همه نیزار. اصلاً توی تاریکی نمی دانستیم از کجا آمدیم و کجا هستیم. خسته، تشنه و گرسنه؛ نه آبی، نه غذایی. همه کنار خاکریز دراز کشیدیم. فرمانده دسته مان کنار من بود. از خستگی خوابم برد...
همه خوابیدند. ناگهان با صدایی مهیب، سرم بلند شد و محکم به زمین خورد. نفهمیدم چه بود. چشم باز کردم. دیدم از آسمان چیزی به طرفم می آید. چند ثانیه ای فکر کردم که آن چیست. ناگهان آتش گرفتم. تمام تنم سوخت؛ خمپاره شصت بود که بی صدا بین من و فرمانده منفجر شد. خواستم بلند شوم که از سوز درد، داد زدم «یا حسین». و خمپاره دوم دست راستم را ربود. تمام سمت راست بدنم پاره پاره شد. ایستاده بودم. فریاد می زدم «یا حسین! یا زهرا!». یک گلوله به پهلویم خورد. افتادم. دردی شدید تمام وجودم را پر کرده بود. فریاد می کشیدم، اما خیلی زود، آرامشی عجیب وجودم را فرا گرفت؛ آرامشی مانند خزیدن در دامن مادر و خفتن. احساس عجیبی به من دست داده بود. تنم می سوخت، دستم پاره پاره شده بود. ناله بچه ها بلند بود و حدود سی نفر در دم شهید شدند. دشمن پشت سرهم می زد. قیچی مان کرده بود. ساعت ده شب بود. خدایا! اینجا راهی نیست که بشود...
بچه ها شهدا را همان جا دفن کردند. نمی شد حرکت کنیم. زخمی افتاده بودم. می نالیدم: «یا زهرا»، «یا حسین»، «یا قمربنی هاشم». دستم قطع شده بود. درد شدیدی داشتم. هیچ وسیله امدادی نبود. تنم می سوخت. تشنگی امانم را بریده بود. دلم گرفته بود. های های گریه می کردم؛ نمی دانم از غربت بود یا از درد. صدها ترکش در بدنم بود و تنم با ترکش سرخ سوراخ سوراخ شده بود.
فرمانده حیران بود؛ نمی دانست با جنازه من چه کند. دور و برمان را عراقی ها گرفته بودند. شهدا را دفن کرده بودیم تا به دست عراقی ها نیفتند. من تنها زخمی گردان بودم. بچه هایی که سالم بودند از معرکه رفته بودند. من بودم و حدود ده نفر دیگر که هیچ کدامشان نمی توانستند کاری بکنند.
سه ساعت گذشته بود. یکی آمد کنارم و مرا توی بغلش گرفت. تنم یخ شده بود، اما او بدنش داغ بود که به من آرامش می داد. ساعتی را در آغوش او مثل بچه ای در بغل مادرش، احساس آرامش داشتم. او خسته شد. رفت آب بیاورد. خیلی تشنه بودم. لبم ترکیده بود و زبانم به کامم چسبیده بود. نمی توانستم حرف بزنم. فرمانده آمد بالای سرم. کنارم نشست. آرام و بیقرار، دستش را گذاشت روی چشمم و شروع کرد به تلقین خواندن. شنیدم کسی گفت: نه، تمام نکرده. فهمیدم در انتظار شهات من هستند تا دفنم کنند و بروند.
نمی توانستند تکانم بدهند. تمام بدنم از هم گسسته بود. فرمانده گیج بود. آمد بالای سرم و آرام گفت: هی پسر! تکلیف خودتو روشن کن. می خوای بمونی یا بری؟ شنیدم. فهمیدم و با سر اشاره کردم به آسمان که دلم می خواهد بروم. متنفر بودم از زمین. خندید و گفت: خدا را شکر، ان شاءالله. ما هم منتظریم. سعی کردم بخندم.
لبخند کوچکی زدم. ناگهان بغضم ترک برداشت و اشکم جاری شد. خم شد و صورتم را بوسید. گفت: شرمنده ام. نمی توانم کاری بکنم. می دانم خیلی درد داری. نشست کنارم و زیارت عاشورا را زمزمه کرد. من هم توی دلم با حسین(ع) نجوا می کردم: آخر حسین جان! اینجا عاشوراست...
تشنگی ام به وسعت دریا بود. از آن شب دیگر میلی به آب ندارم؛ آب نمی نوشم. هیچ کس نمی تواند حس من را بفهمد. نمی تواند غربت و درد و تشنگی را بفهمد. آخر سر یک حاجی ای داشتیم که واقعاً مرد بود. گفت: غصه نخور. خودم می برمت.
مرا روی زمین می کشید. نمی توانست بلند شود. قدش از خاکریز می زد بالا. تن پاره پاره ام را روی خاک می کشید. داد می زدم... توجه نمی کرد. مرا برد توی کانال، یک جای امن. دو نفر دیگر آمدند و بلندم کردند. راه افتادند. می ایستادند. یکی شان گفت: راه ازین طرفه. یکی دیگر گفت: نه، از این طرف باید بریم.
