شهید محمد حسین جانبازی رزمنده ای دلیر بود که لحظه ای آرام و قرار نداشت و دائم در فراق معبود میسوخت و مرغ جانش هر آن به سوی دیار عاشقان حق یعنی به سوی جبهه به پرواز در می آمد و در فضای لا ینتهی و معنوی میادین نبرد با خصم درون و بیرون به مبارزه میپرداخت و از چشمه ساران روح نواز معارف الهی سیراب میشد
شهید جانبازی در روز 24 اردیبهشت سال 1365 در جبهه شرهانی ، هنگام انجام یک عملیات ایذائی در محور پیچ انگیز (شیار بجلیه) پس از رشادت فراوان خلعت زیبای شهات پوشید و روح ناآرام او قفس تن را رها کرد و در وار محبوب و معشوق خود آرام گرفت.
جان خانواده اش در فراق این عزیز سفر کرده میسوخت و میگداخت و هر لحظه در انتظار بازگشت پیکر پاک و خونین بال او بودند. این انتظار نزدیک به ده سال به طول انجامید تا اینکه در یک گردهمایی سیاسی که برادران منطقه جنوب کشور در آن شرکت داشتند با یکی از دوستان که ده سال پیش در دوره تربیت مربی عقیدتی سیاسی سپاه هم دوره بودیم دیدار مبارکی کردیم. این برادر در زمان شهادت برادرم (شهید محمد حسین جانبازی) در شیراز بود و در جریان امر قرار داشت هنگام نماز ظهر که برای تجدید وضو میرفتیم ، داستان خوابی را که در روزنامه جمهوری اسلامی چاپ شده بود ، برایم تعریف کرد.
با شنیدن این حرف قلبم به تپس افتاد و گفتم :
در چه تاریخی ؟ کدام شماره؟
گفت: دقیقا نمیدانم ولی حدود سه یا چهار ماه پیش آن را خواندم.
حرف این برادر ، مرا به شدّت به فکر فرو برد.
خدایا آیا ممکن است که گمشده ما پیدا شده باشد و یار سفر کرده ما از سفر آمده باشد و ما ندانیم؟
شب را با انتظاری طولانی سپری کردم و روز دوسنبه 20/9/1374 همین که به محل کارم رسیدمسراغ بایگانی روزنامه ها رفتم.تمام روزنامه ها را از اول سال 74 بررسی کردم . کم کم داشتم ناامید میشدم اما در عین ناباوری ، در روزنامه روز سه شنبه 18 مهر 74 در صفحه جبهه و جنگ چشمم به مطلبی تحت عنوان در جستجوی نور(کرامت یک خواب) افتاد.قلبم به تپش و نفسم به شماره افتاد. شروع کردم به خواندن مطالب ، هر خطی که میخواندم هیجانم بیشتر میشد.ناگاه چشمم به اسم برادرم افتاد. با ولعی خاص به خواندن ادامه دادم. هر چه بیشتر پیش میرفتم گمشده خود را بیشتر در دسترس میدیدم خدایا چگ.نه ممکن است ؟ این برادر گفته اوایل سال 72 و اینک اواخر سال 74 است. سوالی به بزرگی ده سال در ذهنم نقش بست برای چند لحظه خود را در یک بن بست دیدم . با شتاب گوشی تلفن را برداشتم و با معاونت ایثارگران لشکر 19 فجر که برادرم جمعی آن بود تماس گرفتم و جریان روزنامه را با آنها در میان گذاشتم و پرسیدم ؟
پیکر برادر من کجا رفته ؟
آنها نیز لحظه ای مبهوت ماندند . برادر . . . مسئول ایثارگران گفت : روزنامه را بردار و بیاور .
فوری مرخصی گرفتم و چند کپی از روزنامه گرفتم و راهی لشکر 19 فجر شدم. برادر ... منتظر بود زیرا این مسئله برای آنها هم مهم و ارزشمند بود . پس از مطالعه روزنامه ، از تعجب حیران و مبهوت شد . پس این شهید چه شده است؟ گوشی تلفن را برداشت و با اهواز ، برادر نظرزاده که خاطره را بیان کرده بود، تماس گرفت . امّا برادر نظرزاده نبود گفتند فردا می آید. قرار شد فردای آن روز به لشکر بروم و از آنجا با برادر نظر زاده تماس بگیرم .
صبح زود به پادگان امام حسین ، لشکر 19 فجر ، رفتم و از آنجا با اهواز تماس گرفتم . برادر نظر زاده آن سوی خط بود ، جریان را به ایشان اطلاع دادم و موضوع روزنامه را مطرح کردم ، گفت :
بله این خواب را من دیدم و ما پیکر شهید را طبق همان نوشته و با همان مشخصات پیدا کردیم .
پرسیدم : پس پیکر این شهید کجا رفته ؟ چرا تحویل خانواده او نشده است؟ لطفا شماره پلاک و تاریخ انتقال شهید یه تهران را به ما بدهید.
نگاه میکنم و نیم ساعت دیگر زنگ میزنم .
