سایت جامع آزادگان: آزاده طاهر ایزدی در سال 1347 در شهرستان ممسنی استان فارس به دنیا آمد. به رغم مخالفت خانواده و با توجه به سن کمی که داشت؛ با جعل رضایت نامهای به دور از چشم پدر، به جبهه میرود. او با حضور در جبهههای حق علیه باطل و پس از مجاهدتها در خط مقدم به عنوان کمک تیربارچی، در مرحله دوم عملیات کربلای 8 به اسارت نیروهای بعث عراق درآمد. او پس از گذراندن چهار سال از روزهای نوجوانیاش در اردوگاههای عراق، در حالی به کشور بازگشت که خانوادهاش سالهای قبل مراسم شهادت او را برگزار کرده بودند.
آزاده ایزدی در سال 71 در رشته مدیریت دولتی دانشگاه تهران پذیرفته شد و پس از فارغ التحصیلی در مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد از دانشگاه آزاد به عنوان دانشجوی نمونه معرفی شد.
او هم اکنون بازنشسته فرمانداری است. در ادامه گفت وگو با این آزاده ارجمند را میخوانیم:
در ابتدا از زمان اسارت خود بگویید.
من در سال 1347 در یکی از روستاهای تابع شهرستان ممسنی به دنیا آمدم و همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی به مرکز شهرستان مهاجرت کردیم. در سال دوم دبیرستان- سال 65- به جبهه اعزام شدم و در مرحله دوم عملیات کربلای 8 به اسارت نیروهای بعث عراق در آمدم.
برای اعزام به جبهه خانواده مخالفتی نداشتند؟
چرا؛ خانواده به شدت مخالف بودند و بدون اطلاع از آنها به جبهه رفتم. اولین بار که برای اعزام به جبهه تلاش کردم و به مرکز بسیج مراجعه کردم با ترفندهای خاصی توانستم سوار اتوبوس شوم. در راه جنوب بودم که پدرم از قضیه مطلع شد و سعی کرد با کمک نیروهای سپاهی و بسیجی همشهری؛ جلوی اعزام مرا بگیرد، اما من موفق شدم و به جنوب رفتم.
ترفند چه بود؟
به هرحال رضایت نامهای با امضای پدرم بردم ( باخنده). در هنگام ثبت نام هم؛ در یک حرکت از پیش برنامه ریزی شده، بچهها یک مقدار شلوغ کردند و کسی شک نکرد که امضاء جعلی است.
تک پسر خانواده بودید؟
خیر. پسر بزرگتر بودم.
بار اول بود که به جبهه میرفتید و اسیر شدید؟
خیر. دفعه اول در جزیره مجنون بودم . به اتفاق جمعی از دوستان و فامیل مثل پسرعموها و پسر داییها در منطقه بودیم. یادمه که رفتیم به سمت سنگر کمین. یکی از رزمندهها در حال برگشت از آن مسیر بود - بعدا او را در اردوگاه با وضعیت بسیار زجر آوری دیدم- از ما پرسید اهل کجا هستید و همشهری درآمدیم. به ما گفت بهتر است که همگی به سمت سنگر کمین نروید چون این کار خطرناک است و ممکن است که اسیر شوید. ما گوش ندادیم و به آن منطقه رفتیم.
چگونه به اسارت در آمدید؟
شرایط این گونه بود که بسیاری از کسانی که در عملیات کربلای 8 شرکت کردند داوطلبانه و بسیجی وارد جبهه شده بودند و علاقه زیادی داشتند تا در گروهان رزمی باشند و در خط مقدم فعالیت کنند. شب عملیات یادم هست که من و پسر عمویم کمک تیربارچی بودیم؛ سعی کردم جلوتر از دیگران باشم. متوجه شدم که پسر عمویم تیر خورده و از من میخواست که او را با تیر خلاص کنم؛ چون به شدت زجر میکشید. تقریبا عملیات لو رفته بود. تیرهایی را که به خودم بسته بودم به زحمت و در روی زمین از خودم باز کردم و او را روی دوشم گذاشتم و به عقب را افتادم. دم دمای صبح بود که به پشت خط رسیدم. در آنجا - شهدای گرانقدر بسیاری بر زمین افتاده بودند- بعد از پانسمان کردن زخمش، با یک لندکروز به بیمارستان پشت خط رفتیم.
رفتار عراقی ها با شما که زخمی بودید و ناگزیر تسلیم شدید، چه بود؟
با سیم تلفن دستها و چشمهایمان را بستند. وحشیانه با وجود اینکه زخمی بودیم ما را به داخل ماشینها پرت میکردند.
