بسم الرب الحسین
تا چند روز دیگر دومین سالگرد شهادت شهدای صابرین برگزار خواهد شد . عظمت این شهدا و اصل موضوع شهادت این بزرگواران به حدی است که تصور میکنیم تا 5 سال دیگر بتوانیم بخشی از آنهمه بزرگواری رو در مورد فقط چند شهید بیان نمائیم و بعید میدانیم عمر ما کفاف دهد تا در مورد همه شهدای عزت و امنیت مطالبی را تهیه و ارائه دهیم ، لیکن به خدا توکل کردیم و هرچند درگیر فعالیتهای بسیار دیگری نیز هستیم اما تلاش داریم فعالیت فرهنگی اثر بخشی رو در وبلاگ هایمان صورت دهیم و به دعای خیر شما عزیزان احتیاج مبرم داریم.
امروز تلاش داریم به بخشی از زندگی نامه شهید مصطفی صفری تبار بپردازیم و در این رابطه با همسر ایشان گفتگویی صورت دادیم که امیدواریم مورد توجه شما عزیزان قرارگیرد.
زندگی شهید مصطفی صفری تبار نکات بسیاری دارد و اگر قبول کنیم که شهادت هنر مردان خداست و این موضوع توفیقی هست که نصیب هر کسی نمی شود ، به این نتیجه گیری می رسیم که باید بررسی نمائیم ، این شهید در طول عمر کوتاه خود چگونه زیسته که نزد خدا محبوبیت این چنینی پیدا نموده و اینگونه دعوت حق را لبیک گفته ... !
خوب حالا بررسی میکنیم ببینیم علل این عزیز شدن چیست و تلاش کنیم در زندگیمون الگو بگیریم .
در این رابطه همسر محترم شهید صفری تبار می فرمایند : هر وقت برای هواخوری باهم بیرون می رفتیم و دور می زدیم مصطفی دائما در رابطه با مصیبت های اهل بیت می مطالبی میگفت . ایشون خیلی درباره حضرت زهرا (س) صحبت می کرد و ارادت عجیبی به مادر خلقت زهرای مرضیه (سلام الله علیها) داشت . لیکن هر وقت حرفی در مورد حضرت زهرا میزد نمی تونست جلوی گریه اش رو بگیره و گریه میکرد . البته اکثرا سرشون رو برمی گردوند و گریه می کرد تا من نبینم که البته این نشانه عدم ریای این شهید بزرگوار است .
شاید همه ما واجبات دینی و محرمات آن را بشناسیم ، اما دقت در جزئیات دین و اهتمام به خداخواهی یکی از خصلت های شهید صفری تبار هست بطوری که همسر ایشان می فرمایند : ...یک روز روی موتور داشتیم می اومدیم خونه ما ، آقا کمیل یک سری از دخترهای بی حجاب رو توی خیابون دید . گفت خانم یک لحظه اجازه بده من برم بهشون بگم حجابشون رو بیشتر رعایت کنند .
من به آقا کمیل گفتم : میشه نری ؟ اگه بری و چیزی بگی و بلایی سرت بیارن چیکار کنم ؟ ایشون گفتن امر به معروف وظیفه همه ما مسلمون هاست . اگر همه ما بخواهیم این حرف رو بزنیم پس این وظیفه دینی چی میشه ؟ ...
یکی دیگر از خصوصیات عجیب این شهید قرب ایشان به شهدا بویژه شهدای گمنام بوده است . همسرشون در این رابطه فرمودند : ...آقا کمیل هر وقت دلش می گرفت فیلمهای شهدا را می گذاشت و یواشکی گریه می کرد و طوری که من نبینم و وقتی می آمدم اشکهای خود را پاک می کرد و همیشه به من می گفت تو هم بشین نگاه کن و همیشه درباره شهادت با من حرف می زد و وقتی که من گریه ام می گرفت ایشونم بغض می کردند و از من معذرتخواهی می کردند.
آقا کمیل شور و هیجان و اشتیاق زیادی برای کارشون داشت. عاشق کارش بود و هیچوقت از کاری که تو سپاه می کرد خسته نمی شد . سیاست رفتاری و جدیتی که تو کارش داشت همیشه من را متعجب می کرد .
