هر چقدر هم که خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدس را خوانده باشی و هر چند کتاب از سری خاطرات جنگ و حواشی آن را مطالعه کرده باشی، باز هم عظمت هشت سال نبرد مردانه برای دین و شرف آنقدر درخشان است که میتوانی هر روز مطالب جدید و هیجان انگیز جدیدی بخوانی و بشنوی و به غیرت مردان و زنانی که رفتند تا ایران اسلامی باقی بماند، افتخار کنی.
هفته دفاع مقدس چند روزی است که به پایان رسیده اما این مساله سبب نشد تا ما یک گفتگوی خواندنی با یکی از بسیجیهای دوران دفاع مقدس را که امروز در سنگر جنگ نرم و فرهنگ فعالیت میکند، از دست بدهیم. سردار منصور احمدلو، جانشین سابق فرماندهی سپاه یکم نیروی زمینی سپاه پاسداران آنقدر شیرین و جذاب خاطراتش از هشت سال جنگ را روایت میکرد که متوجه نشدیم دو ساعت وقت مصاحبه چطور گذشت و چطور به پایان رسید.
در ابتدا معرفی کوتاهی از خود و مسئولیتهایتان را بیان بفرمائید.
بسماللهالرحمنالرحیم. منصور احمدلو متولد 1344 هستم. خدا لطف کرد که در پانزده سالگی وارد جبهه بشوم و توفیق رفیق بود و در اغلب عملیاتها انجام وظیفه کردم و به عنوان نیروی ساده در حوزه دفاع مقدس در ایام خاصی که ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران تشکیل شده بود، ورود کردم و بهنحوی مسئولیتهای مختلف، به عنوان یک باری بر دوش پدید آمد تا شرایط قائم مقامی تیپ و جانشینی فرماندهی قرارگاه تا روز پذیرش قطعنامه به عهده بنده قرار گرفت. در آن روز بنده جانشین فرماندهی و ستاد سپاه یکم نیروی زمینی بودم.
مدیریت فضای جنگ چگونه بود؟رسانههای معاند و برخی از رسانههای داخلی میخواهند این موضوع را القا کنند که فضا، فضای پرشوری بوده و لذا جوانان بدون آموزش میرفتند و توپ و ترکشی هم بوده و خلاصه کارها همینطور الله بختکی پیش میرفته. آیا واقعا همین طور بوده یا علاوه بر مسائل اعتقادی و روحیه جهادی مدیریت منسجمی هم وجود داشته است؟
حتما مدیریت توأم با انسجام مطرح بود، یعنی اینطور نبود که قاعدهای در کار نباشد. اقتضائات زمان حتما باید مدنظر قرار میگرفت. این یک کار غیر کلاسیک، ولی فنی بود. دفاع مقدس در دل خود آموزشهائی را به شکل تکمیلیتر داشت. به استحضار دارید که در بررسی توان رزمی، امروز در دنیا میگویند فرمول توان عبارت است از فرا گرفتن علم و فنون، تکنولوژی ضربدر روحیه مساوی است با توان. این قاعده، ثابت است. ما یک ضریب موضوع را در حد اعلا داشتیم. بر عکس دشمن که همه اینها را داشت و روحیه را نداشت. یک اعتقاد پشت قصه بود که چه بکشیم چه کشته شویم، شهید و پیروزیم و این اطمینان زیادی به انسان میداد. آموزش هم مکمل این موضوع بود، یعنی وقتی رزمندهای میخواست جلو برود، امکان نداشت که بدون آموزش پیش برود. احدی از رزمندگان بدون آموزش وارد جنگ نشدند. این حرفهائی است که بعضیها که نبودند امروز مطرح میکنند. صریحا بگویم شرمندگان جنگ، یعنی کسانی که نتوانستند همراه رزمندگان در جنگ شرکت کنند، در حالی که وسعشان هم میرسید، امروز مدعی شدهاند و ادعاهای واهی فراوانی دارند و این هم یکی از آنهاست.
