>
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



وقتی پیکر شهید به پره موتور قایق گیر کرده بود - تفحص شهدا

خادمین شهدا
وقتی پیکر شهید به پره موتور قایق گیر کرده بود - تفحص شهدا
شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه والنصر و اجعلنامن خیرانصاره و اعوانه والمستشهدین بین یدیه ************** باکی از این نداریم که شهادت نصیب عزیزان ما شده است. این یک شیوه ی مرضیه ای است که در شیعه ی امیرالمؤمنین از اول پیدایش اسام تاکنون بوده .من در میان شما باشم یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش می کنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد، نگذارید پیش کسوتان شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند. امام خمینی قدس سره ************* شهید حمید باکری جانشین فرماندهی لشکر 31 عاشورا بود و چه زیبا گفت از دوستانش که دراین سال های بعد از جنگ چگونه خواهند شد!! دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می رسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان امروز سه دسته می شوند: دسته ای به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند و از گذشته خود پشیمان می شوند!! دسته ای راه بی تفاوتی را بر می گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند!!! دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد!!! پس از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان باشید . چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار خواهد بود!!!
وقتی پیکر شهید به پره موتور قایق گیر کرده بود - تفحص شهدا وصال ؛ پایگاه جامع وب نوشته های  جهادگران فضای مجازی ما می توانیم www.it-help.blogfa.com
بیانیه جنبش حمایت از تهیه کننده برنامه سمت خدا
تماس با نویسنده

موضوعات مطالب
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گلایه‌ . 8 سال دفاع مقدس . انتفاضه سایبری . ایران . بانه . بیانیه . بیمارستان . پیرترین رزمنده دفاع مقدس . پیکر مطهرش . تنها زن . تیم اطلاعات عملیات . جبهه وبلاگی غدیر . جبهه وبلاگی غدیر اعلام کرد جنبش سایبری من به دانشجوی پولی معترضم . جنبش سایبری بصیرت حسینی . جنبش سایبری علمداران بسیج» . حاج حسین خرازی . حاج صفرقلی رحمانیان . حاج عباس کریمی . حماسه حضور زنان . حماسه دفاع . حماسه هویزه . حماسه هویزه و تأثیر آن . خاطرات رهبر انقلاب . خشونت سانسور شده . داشتیم میرفتیم کربلا اتوبوس مان را منفجر کردند ..... . دانلود مداحی شهدا . دفاع . دلاور مردان . رهبری . روایت . روز قدس . روند جنگ عراق علیه ایران . روند جنگ عراق علیه ایران (1) . زریبافان . زنان . زیبا و دلنشین . سالگرد شهادت . سالم پیدا شد . سردار بزرگ اسلام . سردار سرلشکر احمد کاظمی . شرمنده . شهدا . شهید . شهید امیر حاج امینی . شهید غلامرضا یزدانی . شهید قاسم نصرالهی . شهید همت . شهید کبیری . عملیاتها . عکس اسرای ایران در عملیات بدر . فرمانده سپاه . فرمانده لشکر محمد رسول الله(ص) . فسا . گلعلی بابایی . لحظه شهادت . لیست کامل . محمد مهدی کاظمی . محمدعلی شاه ، افغانستان ، جبهه ، جنگ ایران و عراق ، مجاهد ، زندا . ناگفته هایی از زنان . هشت دفاع مقدس . هشتم اسفندماه . همسران سرداران شهید . وصیت نامه . ولایت فقیه . یادواره وبلاگی . یک فرزند شهید . کمپین، حامیان توافق خوب .
آرشیو وبلاگ
آرشیو مرداد ماه87
آرشیو شهریور ماه 87
آرشیو مهر ماه 87
آشیو آبان ماه 87
آرشیو آ ذر ماه 87
آرشیو دی ماه 87
آرشیو بهمن ماه 87
آرشیو اسفند ماه سال 87
آرشیو فروردین ماه 88
آرشیو اردیبهشت ماه 88
آرشیوخرداد ماه 88
آرشیو تیر ماه 88
آرشیو مرداد ماه 88
آرشیو مهر ماه 88
آرشیو آبان ماه 88
آرشیو آذر ماه 88
آرشیو دی ماه 88
ارشیو بهمن ماه 88
آرشیو اسفند ماه 88
آرشیو فروردین ماه 89
آرشیو اردیبهشت 89
آرشیوخرداد ماه 89
آرشیو تیر ماه 89
آرشیو مردادماه 89
آرشیو شهریور ماه 89
آرشیو مهر 89
آرشیو آبان 89
آرشیوآذر ماه 89
آرشیو دی ماه 89
آرشیو بهمن ماه89
آرشیو اسفندماه89
آرشیو فروردین ماه 90
آرشیو اردیبهشت ماه 90
آرشیو خرداد ماه 90
آرشیو تیر ماه90
آرشیو مرداد ماه 90
آرشیو شهریور ماه90
آرشیو مهرماه 90
آرشیو آبان ماه 90
آرشیو آذر ماه90
آرشیو دی ماه 90
آرشیو بهمن ماه 90
آرشیو اسفند ماه 90
آرشیو فروردین ماه 91
آرشیو اردیبهشت ماه 91
آرشیو خرداد ماه 91
آرشیو تیر ماه 91
ارشیو مرداد ماه 91
آرشیو شهریورماه 91
آرشیو مهر ماه 91
آرشیو آبان ماه 91
آرشیو آذرماه 91
آرشیو دی ماه 91
آرشیو بهمن ماه 91
ارشیو اسفند ماه 91
آرشیو فروردین ماه 92
آرشیو اردیبهشت ماه 92
آرشیوخرداد ماه 92
آرشیو تیر ماه 92
آرشیو مرداد ماه 92
آرشیو شهریورماه 92
آرشیو مهر ماه 92
آرشیو آبان ماه 92
آرشیو آذر ماه 92
آرشیو دی ماه 92
آرشیو بهمن ماه 92
ارشیو اسفند ماه 92
آرشیو فروردین ماه 93
آرشیو اردیبهشت ماه 93
آرشیو خردادماه 93
آرشیو تیرماه 93
آرشیو مهرماه 93
آرشیو آذر ماه 93
آرشیو فروردین ماه 94