وقتی که باهم بودیم ایشون مدام شوخ و شاد و بازیگوش بودند . من بهش می گفتم تو محل کار هم همینطوری هستی؟ آقا کمیل می گفت نه بابا اونجا یه جور دیگه سعی میکنم رفتار کنم .
عموما بعید بود خودشون دنبال مرخصی گرفتن بگیرن و اکثر مواقع خود یگان خودشون بهش مرخصی می دادند .
هیچوقت از کارش زیاد پیشم صحبت نمی کرد هم برای رعایت مسائل امنیتی و هم اینکه نگرانش نشم البته بعد از شهادت ایشون تعاریف زیادی از ایشان و کارشون از همکارانشون شنیدم که بطور مثال : آقا کمیل توان جسمی بالایی در کارشان داشتند و همیشه در امور محوله جدی و مصمم بودند و عموما دوست داشت در کارهای حساس پیشگام باشه.
آقا مصطفی وقتی که مرخصی میگرفتند و به شهرستان میامدند اونقدر به کارشون علاقه داشتند که به محض اینکه از صابرین باهاشون تماس میگرفتند که : که باید برگردی بلافاصله شال و کلاه میکردند و خودشون رو می رسوندند به یگان.
یادمه بعد از چند روز کار سخت به مرخصی اومدن و تازه 2 روز از مرخصی شون گذشته بود . گفتم دوتایی بریم مسافرت . رفتیم ولی تازه یک روز از سفرمون نگذشته بود که از یگان زنگ زدند که : باید سریع برگردی ! منم خیلی ناراحت شدم . ولی ایشون با حرفهاشون آرومم کردند و از سفر برگشتیم تا فردای اون روز برگردند تهران .
البته اون سفر ، سفر آخر ما شد و 2 ماه بعدش هم آقا کمیل شهید شدند.
مصطفی همیشه نمازهایش اول وقت بود ؛ حتی اگر در بدترین موقعیت بود سریع خودشو به نماز اول وقت میرسوند و منو هم همیشه به نماز اول وقت ، خوندن قرآن و زیارت عاشورا تشویق می کرد .
این موضوع دیگه عادت شده بود برای ما و همیشه زیارت عاشورا میخوندیم
دعای دیگه ای که شهید در خوندش اصرار داشت دعای عهد بود و هر روز صبح این دعا رو میخوندیم و ایشون برای دعای عهد چله بسته بودند .
یک اخلاق جالبی که شهید داشت این بود که هر کار خیر و ثوابی می کرد دوست داشت منو هم شریک کنه .
وقتی که نماز می خوند من غرق در تماشای مصطفی می شدم که چطوری در پیش خدا خودش را خوار و کوچک می کنه و با التماس و اندوه نماز می خوند .
همیشه احساس می کرد از شهدا عقب است و برای کارهای خدایی و رضای خدا در حال دویدن بود و آرزو داشت هر چه زودتر به شهدا برسه .
اسلام و قرآن و رهبر اونقدر براش مهم بود که یک روز بهم گفت خانم تو خیلی برام عزیز و ارزشمندی ولی اگه پاش برسه به خدا قسم تو رو برای قرآن و اسلام و رهبر قربانی می کنم.
یک شب که داشتیم باهم پیامک بازی میکردیم ، بین پیام دادن ها خوابم برد . در عالم رویا دیدم جنازه ای روی تابوتی قرار دارد و روی این جنازه را پارچه مشکی گذاشته اند ، فقط لبهای این جنازه مشخص بود ، پیش خودم می گفتم این لبها چقدر آشناست .
چند نفر از تشییع کنندگان جنازه را گرفتند که تشییع کنند ولی به جای لااله الا الله ، یا امیرالمومنین می گفتند و ناگهان آن جنازه هم با صدای بلند فریاد زد : یا علی ، یا علی !
أنقدر بلند و محکم می گفت یا علی که من با وحشت از خواب پریدم . دست و پایم از شدت ترس میلرزید و در اصطلاح گم کرده بودم !
گوشی را گرفتم که برای آقا کمیل زنگ بزنم دیدم ساعت چهار و نیم صبح است و گوشی آقا کمیل هم خاموش بود.