حیران توی نیزارها و از همه طرف در محاصره بودیم. یا حسین گویان راه افتادند. هنوز چند قدم نرفته بودیم که رضا مرا رها کرد روی زمین. دوباره سوختم. خواستم داد بزنم که فریاد رضا را شنیدم که «یا زهرا، یا حسین» گفت و افتاد. رضا شهید شد. در دل گفتم: «ای خدا! تو داری با من چه می کنی؟ مگر من چه کردم؟ جرمم چیه؟ چرا رضا شهید شد و...»
زخمی و خونین تا طلوع صبح نالان افتاده بودم. آفتاب زده بود. می شد راه را تشخیص داد. توی دشت بودیم، اما نه؛ میدان مین بود و مرداب. راه ماشین رو نبود. باید چند کیلومتر توی معبر و کناره های خاکریز می رفتیم تا به جاده می رسیدیم.
حدود ده صبح بود که بچه ها به هر سو می دویدند و داد می زدند: عراقی ها، عراقی ها اومدن.
مرا گذاشتند روی برانکارد و حرکت کردند. چند قدمی رفتیم که صدای سوت خمپاره آمد. مرا انداختند روی زمین. داد زدم. آنها فقط سوت خمپاره را می شنیدند. دوباره بلند شدند. چند قدمی دیگر سوت خمپاره. درد داشت امانم را می برید. داد می زدم: مرا نبرید. شما رو به خدا نمی خوام...
گریه می کردم. ناله می کردم. قسم می خوردند که دیگر نمی اندازندم؛ اما وقتی صدای سوت خمپاره می آمد، پرتم می کردند. شاید توی مسیر تا نزدیک جاده برسیم، پنجاه بار انداختندم زمین. یک تویوتا آمد، پر از شهید. مرا انداختند روی شهدا. تویوتا از ترس گلوله ها به سرعت باد می رفت. به این طرف و آن طرف پرت می شدم. تنم مثله شده بود؛ پاره پاره بودم. ساعت دهِ شب قبل تا ظهر روز بعد ترکش خورده بودم. دستم هم قطع شده بود. سرانجام تویوتا پس از طی مسافتی طولانی در کنار تلی خاکی ایستاد.
شهید شمسی، فرمانده گردان امداد آمد و از راننده پرسید: چند شهید عقب ماشینه؟ گفت: نمی دانم. نای پلک زدن نداشتم. شهید شمسی نگاهی به ما انداخت و دست در گردنم کرد و پلاکم را بیرون کشید. نصفش را شکست و آرام چشمم را بست و روی پیشانی ام را دست کشید. گمان کرده بود شهید شده ام. نمی دانم چرا حس نکرد تنم هنوز گرم است! اسم مرا به عنوان شهید ثبت کردند. خبر شهادت مرا به خانواده ام دادند. بعدها گفتند که خانواده ام برایم مجلس عزا گرفتند؛ حتی نوار صوتی آن مجلس عزا را بعدها شنیدم.
شهید شمسی با شهدا وداع کرد و تویوتا حرکت کرد؛ به سرعت باد توی خاکی ها می رفت. کنار سنگر امداد ایستاد. پرستاران سفید پوش کنار در سنگر منتظر بودند. راننده پیاده شد. نگاهی به ما انداخت و با چفیه پیشانی اش را خشک کرد و آهی کشید و گفت: اینها همه شهید هستن. پرستاری تن سنگینش را کشید بالا و آمد روی سر ما و بچه های کنارم را نگاه کرد. دستش را گذاشت روی نبض کناری من و آه کشید و داد زد: الله اکبر! زنده است. بعد مرا کنار زد تا او را بلند کند. تکانی خوردم. خشکش زد. آرام دستش را برد روی قلبم.
من فقط می دیدم، اما حتی نمی توانستم پلک بزنم. اول مرا بغل کرد. شده بودم مثل بچه ای شش ماهه. فقط مردمک چشمم توان چرخیدن داشت. نای ناله هم نداشتم. مرا داخل سنگر برد و هرچه وراندازم کرد، نمی دانست از کجا باید شروع کند. اولین کاری که کرد، تکه ای پنبه را خیس کرد و به لبم مالید؛ انگار به من یک دریا آب خورانده باشند. لبم از تشنگی تَرَک تَرَک شده بود؛ خشک خشک خشک. همین طور نگاهم می کرد. پرسید کی زخمی شدی؟ وقتی چشمم را بستم و باز کردم، فهمید. گفت: دیشب؟ توی نیزارهای طلاییه؟ با ابرو اشاره کردم که بله. انگار یادش رفته بود که من درد دارم. همین طور هاج و واج نگاهم می کرد. ناگهان یک توپ خورد روی سنگر. همه جا لرزید. خم شد روی تنم تا از من محافظت کرده باشد. صدای فریاد آمد: تخلیه کنید! مجروحین را تخلیه کنید! مرا بغل گرفت و آورد بیرون و برد توی آمبولانس و حرکت کردیم به طرف اهواز.