در لحظاتی که در ماشین بودید تا در مکانی مستقر شوید به چه فکر میکردید؟
19 یا 21 فروردین 66 ما به بصره رسیدیم. صدای رگبار و تیراندازی شدیدی به گوشمان میرسید. تصورمان این بود که با توجه به منطقه درگیری و صدای تیراندازیها که ما بسیار نزدیک بود؛ هرآن احتمال آزادی ما توسط نیروهای ایرانی وجود دارد و لحظه به لحظه قوت میگرفت. تا لحظات آخری که به اردوگاه منتقل شویم فکر میکردیم عملیاتی صورت میگیرد و ما حتما آزاد میشویم و اسارت زیاد طول نمیکشد اما این گونه نشد.
به کجا منتقل شدید؟
بعد از بازجویی از ما که توسط نیروهای عراقی آشنا به زبان فارسی صورت گرفت، به خرابهای منتقل شدیم. شب را بدون هیچ آب و غذایی به صبح رساندیم. صبح مقدار کمی نان به ما دادند. سوار اتوبوس شدیم. دو سه ساعت طول کشید. مجددا به اتاقی در استخبارات منتقل شدیم و هرگونه بازجویی از ما که یک هفته طول کشید به شکست منجر میشد.
ما استخبارات عراق را به "حسن هول" میشناختیم. یعنی هرکس از ما میپرسید کجا بودید، میگفتیم حسن هول بودیم.
چرا حسن هول؟
داستان به این صورت است که فردی تنومند و قوی هیکل به نام حسن در آنجا بود که مسئول دستشوییهای استخبارات بود و با کابل به انتظار مینشست. هر کس که دستشویی میرفت هر زمان که شروع به شمارش میکرد و می گفت: ... یک... دو... سه... بیا بیرون! باید بیرون میآمد، حالا در هر وضعیت و شرایطی که بود. وضعیت بسیار بغرنجی را به وجود میآورد.
و بعد از استخبارات به کجا رفتید؟
با یک اتوبوس، شب بود ما را به اردوگاه الرشید منتقل کردند. تونل مرگ تشکیل شده بود. بعد از گذر از آن، به اتاقهای کوچکی منتقل شدیم. از نوشته هایی که روی در و دیوارهای اتاقها بود، فهمیدیم که قبلا اسیر هم در آنجا بوده است. یادم است که روی درب نوشته بود: ( نام: آواره. شهرت: سرگردان. جرم: زندگی کردن. محکومیت: نامعلوم.)
خب وقتی در اتاق وارد شدیم احساس کردیم که شاید وضعیتمان از قبل بهتر باشد. اما با آن استقبالی که از ما شد میدانستیم احساس اشتباهی است. ساعتی گذشت. چند عراقی مسن آمدند، که رفتارشان بسیار از عراقیها متمایز بود. با هم ساعاتی را به گفتگویی بدون هیچ اذیت و آزاری گذراندیم. روز بعد نگهبانان عوض شدند و باز شرایط مانند قبل شد.
اردوگاه الرشید چطور بود؟
پادگانی بود که در آن زندانهایی به تعداد 10 سلول تعبیه شده بود. در گوشهای از سلولها هم، چند دستشویی بود که روزهایی به علت نبود فضای کافی، محل استقرار و نگهداری اسرا شد.
روزهایمان را فقط و فقط با انتظار میگذراندیم. انتظار نان، آب ، غذا، کتک، کابل، اسیر جدید و زندگی تکراری. روزانه دو ساعت آزاد بودیم و بقیه ساعات زندانی بودیم.
در اردوگاه تعدادی عرب زبان ایرانی بودند که بعضا دیده میشد که برای رفاه حال خودشان، به عراقیها خوش خدمتی میکردند و بچهها را در فشار و منگنه میگذاشتند.
در اردوگاه الرشید و در بین نگهبانان عراقی کسی بود تا هوای اسرا را داشته باشد؟
بله. "سلام الله" شیعه بود. از بچهها میخواست برایش با صوت و لحن قرآن تلاوت کنند و او هم با بچهها تعامل خوبی داشت؛ البته این به صورت پنهانی بود. روزی پیش ما آمد و گفت که اگر شما را به اردوگاه دیگری منتقل کردند، حواستان باشد که دستهایتان را حایل قرار دهید تا ضربه کابل یا باتوم به سر شما، سبب مجروحیت و معلولیت شما نشود. حتما کتک میخورید و راه فراری هم ندارید. تنها کاری که میتوانید بکنید این است که از سرتان محافظت کنید و سعی کنید به نحوی خودتان را به داخل اردوگاه برسانید و گرنه کشته خواهید شد.