بعدها وقتی برای همکارای آقا کمیل خواب آن شب را تعریف کردم تعجب کردند و گفتند آقای جعفرخان اسم عملیات را گذاشته بود یا علی بن ابیطالب (ع) و شهید کمیل هم مدام همین مطالب رو قبل از شهادت می گفتند.
شب نوزدهم ماه مبارک رمضان دوتایی باهم به مسجد رفتیم تو مسیر برگشت آقا کمیل روی موتور به شوخی طوری که من متوجه نشم گفت این دفعه که رفتم دیگه بر نمی گردم و گفت تو هم همیشه مواظب خودت باش . من پشت موتور گریه ام گرفت و آقا کمیل گفت گریه که نمی کنی؟ من هم چیزی نگفتم و سکوت کردم .
یک شب قبل از اینکه آقا کمیل شهید بشه به من زنگ زده بود و داشتیم با هم صحبت می کردیم . به آقا کمیل گفتم یکشنبه میشه دو هفته ، هر دو هفته یه بار مرخصی می اومدی ، فردا میایی دیگه؟ آقا کمیل بغض کرد چون می دونست من از هیچ چیزی خبر نداشتم. نمی دونستم به عملیات شمالغرب رفته ، حین صحبت هاش صدای تیر می اومد ، بهش گفتم کمیل چه خبره؟ گفت بچه ها اومدن رزمایش... ! آقا کمیل گفت قطع می کنم دوباره زنگ می زنم ؛ بدجوری گریه شون گرفته بود. باز زنگ زد و گفت : معلوم نیست کی بیام . گفتم سه شنبه چطور؟ گفتن معلوم نیست. گفتم پنجشنبه چطور؟ گفتن پنجشنبه به احتمال خیلی زیاد میام!
کمیل راست گفت !
یکشنبه شهید شد
سه شنبه خبر شهادت ایشون رو آوردن
و پنجشنبه به بابل برگشت و تشییع و تدفینشون کردیم ... !
27 بهمن سال 89 ازدواج کردیم . اول عید بود که آقا کمیل اومده بودن دنبال من و رفتیم سر مزار سید میرزا. وقتی آقا کمیل سر خاک مادربزرگشون رفتن فاتحه بخونن ، دستم رو روی دو تا شیشه گذاشتم که داخل شیشه بندی رو نگاه کنم . دیدم آقا کمیل قدم قدم زنان اومدن پیشم ، گفتم کمیل اینجا چقدر قشنگه ، اینجا کجاست؟ ایشان به آرامی گفت اینجا مزار شهداست . و از پیشم رفتن داخل مزار شهدا . دیدم یک قبر خالی در مزار شهداست ، توی دلم گفتم چرا این مزار خالی است ـــ اینجا قرار بود مزار مادر شهیدی باشد که شهیدش گمنام بود ـــ شهید ناصر باباجانیان ـــ آقا کمیل را در آنجا دفن کردند ...
بعد از شهادت کمیل هم یک شب خوابی رو دیدم :
دیدم آقا کمیل اومد به خوابم و گفت آماده شو می خوام ببرمت جایی ، بهشون گفتم کجا؟ چیزی نگفتن . دیدم منو بردن سوریه ، دستم رو گذاشتن روی ضریح حضرت زینب (س) و گفت از خانم بخواه که آرومت کنن و بهت صبر بدن تا اینقدر بی قراری نکنی !
از خواب پریدم و چند روز بعد بهمون خبر دادن تمام خانواده های شهدای صابرین رو میبرن سوریه و بدین ترتیب به سفر سوریه رفتم و این خواب هم تعبیر شد!
در پایان باید عرض کنیم زندگی آقا کمیل دارای هزاران درس است البته اگر ما گوش باشیم و به این نکات ظریف دقت کنیم چنان که شاعر میگوید :
آوای خدا همیشه در گوش دل است **** کو دل که دهد گوش به آوای خدا !
شادی روح همه شهدا صلوات محمدی بفرستید
اللهم صلی علی محمد و آل محمد
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 1:46 صبح روز شنبه 92 شهریور 2