پس با این دو فاکتور توانستید در مقابل ارتش مجهز عراق که میراژ از فرانسه میگرفت و سوخو از روسیه و تسلیحات دیگر را از آمریکا و همه دنیا مقاومت کنید؟
جنگ تحمیلی در واقع شرکت سهامی جنگ تحمیلی بود، یعنی بسیاری از ابر جنایتکارهای دنیا، در تحمیل جنگ به ما سهمالشرکه داشتند و هر کسی برای صدام چیزی را تامین میکرد. از شیخکهای نزدیک خودمان در حاشیه خلیج فارس که ذخائر ارزی و دلارهای خودشان را در اختیار او گذاشته بودند تا کشورهای مدعی دموکراسی که عملا خبری اردموکراسی در کشورهایشان نبود. ما به سلاحهای عراقیها که نگاه میکردیم، از سلاحهای شرقی تا غربی در میان آنها بود. از سمی نوف و گرینوف که از اسمشان پیداست که مربوط به بلوک شرق، علیالخصوص شوروی آن زمان بود تا هواپیماهای سوپر اتاندار غرب و حتی کمپانی بایر آلمان که یک زمان حشرهکش تولید میکرد، بمب شیمیایی را برای عراق تامین میکرد. یعنی هر کشوری در این شرکت سهامی سهمی داشت یا اگر هم ذخائر نداشت نیروی انسانی میداد. سودانیها بسیار هم درشت هیکل بودند و ما اسرای زیادی از آنها داشتیم. در جنگی که غیر از عراقیها از کشورهای دیگر هم اسیر داشته باشیم، ببینید دیگر چه خبر است.
یکی از فرماندهان جنگ میگفت ما از 27، 28 کشور دنیا اسیر داشتیم.
الان چون چندین سال است که روابط دیپلماتیک ما با همان کشورها جاری و ساری است، طرح این موضوع شاید چندان موضوعیت نداشته باشد، ولی حرف درستی است. در بسیاری از عملیاتها وقتی اسیر میگرفتیم، میدیدیم اصلاً سرباز عراقی در بین آنها نیست، یعنی کشورهائی که پول نداشتند، آدم فرستاده بودند. لطف خدا بود که یک مجموعه با دست خالی از این معرکه سربلند بیرون آمد. خاطرم هست روز اولی که میخواستیم آموزش ببینیم، پوتین هم نداشتیم و بسیاری از ما با کفش کتانی رفته بودیم. من از یک سرباز نیروی هوائی که در محله ما زندگی میکرد، پوتین دست دوماش را قرض گرفته بودم. اتفاقا پاشنه پوتین هم سائیده شده بود، ولی برایم خیلی خوب بود، چون میگفتم بالاخره یک پوتین دارم. ما به این شکل وارد حوزههای آموزشی و جبهه شدیم.
امروز با لطف خدا تکنولوژی تسلیحاتی و علمی ما بهقدری پیشرفت کرده که میتوانیم پهپاد امریکاییها را با تکنولوژی برتری به اسارت بگیریم. مجموعهای که سیم خاردار و تجهیزات انفرادی را هم به او نمیدادند، امروز بهحدی رسیده که علوم و فنون کشورهای به ظاهر ابرقدرت به گردپای این بچهها هم نمیرسد و این لطف خدا و عنایتی است که به واسطه خون پاک شهدا حاصل شده است.
در شرایط پس از انقلاب که همه امور از هم گسسته بود، به ارتش هم اطمینانی نبود، چه عواملی سبب شدند که جوانها بیایند و در مقابل این شرکت سهامی جنگ تحمیلی بایستند و مقاومت کنند و پیروز هم بشوند و هنوز هم هنوز است برخی از عملیاتهای جنگ تحمیلی در کلاسهای جنگ دنیا تدریس میشوند؟
علت اصلی غیرت دینی جوان ایرانی است که همواره در او موج میزده و الان هم نسبتا همین طور است. شاید گرد و غباری روی این آئینه نشسته باشد، ولی وجه ممیزه جوان ایرانی برخورداری از غیرت است، یعنی بدترین جوان ایرانی هم به نسبت بیرونیها بهترین است. این در روحیه ملی و دینی جوان ایرانی نهفته است.