بعد از یک سال به جای دیگری رفتیم و توصیه سلام الله را عملی کردیم. در ابتدای ورودمان به اردوگاه، عراقیها با هلهله و شادی به سمت ما حرکت میکردند و شاید چیزی در حدود 50 نفر درب ورودی اردوگاه ایستاده بودند. به شدت اصرار داشتند که شما باید تک تک وارد شوید. خب دستهایمان را به سر گرفتیم و به شدت سعی میکردیم با سرعت بیشتری حرکت کنیم. خب به علت شدت ضربات و مجروحیت و جاری شدن خون از بدن بچه ها کاری سختی بود اما باید انجام میشد.
از خاطرات اردوگاه الرشید چیزی به خاطر دارید؟
بله. اسیری جدیدی آورده بودند که جثه خیلی کوچکی داشت. از ناحیه پا دچار مجروحیت بود. خدامراد شجاع اما خیلی صادق و بشاش بود. عراقیها فکر میکردند اگر به او فشار بیاورند؛ جا میزند و حاضر میشود با عراقیها همکاری کند. روزی او را گرفتند و با اسلحه کلت کمری روی سرش، از او خواستند که به امام توهین کند. تمامی بچهها نظاره گر این وضعیت بودند. این نگهبان هرچه کرد تا این نوجوان اسیر به خواسته آنها عمل کند نتوانستند.
بعد از اردوگاه الرشید به اردوگاه تکریت رفتید...
بله. اردوگاه در استان صلاح الدین و در بیابان و در نزدیکی تکریت بود. در آن سالها هیچ وقت صلیب سرخ به اردوگاه نیامدند.
بعد از یک مدتی ما را از تکریت 11 جداکردند و به اردوگاه 12 بردند. من خاطرات زیادی از تکریت دارم...
یکی از آنها را برای ما بازگو بفرمایید.
روزی در حال قدم زدن بودم که یکی از بچهها گفت که اسیری در گوشه ای از اردوگاه با تو کار دارد . من به سمتش رفتم. دیدم این اسیر با دو عصا در کنارش؛ به دیوار تکیه زده است. معلوم بود که مجروح است. از من پرسید:" مرا میشناسی؟!" گفتم:" نه". گفت:" خوب فکر کن... مرا جایی ندیدی". گفتم:" نه". گفت:" در جزیره مجنون که با پسرعموهایت داشتید میرفتید به سمت سنگر کمین، و به شما گفتیم با هم نروید که اسیر میشوید..." و من کم کم به یاد آوردم که او به ما گفت باهم رفتنمان خطرناک است... او "قدرت جهاندیده" بود. باورم نمیشد که او باشد ( با بغض). به اندازهای ضعیف شده بود که اصلا نمیتوانستم از ظاهرش او را تشخیص بدهم. تیر در لگن و پای جهاندیده بود و جراحتش تا زمان آزادی باز بود و مداوا نشد. این بنده خدا نه میتوانست بایستد، نه دستشویی برود، نه حمام کند و در کل از هر کاری که نیاز داشت که سرپا باشد عاجز بود و بچهها برایش انجام میدادند. تمام لباس کهنههایمان را میشستیم و به هم میدوختیم و با آن زخمهای او را پانسمان میکردیم.
در اردوگاه چه میکردید؟
علی رغم همه مسائل، ما سرگرمیهایی را برای خود ایجاد میکردیم. فوتبال بازی میکردیم البته با پاهای برهنه؛ توپمان از تیوپ ماشین و داخلش را با پارچه پر میکردیم و بازی میکردیم.
قرآن خواندن و درس خواندن هم در اردوگاه بود. سهمیه روزانه سیگار داشتیم. زر ورقهای سیگار را جمع میکردیم و دور از چشم عراقیها دفترچه درست میکردیم و به عنوان دفتر یادداشت استفاده میکردیم. قلم ما در اردوگاه سرب بود که از آشپزخانه تامین میشد. سرب بر روی زرورقها مینوشت.
بچههایی هم که به دنبال یادگیری ریاضی بودند، از زمین خاکی به عنوان دفتر تمرین استفاده میکردند.
