تهران،خیابان امام خمینی(ره)، میدان حر پادگان سیدالشهدا.
از خیابان امام خمینی کم کم که به سمت پادگان نزدیک میشوی حال و هوایت هم عوض می شود و تو
نمیدانی چرا؟!فرض کن فقط شنیده باشی که مراسمی برای شهدای گمنام برگزار خواهد شد،همین!
اما به در دژبانی که میرسی انگار قضیه چیز دیگری ست و تو نمیدانی...
سیل خروشان جمعیت از زن و مرد پیر و جوان باحجاب و بدحجاب فرقی نمی کند همه فوج فوج داخل
محوطه می شوند برخی پرسنل سپاه هم مردم را راهنمایی می کنند و خوشامد گویی ورد زبانشان.
از در دژبانی خیابانی رو به پایین است که به حسینه پادگان می رسد و سمت چپ همین خیابان را که
بروی می شود زمین فوتبال!
و جالب ترهم اینجاست که پرسنل تو را به سمت زمین فوتبال راهنمایی می کنند نه حسینیه!! چرایش
را خودت خواهی فهمید.
به زمین فوتبال که برسی همان جمعیت را که جلوی دژبانی دیده بودی این دفعه آسوده و نشسته
می بینی اما بی نظم. یعنی هرکه دسته دسته برای خودش یکجای زمین چمن نشسته.
جلوتر که بروی همان چیزی را خواهی دید که نباید ببینی همان صحنه ای که وقتی با آن مواجه شدی
دیگر کارت با خود شهدا و کرام الکاتبین است!
دیگر حتی از چند ثانیه بعد خودهم خبر نداری...چرا؟؟؟
چون باورت نمی شود 92تن پیکر پاک دسته دسته بروی زمین چمن آرمیده باشند و...
و این تویی که کفه سنگین گناهانت خیال سبک شدن ندارند لیاقت این را داشته باشی که بتوانی تابوت
مطهرشان را لمس کنی...
لمس کردن که هیچ حتی بتوانی حضور داشته باشی و به شعشعه های نورانیتشان خیره شوی!
اینجا فضا عجیب سنگین است، اینجا خودت را گم میکنی.
مداح باملایمت روضه می خواند و آبشار اشک است که بر پیکرهای گلگون شده سرازیر می شود...
سمت راست زمین یعنی جایی که قبلا دروازه ها آنجا بودند، پیر زنی با جنب و جوش و سرعت بالایش
توجه ات را جلب میکند.
به سرعت منقل را آماده می کند، اسپند دود کرده و پروانه وار دورتا دور زمین فوتبال به آن بزرگی می دود.
جوان هایی که کمکش می کنند واقعا نفس کم می آورند اما مادر شهید...
او را فردا صبح هم مقابل مجلس قدیم که مراسم تشییع جنازه هاست می بینی با همان وصف باور
نکردنی...
کلمه مرحبا در مقابلت به زانو می آید مادر...
بیچاره مادر شهید بهروز صبوریان!
از صبح ،قبل از مراسم وارد پادگان شده، گویی منتظر خبری از پسر گمشده اش باشد اطراف را نگاه
می کند!اما امشب فرمانده پادگان حرفی تکان دهنده در گوشم زد...
می گفت: «بنده خدا نمی دانست پسرش بین همین جنازه هاست و غروب وقتی تابوت شهید با
عکسش را نشانش دادیم دیگر مادر آدم خودش نبود...»
دیگر مادر، مادری می کرد و پسر، فرزندی...
دیدن صحنه وصال مادر و پسر کار هرکسی نیست دل سنگ و چشمان بهاری می طلبد!
گریه کن مادر گریه کن...
بغض مارا هم خودت بشکن و جای ما هم گریه کن بس است دیگر بغض خفه مان کرد...
شنیده ام هرجا شهدا بوده اند توهم بوده ای شنیده ام برنامه های تلویزونی دعوتت می کردند بخاطر
استقامتی ستودنی در غم دوری فرزندت.
حالا که به مراد دلت رسیده ای...
بابی انت و امی یا اباعبدلله...
سالار شهیدان، عجب معجزه هایی که نمی کنی!!
(البته از صحنه اصلی دیدار مادر و شهید در پادگان عکس داریم اما دست خود پرسنل است وانشالله در
اختیارتان خواهیم گذاشت)
دست نوشته یکی از یادگاران دفاع مقدس که از صندلی ویلچرش مشخص بود قطع نخاعی هست
خواندنی بود.
نوشته بود: «سلام رفیق! دیگر خسته شده ام بیا و مراهم باخود ببر مراهم شفاعت کن...»
و چه ملتمسانه پای تابوت نجوا می کرد...