حتی اگر حکومت پهلوی تلاش زیادی هم کرده باشد که این غیرت را از بین ببرد.
سعی کردند و تمام توانشان را هم گذاشتند، ولی انگیزه و غیرت ملی و دینی در بچهها بود. یک وقتی میگفتند علت محدثه علت است، یک وقت علت مبقیه. علت احداث انقلاب، غیرت دینی بود. گرسنگی نداشتیم که بگوئیم انقلابمان به خاطر گرسنگی ملت بود. البته بیعدالتی بود، ولی این که ملت گرسنه باشند، نبود. خلائی که وجود داشت خلاء حضور فرهنگ دینی بود و مردم هم به خاطر فرهنگ دینی کشته دادند، والا برای نان، مسکن، آزادی ـ که شعار آن موقع مارکسیستها بود ـ که کسی خود را به کشتن نمیدهد. غیرت دینی مطرح بود. به دوستان عرض میکردیم شعاری که در پیروزی انقلاب کمکمان کرد و ما در همین منطقه شرق تهران، برای این که گیر ماموران نیفتیم میدویدیم و میگفتیم: «به خون گرم خواهرم، به غیرت برادرم، شاه تو را میکشیم» بود. غیرت برادر، به قول امروزیها باید یک جوری هایلایت و بولد میشد. این غیرت پس از آن که کشور ما به شکل رسمی مورد تعرض اجانب قرار گرفت، عاملی شد که بچهها پای کار بیایند، والا نه طمع مادی بود و نه ترس ساختاری که اگر نروید چنین میکنیم. صدام در کشور خودش هم طمع را ایجاد کرد، هم ترس را. هر کسی میرفت جنگ، مرفه میشد و اگر نمیرفت حتما با او برخورد میکردند. حتی بعضی از فراریهای جبهه را با فجیعترین وضع در شهر میکشتند تا بقیه بدانند عاقبت نرفتن چیست و به این نتیجه برسند که اگر بروند شاید زنده بمانند، ولی اگر نروند حتما کشته میشوند.
ما برعکس در کشور خودمان هر کسی را که میخواست به جبهه برود، گزینش میکردیم و میگفتیم بیا مصاحبه ببینیم نماز میخوانی؟ روزه میگیری؟ و بهترینهای خودمان را وارد این گود کردیم. اگر امروز به این دفاع هشت ساله میگوئیم دفاع مقدس، به خاطر این است که با قداستترین عناصر انقلاب را گزینش کردیم و فرستادیم زیر تیغ. گزینش کردیم و فرستادیم تا همان کاری را بکنیم که حضرت ابراهیم(ع) با فرزند برومندش کرد. خانوادهها ابراهیمگونه بچههای خودشان را به مذبح، جائی که برای خدا تن به خطر دادند، اعزام کردند و این تفاوت اساسی ما بود.
همین غیرت باعث شد که 8 سال نگذاریم یک وجب از خاکمان در دست دشمن باقی بماند. ارتش عراق با چند ماه فرصت بازسازی به کشور کویت حمله و در عرض 7 ساعت کل آنجا را تسخیر کرد. این چه تفاوت و فاصلهای است؟ آن ارتش 8 سال با ما جنگید و تقویتش هم کردند، یعنی اگر ما یک تانک او را زدیم، چندین تانک به جای آن به او دادند. اگر یک هواپیمایش را زدیم، چندین هواپیما به او دادند و هیچ وقت افت تکنولوژی نداشت، ولی نتوانست حتی یک وجب از خاک ما را به شکل دائمی در اختیار خود نگه دارد، ولی همان ارتش در ظرف 7 ساعت کشور مجاور را گرفت! این همان عنصر غیرت است.