خانواده از اسارت شما خبر داشتند؟
خیر. روزی تعدادی اسیر کم سن و سال آوردند. در بین اینها، فردی بود قد بلند که به نظرم بسیار آشنا بود اما مطمئن نبودم. بعد از گذشت دو سه روز این اسیر به سمت من آمد و گفت:"شما طاهر ایزدی هستی؟!" و من تایید کردم. شروع کردیم به صحبت کردن و او چون همشهری ما بود، از او درباره خانوادهام سوال کردم. او به من گفت که خانوادهام با تصور شهادت من حجلهای را گذاشتند و برایم مراسم گرفتهاند. من خدا را شکر کردم که دیگر خانوادهام بابت من ناراحت نیستند و نمیدانند که من اسیر هستم.
سخت ترین خاطره در اسارت چه بود؟
زمانی که در تکریت بودیم ، برنامه روزانه مان به این صورت بود که؛ هفت آسایشگاه در اردوگاه بود سه تا در طرفین و یکی هم در یک ضلع بود. هر روز ساعت 5، به طور دورهای، بچههای یک آسایشگاه را بیرون میآوردند و بعد کتک زدن به آسایشگاه میفرستادند. 14 خرداد ماه 68 بود که این برنامه در آسایشگاه روبروی ما انجام نشد. در فکر بودیم که چه چیزی باعث شده که عراقیها از تفریحات خود دست کشیدهاند. از یکی از افسران پرسیدیم که چه شده؟ او گفت:"[امام] خمینی مرد. دیگر میتوانید بزنید و برقصید". دیگر حال خود را نمیدانستیم. در غم و ماتم فرو رفتیم. لباسهای سبز رنگی داشتیم. برای برگزاری مراسم عزا، بدون اینکه اردوگاهها با هم ارتباط داشته باشند؛ فردای آن روز که باید از آسایشگاه بیرون میآمدیم. به صورت متحد الشکل همه با لباسهای سبز بیرون آمدیم که در جای خود مایه تعجب بود. عراقیها به ما گفتند باید صورتهایتان را اصلاح کنید. مقاومت کردیم و گفتیم ما عزای عمومی داریم و آنها تسلیم شدند.
آن تعدادی که جذب منافقین شده بودند در روزهایی که ما عزادار بودیم در حیاط بسکتبال بازی میکردند. ساعتهای ازادی آنان هم به صورتی بود که وقتهایی که بیرون بودند، ما داخل آسایشگاه بودیم. روزی بچهها از فرصت استفاده کردند و در وقت آزادی که به طور اتفاقی آنها بیرون آمده بودند، منافقان را به پشت آسایشگاه بردند و تا میتوانستند آنها را کتک زدند. بعد از این اتفاق همه را تنبیه عمومی کردند و یک ماه طول کشید. و ما را مجبور کردند تا صورت هایمان را اصلاح کنیم.
منتظر روز آزادی بودید؟
همیشه منتظر این بودیم که خبری آزادیمان را بدهند. تا اینکه قطعنامه 598 پذیرفته شد. البته قبل از آن هم مذاکرات آقای ولایتی را از تلویزیون اردوگاه میدیدیم. ما تا آن موقع سعی میکردیم خیلی چیزها را رعایت کنیم تا کمتر اذیت شویم. ولی بعد از قطعنامه، کمی آزادی عمل پیدا کردیم. اما درست در همان روزها، عراقیها هم، حجم اذیتها را بیشتر کردند تا تعداد زیادی شهید از ما گرفتند.
شهدا را چطور تدفین میکردند؟
این شهدا را در جایی که نمیدانستیم کجاست به خاک سپردند. مشخصات هر شهید را در کاغذی مینوشتند و در داخل یک بطری شیشهای به خاک میسپردند.
و روز آزادی چگونه روزی بود؟
ما دو سال بعد از قطعنامه در اردوگاه بودیم و دیگر ناامید شده و فکر میکردیم که زمان آزادی ما دور است.
تا اینکه یک روز صبح، دو نفر آقا و یک نفر خانم وارد اردوگاه شدند و از ما عذرخواهی کردند که در طول مدت اسارت عراقیها اجازه ملاقات نمیدادند. شادی وصف ناپذیری در اردوگاه حاکم شد. یک قرآن و یک دست لباس نظامی به ما دادند و سوار اتوبوس شدیم و به ایران آمدیم. لحظهها را انتظار میکشیدیم تا به خاک ایران برسیم تا سینه خیز روی خاک بیفتیم . صحنههای دردناک آن بود که خانوادهها، عکسهای عزیزانشان را در دست داشتند و از هر اسیری خبرصحت سلامتی عزیزشان را می پرسیدند.