لینکهای روزانه
آپدیت نود 32 [1]
[آرشیو(1)]



لینک دوستان
EMOZIONANTE
عاشق آسمونی
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
EMOZIONANTE
عاشق آسمونی
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
عطش عشق
وبلاگ قالب
قالب سازمذهبی

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
  ربات مسنجر قافله شهداء - طرحی نو
لوگوی وبلاگ
وقتی پیکر شهید به پره موتور قایق گیر کرده بود - تفحص شهدا



لوگوی دوستان













آمار بازدید

کل بازدیدها : 546676

بازدیدهای امروز : 134

بازدیدهای دیروز : 141

 RSS 

   

روایت عاشقانه رزمنده لشکر 25 کربلا
وقتی پیکر شهید به پره موتور قایق گیر کرده بود
خبرگزاری فارس: وقتی پیکر شهید به پره موتور قایق گیر کرده بود

  روایت خاطرات دلیرمردان لشکر ظفرمند و خط شکن 25 کربلا، همواره دلنشین و زیبا بوده است. متن ذیل روایتی خواندنی از عملیات والفجر هشت توسط رزمنده گردان یارسول الله(ص) «داریوش ذلیکانی‌تلاوکی» است که توسط برادر علی اصغری‌ولیکبنی به زیور طبع آراسته شده است.

این خاطره، منتخب خاطرات اولین جشنواره خاطره‌نویسی دفاع مقدس رزمندگان مازندرانی از عملیات والفجر هشت (فتح فاو) است که تقدیم مخاطبان، علاقه‌مندان و دوست‌داران فرهنگ ایثار و شهادت می‌شود.

حضور در گردان یارسول(ص) زیر علم حاج بصیر

سه ماه قبل از عملیات والفجر هشت بود که به سمت جبهه? جنوب اعزام شدیم و در پادگان شهید جعفرزاده? اندیمشک مستقر شدیم. بعد از استقرار، نیروها را سازماندهی کردند. ما در گردان یا رسول?(ص) قرار گرفتیم. در گردان حضرت رسول(ص) چند ماهی را آموزش نظامی دیدیم. به منظور آمادگی هرچه بیشتر نیروها فرماندهان رزمایش?هایی را تدارک می‌دیدند تا توان رزمی بچه?ها بالا برود و بچه?ها آمادگی?های لازم را برای انجام عملیات به دست بیاورند.