گوشی را گذاشتم حدود 45 دقیقه طول کشید که زنگ تلفن به صدا در آمد ، گوشی را برداشتم ، برادر نظر زاده بود . گوشی را به برادر ... مسئول واحد ایثارگران لشکر 19 فجر دادم. او گفت:
شماره پلاک AJ-511-223 در تاریخ 19/7/73 به تهران انتقال داده شده است .
خدایا چه میشنوم ؟ پیکر برادرم 14 ماه پیش به تهران رفته آن هم با این همه مشخصات واضح و دقیق ؟ پس چه شده است ؟
برادر ... مسئول ایثارگران فوری شماره تلفن ستاد معراج شهدای تهران را گرفت. امّا با اینکه چندین بار به جاهای مختلف تلفن کردیم آن روز هیچ نتیجه ای نگرفتیم .
شب را با سختی به صبح رساندم و صبح که به محل کارم رفتم ، بعد از راه اندازی مقداری از کارهای روزمره ، ساعت 10 صبح چهارشنبه با برادر ... تماس گرفتم . ایشان گفتند :
بله پیکر شهید در ستاد معرا شهدای تهران است .
سرم گیج رفت ، اتاق دور سرم چرخید . خدایا چه میشنوم؟ چه عاملی باعث شده که عزیز ما 14 ماه در گوشه ستاد معراج تهران باشد . واقعا که عجیب است چرا که این شهید ، شهادتش ، مفقود شدنش پیدا شدنش همه و همه راز و رمز بود . گوشی را گذاشتم و چون آن لحظه کسی در اتاق نبود ، کمی گریستم و از طرفی خدا را شکر کردم که بالاخره این انتظار به پایان رسید .
بسیار منقلب و مضطرب بودم و پنهان کردن احساسات برایم بسیار مشکل بود . ظهر که به منزل آمدم به همسرم گفتم که پیکر شهید در تهران است، پرسید: حالا باید چه کنیم ؟
گفتم : صبر کن و مسئله را با کسی مطرح نکن تا پیکر شهید که به شیراز آمد ، یکی دو روز قبل از تشییع با اقوام در میان میگذاریم.
پیکر شهید همان شب به شیراز و به ستاد معراج شهدای لشکر انتقال یافت. روز جمعه و شنبه را صبر کردم و روز یکشنبه برای برنامه ریزی مراسم تشییع و رویت پیکر مطهر شهید به لشکر رفتم و بعد از نماز پیکر منوّر شهید را رویت کردم و وسائل شخصی همراه او را بازدید نمودم . لحظه بسیار سختی بود : برادری پس از ده سال میخواست برادرش را زیارت کند و با او تجدید دیدار نماید. تنها سلاح من گریه بود پس از گریه گفتم :
خدایا تو را شکر میکنم این قربانی را از ما بپذیر .
گفتنی است : حاج مهراب جانبازی در حین بیان خاطرات و ماجرای شهید معزز(کرامت یک خواب) سیّد محمد حسین جانبازی از علاقه و ارادت وصف ناشدنی شهید نسبت به ساحت مقدس و مطهر و با عظمت بی بی دو عالم حضرت صدیقه طاهره (س) میگفت ، به طوری که بارها در جمع دوستان و همسنگرانش گفته بود که اگر توفیق شهادت نصیبش شود دوست دارد همچون مادر سادات حضرت زهرای مرضیه (س) مفقودالاثر گردد ، که به دلیل اظهار ناراحتی و نگرانیها و ابراز احساسات و عواطف مادرانه مادر معظم شهید در فراق فرزند عزیزش و توسّلات مکرر ایشان به اهل بیت (ع) خاصه بی بی دو عالم حضرت زهرا (س) این چشم انتظاری و دوری به بیش از ده سال نینجامید ، هر چند که این معمّا همچنان باقی خواهد ماند که چرا با توجّه به پیدا شدن شهید در سال 72 و انتقال آن به ستاد معراج شهدا در تهران و با عنایت به اینکه مشخصات ایشان نیز از قبیل نام و نام خانوادگی ، نام پدر ، محلّ اعزام ، و ... مشهود بوده ولی گویی اینکه اصلا وجود این بزرگوار از یاد و خاطر آن عزیزان زحمتکش ستاد معراج بیرون رفته و اصلا انگار بنا نبوده که ایشان را بعد از شناسایی به وطن خود منتقل نمایند ... و شاید هم به اعتقاد این حقیر ، دور شدن و دل کندن از سفره با برکت معنوی خانم حضرت زهرا (س) که مشهورند به مادر شهدا و خاصه مفقودین برای این عزیز شهید خیلی سخت بوده که اینگونه آرام آرام و با تامل قصد وطن میکند و شاید هم در زمان مراجعت ، زبان حال شهید به مادر بزرگوارشان این بوده ...
از چه داری مادرا اینگونه هول و واهمه
کرده بر ما مادری ، مادر جناب فاطمه(س)
کاش میشد تا بمانم بر سر خوانش هنوز
ای دل امشب از غم هجران بسوز
و یا اینکه گفته باشند:
کاش میشد قطره ای از آب دریا میشدم
کاش مادر ، تا ابد مهمان زهرا میشدم