خیلیها به ظاهر جوانان امروزی نگاه میکنند، میگویند اگر خدای ناکرده اتفاقی بیفتد، روی جوانها نمیشود حساب کرد، نظر شما هم همین است؟
البته این که دشمن در چهارچوب تهاجم فرهنگی، غیرت جوان ایرانی را هدف قرار داده تردیدی نیست. دشمن هم دارد روی همین حوزه کار میکند، ولی به جهت توانمندیهای جوانانمان به هیچوجه موفق نخواهد شد و چنانچه روزی خطر جدیدی متوجه دین و ملیت ما بشود، حتما همین جوانانی که شاید به ظاهر بعضیهایشان هم نخورد، به دلیل عنصر غیرتی که در درون آنها موج میزند، میروند و از کشور دفاع میکنند. این را قبلا هم تست کردیم. اگر به فیلمها و عکسهای آن موقع هم دقت کنید، تیپ ظاهر نمیتواند تعیینکننده باطن باشد. خیلیهایشان خط ریش چکمهای داشتند، ولی بعدا این مسائل صوری و ظاهری حل شد و غیرتمندانه به میدان آمدند و خیلی چیزها را آموختند.
روایتهای مختلفی از جنگ و افرادی که در آنجا حضور داشتند وجود دارد. یک عده میگویند خیلی یکدست و همه نماز شبخوان بودهاند. یک عده هم میگویند یک مشت لات و لوت هم در جبهه بودند. کدامش درست است؟ تلفیقی از اینها بوده یا ترکیب دیگری؟ از دید شما که 8 سال در جبهه بودهاید، واقعیت روایت جبهه چیست؟
واقعیت این است که مثل بسیاری از مقولهها که با افراط و تفریط با آنها مواجه میشویم، جنگ هم از همان مقولههاست، یعنی بعضی فقط به یک شاخه اشاره میکنند. اگر بخواهیم نگاه جامع داشته باشیم و قاعده کلی را مطرح کنیم، فضای جبهه فضای سازندهای بود و هر کسی هم وارد آن فضا میشد، فضا تحت تأثیر روحیه او قرار نمیگرفت، بلکه برعکس روحیات افراد تحت تأثیر آن سیل خروشان قرار میگرفت. از اقشار مختلف به جبهه آمدند، ولی همانها جزو بهترینها شدند. فضای جبهه فضای سازنده و مسیر، مسیر تعریف شدهای بود. البته همه جا امتحان و آزمون هست. این طور نیست که بگوئیم در یک فضائی به هیچوجه آزمونی نداریم و شیطان دیگر کاری به ما ندارد. حتما چنین اتفاقی در دنیا نمیافتد، مگر این که از دنیا برویم و شیطان دست از سرمان بردارد. همین الان هم که داریم با هم حرف میزنیم، آزمون فرا روی ما هست و در گزینش سخن و خیلی چیزها باید دقت کنیم.
در جنگ هم این قضیه بود. قاعده کلی اصلاح و تربیت در حال دویدن بود، یعنی به قول امروزیها فضا استاتیک نبود، دینامیک بود. به طرف هدف حرکت میکردند و در آن جهت این خودسازی حاصل میشد. این طور نبود که 40 سالی گوشه حجره بنشینی و درس بخوانی و بعد که ساخته شدی بروی جنگ، بلکه میرفتی جبهه و خیلی از بچهها راه صدساله را یک شبه طی کردند. یک بخشی هم شاید اساساً ایراد درونی داشتند و جزو شرمندگان دفاع مقدس قرار گرفتند و اصلا نیامدند و گفتند لنگ مقدمات هستیم.