خانواده چطور خبردار شدند؟
استقبال خوبی از ما شد. دو سه روز در کرمانشاه قرنطینه بودیم. تا این لحظه خانواده من از اسارتم خبر نداشتند. من در قرنطینه حالم بد شد و به بیمارستان منتقل شدم. یادمه از تلفنچی خواهش کردم، شمارهای چهاررقمی با کد ممسنی را بگیرد. آن سالها، وضعیت تلفن درست نبود. خانمی گوشی را برداشت و به او ماجرای اسارت و بی خبری خانوادهام را شرح دادم. آدرس مغازه پدرم را دادم تا خبر آزادی مرا برساند.
عموی من مفقودالاثر بودند و پدرم مدت زیادی را برای یافتن او سپری کرد و متوجه شد که او به شهادت رسیده است. این قضیه در روحیه خانواده و پدرم، اثر گذاشته بود. البته مدتی هم، منتظر یافتن خبری از من بودند. از تعاونی سپاه تماس گرفتند و گفتند فیلمی دارند که احتمال میدهند تصویر من در آن فیلم باشد. خانوادهام به شیراز میروند و بعد از دیدن فیلم، مرا شناسایی میکنند. طی مکاتبهای که سپاه با عراق داشته، خبر اسارت من رد میشود که اینگونه آنها مطمئن می شوند که من شهید شدهام.
بعد از اینکه این خانم به مغازه پدرم رفت. مغازه بسته بود و از مسافرخانه ای که روبروی مغازه بود آدرس منزل ما را میگیرد و خبر آزادی مرا به خانواده می رسد.
از کرمانشاه به شیراز آمدم. از هواپیما پیاده شدیم و سوار اتوبوس شدیم.
لحظات سختی بود. پدرم از پلههای اتوبوس بالا آمد و حیران و نگران، در پی یافتن من به صورتهای اسرا نگاه میکرد. من حرکتی نکردم و منتظر بودم تا مرا بشناسد. اما مرا نشناخت. ناامید برگشت و میخواست از اتوبوس پیاده شود. او را صدا زدم و گفتم:" برگرد منم". وضعیتی است که نمیتوانم توصیف کنم...
من در مسیر سوالات زیادی از خانواده و دوستان پرسیدم و مرحوم پدرم میگفت:"اگر تو این سوالات را نمیپرسیدی، باز هم باورم نمیشد که خودت هستی".
هنوز هم وقتی کارنامه دوره دبیرستانم را می بینم که مهر" در جبهه های حق علیه باطل به شهادت رسید" خورده، احساس غرور و افتخار می کنم.
بعد از اسارت چه کردید؟
مشغول تحصیل شدم. از دوم دبیرستان شروع کردم و چون از هم سن و سالهای خود، عقب افتاده بودم، سخت در پی کسب کار بودم تا اینکه به استخدام فرمانداری درآمدم. بعد از دیپلم در سال 71 در مقطع کارشناسی رشته مدیریت دولتی با معدل الف و کارشناسی ارشد از دانشگاه آزاد به عنوان دانشجوی نمونه معرفی شدم. با توجه به اینکه میتوانستم 17 سال دیگر کار کنم اما به دلیل پاره ای از ملاحظات بازنشسته شدم. در سال 70 ازدواج کردم. و دو فرزند پسر و یک دختر دارم. پسر بزرگم دبیرستانی، دخترم سوم راهنمایی و پسر کوچکم دوم دبستان است.
دلتان تنگ میشود؟
من غبطه میخورم به حال آن روزها که الان در جامعه ما بسیار کمرنگ شده است.
از نهادها و موسسات مربوط به آزادگان چه انتظاری میرود؟
یکی دو سال پیش میخواندم که از بازماندههای جنگ جهانی در کشورشان تجلیل میشود. ما در این موارد به روزمرگی افتادهایم.
هر روز قوانین متعددی در باب حمایت و تامین معیشت آزادگان تصویب میشود و علیرغم تبلیغات مختلف در مقام اجرا اتفاقی نمیافتد. به اعتقاد من قانونی که ضمانت اجرا نداشته باشد؛ خود دعوتی به قانون شکنی است. مثلاً در باب تامین و درمان ایثارگران. چرا قانونی که اجرا نمیشود را رسانهای میکنند که در سطح مردم تبعاتی دارد. کمکاری در جهت معرفی فرهنگ ایثار و شهادت و نبودن استراتژی بلند مدت در جهت شناساندن این فرهنگ خود مشکل بزرگی است.
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 2:35 عصر روز سه شنبه 92 بهمن 1