ساعت دو بعد از ظهر رسیدیم بیمارستان جندی شاپور اهواز. کف سالن مرا خواباند. سِرُم به من تزریق کردند. تنها چیزی که می طلبیدم، فقط آب بود. ناله می کردم: تشنه ام. تشنه ام. تشنه ام. آب آب آب آب... یک ساعت بعد ما را با هواپیما به شیراز منتقل کردند؛ بیمارستان شهید فقیهی. هوا تاریک بود که مرا به اتاق عمل بردند و من دیگر چیزی نفهمیدم.
نصف شب بود که چند پزشک و پرستار دوره ام کرده بودند. دکتر پرسید: خوب خوابیدی؟ با اشاره جواب دادم. پرسید: می دونی چند وقته که خوابیدی؟ نمی توانستم جواب بدهم. دکتر گفت: بیست و دو روزه که خواب عمیق کردی!
توی کما بودم. برای همین هم دورم حلقه زده بودند...
با صدای پای پرستار از خواب بیدار می شدم. تمام تنم حفره حفره بود. پرستار با تشت آبی می آمد که سوزناک بود و مجبور بود ناله های مرا تحمل کند. چون باید تمام سوراخ های تنم را ضد عفونی می کرد و باید آب اکسیژنه را می ریخت روی زخمم که هزار برابر از نمک سوزنده تر بود. جیغ می زدم. فریاد می زدم. تنم می لرزید.
ـ پرستار! درد دارم. می سوزم. می سوزم. دستم را قطع کنید.
پرستار به سختی تحمل می کرد، اما من سخت تر از او باید تحمل می کردم. آمپولی به من می زد که تا عمق وجودم می سوخت. وقتی صدای پای پرستار توی اتاق می پیچید، تپش قلب من با صدای پایش یکی می شد. قلبم تندتر از پای پرستار شروع به تپیدن می کرد. تنم به شدت می لرزید.
ـ خدایا! این همه تحمل برای یک نوجوان سخت نیست؟
نه، من نمی ترسم، نمی هراسم، می دانستم عاشقی این است. باید تحمل می کردم. می گفتم: این اول راه است. تازه شروع شده. آخرین دوران رنج، اینجا به حقیقتی محض رسیده است. باید من مرد تحمل باشم.
پرستار وارد می شود. چهره اش سرخ است و با لهجه شیرازی می خواهد حواسم را پرت کند. می خواهد دوباره جیغ نزنم. می گویم: تو را خدا نمی شه ولم کنی؟ بگذار تنم بپوسه. بگذار بمیرم.
پرستار سرنگی را از جیبش بیرون می آورد. وای! باز به رگ هایم؟ مگر این چیست که این همه درد دارد؟ دستم را محکم می چسبد و سوزن را فرو می کند. مایع در خونم می جهد و درد آغاز می شود. وقتی در رگ هایم دور می زند، دردم شدیدتر می شود. داد می زنم: یا زهرا! یا زهرا! یا حسین! یا حسین! سوختم. سوختم.
دقایقی چند دستم را می چسبد. می داند نمی گذارم پنجه های خرد شده ام را در آب زهراگین فرو کند. پرستاری دیگر به کمکش می آید. تمام وجودم می لرزد. داد می زنم: یا حسین! یا زهرا! یا زهرا! سوختم. خدا! خدا سوختم.
حس می کنم همه آسمان آتشی شده و در تنم ریخته است.
پرستار گوشه مقنعه اش را می گیرد. نمی خواهد بروز دهد که اشکش درآمده. می داند این درد کشنده است و تحملش برای یک نوجوان سخت است؛ اما لبخندی از سر غم می زند. می گوید: دلاور! این که گلوله نیست. آب است. البته کمی درد دارد.
او طعم گلوله را نچشیده است، ولی من می دانم چه می گوید. درد گلوله کم تر است، اما او باورش نمی شود. کارش که تمام می شود تشتی از خون را با خود می برد. تمام تنم می لرزد. می لرزم. می گویم: پرستار! سردم است. یخ کردم. خدا! یا زهرا! یا زهرا! یا حسین!
می دود پتو می آورد. کم کم گرم می شوم. تمام تنم پر از حفره است؛ حفره هایی به عمق پنج تا ده سانتی متر. هنوز دستم را ندیده ام. نمی دانم چه خبر است، اما از دردش می دانم که اوضاع بدی دارم. باید تحمل کنم. پرستار می نشیند. حرف می زند. عکس های رادیولوژی را در می آورد. ترکش ها را می شمارد: یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده و... با دقت می شمارد؛ نود و سه تا دقیق...