در همین مقطع عزیزانی را داریم که با سن پائین، مباحث عرفانی در کارشان هست. برادر عزیزم شهید محسن اسمی 5/16 سال داشت و در ماه خرداد سال 65 در جزیره مجنون به شهادت رسید. وقتی ساکاش را باز کردم، دیدم این را نوشته: «پروردگارا! از وقتی که به دنیا آمدم، گریه کردم، ولی دنیا رفته رفته مرا فریب داد و با چرب و شیرین دنیا فریب دنیا را خوردم و گریهام قطع شد. اگر نبود ندای حقطلبانه امام، امروز من کجا بودم؟» یک نوجوان 5/16 ساله که هنوز مو توی صورتش نبود، ولی حرفی را میزد که حرف اعاظم حوزه و کسانی بود که خیلی از مسیرها را طی کرده بودند. جالبتر از همه این که میگفت: «اگر نبود ندای حقطلبانه امام، امروز من در کدام محفل خطا و گناه بودم؟ تو را شاکرم که مرا در این زمان قرار دادی.» و ادامه داده بود: «دلم میخواهد در این دنیای پرهیاهو، حتی جنازهای برای تشییع نداشته باشم». چه خواستههائی! امروز در سال 92 این مطلب را عنوان کنید و ببینید اصلا فرکانسها با این فرکانس جور هستند؟ میگوید نمیخواهم حتی پیکرم هم برگردد. نمیخواهم هیاهو داشته باشم. رشته ما تخریب و همیشه اطراف بچهها پر از تی.ان.تی و مواد منفجره بود. اینها چهار نفر بودند و در آنجا انفجاری روی داد: محسن اسمی، یوسف ایرانی، بهروز آهندوست و مصطفی جعفر پوریان. هر چهار تا شهید شدند. محسن پیکر نداشت. وقتی انفجار شد، پیکر محسن در هوا پخش شد و چیزی باقی نماند. کنار دستش، بهروز آهندوست شهید سوم خانواده بود. گاهی با او بحث میکردم که اگر تو هم بروی، دیگر مادرت پسر ندارد. در اینجا اراده خداوند بر این قرار گرفت که پیکر او برگردد. محسن چون از خدا خواست پیکری نداشته باشد، به این شکل پیکرش هم برنگشت، اما درست کنار دستش چون آخرین پسر خانواده بود و شاید آرزو داشتند که لااقل پیکر شهید سومشان برگردد، اراده خدا بر این قرار گرفت که پیکرش کامل برگردد. همه اینها درس است.
شما در چه عملیات معروفی هم شرکت داشتید؟
همه را باید بگویم؟
چند تا را بگوئید. خاطره شیرینی را هم بیان کنید.
ما توفیق همراهی با عزیزانی را داشتیم و دعا کنید امانتدار خوبی باشیم و نکاتی را امانتدارانه بگوئیم. در عملیاتهای مختلفی از جمله پاکسازی خرمشهر، عملیات مسلمبن عقیل، عملیات والفجر 8، عملیات کربلای 5، عملیات کربلای 1، عملیات والفجر 10 و ... .
غواصی هم میکردید؟
نه، کار غواصی به عهده من نبود. بنا بود دوستان غواص همزمان در یک ساعت معینی از اروند عبور کنند. قبل از والفجر 8 معاون تخریب قرارگاه نجف اشرف در غرب کشور بودم. تماس گرفتند که بچهها را از غرب بیاورید جنوب. خودمان را رساندیم. شناسائیهای قبل از عملیات را برادر شهیدمان شهید عاصمی و دوستان دیگر انجام داده بودند. او فرمانده تخریب قرارگاه نجف و کربلا و بزرگواری بود که بعد از یک انفجار، کلا از پیکرش در حد250 گرم آوردند و اثری از او باقی نماند.
در والفجر 8 دوستان باید از رودخانهای عبور میکردند که باریکترین عرض آن 500 متر و پهنترین عرض آن 1100 متر بود. حالا شما نهری را که پهنای آن 500 تا 1100 متر است، تصور کنید. فردا اگر پل روی جوی مقابل منزلتان را بردارند مشکل تردد دارید. حالا از نهری که خروشان هم هست و حداقل عرض آن 500 متر است، چگونه میخواهید از این نهر عبور کنید و وضعیتتان چطور میشود؟
آن هم زیر آتش دشمن.