هر روز با بچه?ها کار می‌شد. با همه? سختی‌هایی که آموزش‌های نظامی داشت نیروها خم به ابرو نمی‌آوردند. یک روز بعد از کلی تمرین طاقت?فرسای آمادگی جسمانی، «سرلشکر شهید حاج حسین بصیر» به جمع نیروها آمد و بچه?ها را در میدان صبح?گاه جمع کرد و با آنان شروع به صحبت کرد. ایشان با آن بیان شیوای خود از کربلای امام حسین(ع) و یاران آن حضرت گفت. حاجی گفت:

«کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا. این جا کربلاست و امروز هم روز عاشورا. راهی را که امروز ما بر می‌گزینیم همان راهی است که امام حسین(ع) و یارانش در سال 61 هجری برگزیدند. این جا کربلاست و تکلیف همان تکلیف. کسانی که می‌خواهند امام زمان(عج) و دین خدا را یاری کنند امروز زمینه فراهم و مهیاست. در این مدت ما شما را پرورش دادیم و به بار نشاندیم، درست مانند باغبانی که درختی می?کارد و پرورش می‌دهد تا از آن ثمر بردارد. الآن وقت میوه دادن و بهره‌دادن شماست. با این حال ما حاضر نیستیم احدی از شما برادران به اکراه در این عملیات شرکت کند. هرکس دوست دارد در میدان نبرد حضور داشته باشد و با دشمن بجنگد و کشور را یاری کند این گوی و این میدان و هرکس به هر عللی نمی‌تواند در عملیات شرکت کند برگردد.»

تا زمانی که حاجی ایستاده بود کسی از جای خود تکان نخورد و حرکتی نکرد. حاجی برای اینکه بچه?ها بهتر و راحت‌تر تصمیم بگیرند به سمت چادر فرماندهی حرکت کرد تا برادرانی که بنا به دلایل و مشکلات شخصی نمی‌توانند در عملیات شرکت کنند، بدون هیچ رودربایستی بتوانند بروند. با رفتن حاجی عده کمی از بچه?ها به خاطر مشکلات و گرفتاری‌های پشت جبهه از صف‌ها خارج شدند و رفتند، ولی بیشتر بچه?ها ماندند.

استارت آمادگی برای بزرگ‌ترین عملیات دفاع مقدس


بعد از دو هفته استراحت و مرخصی به هفت?تپه رفتیم. دو سه روزی در هفت تپه بودیم. حدود ساعت 10 شب، حاجی بچه?ها را جمع کرد و برای آن?ها صحبت کرد و گفت:

«برادران؛ با توجه به اهمیت موضوع از این ساعت اگر از شما پرسیدند از کجا آمدید؟ می‌گویید نمی‌دانم. چه کار می?خواهید بکنید؟ نمی دانم. به کجا می‌روید؟ نمی دانم. خلاصه پاسخ همه سوالات از شما (نمی دانم) باشد.»

بعد از صحبت?های حاجی، نیروها همگی سوار اتوبوس?هایی که از قبل مهیا شده بود شدیم و به طرف هفت?تپه و از آن?جا به سمت اهواز و از جاده اهواز خرمشهر به سمت خرمشهر به راه افتادیم. نیمه‌های راه بود که اتوبوس از جاده اصلی به سمت چپ تغییر مسیر داد و وارد جاده خاکی شد، یعنی به سمت منطقه دارخوئین. اتوبوس‌ها در مسیر پیش رفتند تا اینکه نرسیده به جاده آبادان توقف کردند. بعد از پیاده شدن بچه?ها، رانندگان اتوبوس منطقه را ترک کردند. در محل توقف تعدادی کامیون وجود داشت که بچه?ها باید سوار کامیون‌ها می‌شدند. فرمانده گروهان برادر حاج بصیر «شهید علی‌اصغر بصیر» بود. او گفت:

« برادران؛ بدون هیچ سر و صدا سوار کامیون شوید. به گونه?ای که صدای نفس?تان را کسی نشود.»