احسنت! تازه رودخانهای است که از ترکیب دجله، فرات و بخشی از کارون درست شده. بخش زیادی از کارون به اروند میریزد و در انتها هم به خلیج فارس. رشته من مهندسی رزمی بود و تیپ رزمی مهندسی را فرماندهی میکردم. باید عرض کنم که خدمات برادران مهندسی رزمی نباید فراموش شود. ما از یک طرف با رودخانهای وحشی که آن سه رودخانه را تجمیع کرده بود مواجه بودیم و از طرف دیگر با خلیج فارس که جزر و مد دریای آزاد را دارد. گاهی اوقات در شبانهروز در رودخانه دو جریان آب داریم. یکی جریان شمال به جنوب و یکی جریان جنوب به شمال، یعنی شرایط شکنندهتر میشود. خود رودخانه که بزرگ بود و حالا این دو جریان هم به آن اضافه میشد. در چنین شرایطی چه کار میشود کرد؟ اگر محاسبات نداشته باشید، غواص را میخواهید بفرستید درحالی که جریان زیری دارد میرود بالا و جریان روئی دارد از شمال به جنوب میآید. شما در وقت خاصی میتوانید غواصی را بفرستید تا کار برعکس نشود. شما میخواهید غواص را بفرستید این طرف آب، یکمرتبه برمیگردد و میرود طرف خرمشهر و جزیره امالرساس.
در عین حال بحث انتقال تجهیزات و امکانات هم مطرح بود. تمام این کارها باید بر اساس محاسبات دقیق انجام میشدند، یعنی در زمان حرکت باید به زمانی توجه میداشتید که مد راکد باشد. آن مد وقتی که تمام میشود و میخواهد برگردد و با جریان شمال و جنوب همسو بشود، آن لحظه گلدن تایم کاری است. یعنی فقط عبور از آنجا و به خاطر سپردن این که مد راکد یعنی چی و چه اتفاقی میافتد، برای نسلهای بعد از جنگ کافی است که بدانند فقط یک تردد که ساده به نظر میرسد، بدون محاسبات دقیق ممکن نبود.
به دلیل وحشی بودن رودخانه، خیال عراقیها راحت بود که ایران هرگز نخواهد توانست از آنجا عبور کند، با این حال وقتی آن طرف میرسیدید، موانع زیادی از جمله میادین مین عمیق، موانعی به نام خورشیدی و سیم خاردار در اطراف آنجا قرار داشتند که اگر هم کسی از رودخانه عبور کرد، باز با مانع روبرو بشود. ما در چنین شرایطی عملیاتها را انجام میدادیم.
برمیگردیم به سئوال اول که آن روحیه غیرت و اسلامخواهی به جای خودش، اما محاسبات دقیق و جدی هم وجود داشته.
دقیقاً همین طور است و اینها وقتی با هم تلفیق میشدند، نتیجهبخش میشدند. گاهی اوقات بعضیها به غلط نکاتی را مطرح میکنند که عقل قطعاً رد میکند. در آنجا حتما در تصمیمات مسئولانمان تدبیر وجود داشت و مباحث فنی مباحث اساسی بودند. دیدهبانی سادهترین کار در جبهه است ولی میگویند ساعات دیدهبانی تعریف شده است، یعنی زمانی که آفتاب پشت سر شما باشد میتوانید دیدهبانی کنید. شما نمیتوانید موقعی که آفتاب در مقابلتان است دیدهبانی کنید، چون انعکاس نور وجود دارد. ما سادهترین مباحث تا پیچیدهترین را در حال دویدن یاد گرفتیم.
کلاس رسمی نبوده.
معطل کلاس نشدیم. فرصتش نبود. وقتی دشمن دارد شهر به شهر جلو میآید، شما باید بروید و آموزشهای مقدماتی ببینید و مانع ورود او بشوید و مابقی آموزشها را در مسیر یاد بگیرید. ما روز اول که رفتیم نمیدانستیم خاکریز یعنی چه؟ به ما گفته بودند در عملیاتی که شهید چمران انجام میدهند، 100 متر خاکریز برایتان میزنیم تا جلوی عراقیها گرفته شود. ما تصور میکردیم زیر این خاکریزها یک چیزی هست که جلوی عراقیها را میگیرد! بعد که رفتیم دیدیم خاکریز یک مانع کاملا عادی است. حالا تصورش را بکنید بچهای که نمیداند خاکریز چیست، بعد از مدتی میشود قائم مقام تیپ مهندسی و چند سال بعد باید 400 کمپرسی را برای جادههای جزیره مجنون مدیریت یا 50 تا 50 تا لودر و گریدر را زیر آتش کنترل کند. کدام دانشکده این چیزها را به انسان یاد میدهد الا دانشکده علمی – عملی دفاع مقدس؟