و بر همه تکلیف کرد که اولاً در داخل کامیون حق برخاستن ندارید. کسی حق ندارد حتی به آسمان نگاه کند. امشب نگاه کردن به آسمان حرام است. بچه?ها به خاطر اعتقادی که با گوشت و استخوان آنان عجین شده بود سرشان را بلند نمی‌کردند. مدتی نگذشت که تعدادی راننده کامیون آمدند. بدون اینکه از حضور نیروهای تُوی کامیون?ها با خبر باشند استارت زدند و کامیون‌ها به سمت نامعلومی به راه افتادند. بعد از مدتی به یک دژبانی ارتش رسیدیم. دژبان پرسید:

- «بار کامیون چیست؟»

راننده گفت:

- «خاک است».

در همین حین شهید اصغر با خنده?ای برلب گفت:

- «هنوز هیچی نیه اماره خاک هاکردنه. (هنوز چیزی نشده، ما را خاک کردند.)»

بچه‌ها جیک‌شان در نمی‌آمد

کامیون‌ها به راه افتادند. هوا مهتابی بود. در زیر نور مهتاب متوجه شدیم که سایه درختان نخل بر روی ماشین می‌افتد. تازه فهمیدیم که وارد نخلستان شدیم. بچه?ها جیک‌شان در نمی‌آمد. تا این‌که کامیون‌ها توقف کردند. رانندگان کامیون، کامیون را ترک کردند. بعد از یک ربع بچه?ها از کامیون‌ها خارج شدند. صبح، متوجه شدیم در روستای صیداویه هستیم. بچه?ها را در روستای صیداویه سازماندهی کردند. صیداویه روستایی بود که در سواحل رودخانه? بهمن?شیر قرار داشت. تا قبل از عملیات والفجر هشت مردم صیداویه در روستا زندگی می‌کردند، ولی به خاطر اینکه مردم از ماجراهای عملیات در منطقه، بویی نبرند شایعه کردند قرار است عراق، منطقه را شیمیایی بزند. مردم با شنیدن این خبر همه اسباب و وسایل زندگی خود را گذاشتند و منطقه را ترک کردند. کار اطلاعاتی بسیار خوبی انجام شده بود. سپاه در منطقه از همان خودروهای بومی مردم که تویوتاهای 2000 بود استفاده می‌کرد تا همه چیز عادی نشان داده شود و هیچ کس از وجود نیروها بویی نبرد.

ورود به اروندکنار

بعد از20 روز تمرین در منطقه، ما را به سمت اروندکنار بردند. از آن جا که حضور نیروها در اروندکنار می‌توانست نظر دشمن را به سمت خود جلب کند فرماندهان تصمیم گرفتند منطقه را به گونه‌‌ای استتار کنند تا دید دشمن نسبت به نیروهای خودی کمتر شود تا دشمن از ماجرای عملیات باخبر نشود و همه زحمات بچه?ها به باد نرود. این منطقه فاقد جاده بود. بچه?های مهندسی در لباس عرب‌های منطقه تلاش کردند و با فرغون و امکانات جزیی، جاده‌های مختلفی را به طول سه کیلومتر در منطقه جهت حرکت بچه?ها به سوی خط احداث کردند.

در این منطقه یک پاسگاه ژاندارمری قرار داشت و عراقی?ها هم بر این منطقه مسلط بودند. به خاطر اینکه گوش نیروهای عراقی تیز نشود کار اطلاعاتی دیگری انجام شد. لباس بچه?ها در منطقه، لباس نیروهای ژاندارمری شد. سلاح آ?نها هم اسلحه ژ3 که ویژه نیروهای ژاندارمری بود شد تا دشمن حضور نیروهای سپاه را درک نکند. بعد از تلاشی که بچه?ها برای استتار منطقه انجام دادند، برای احداث سریع جاده، نیسان‌های کمپرسی‌دار وارد منطقه شدند که با حمل خاک از طریق آنها روند احداث جاده تسریع شد. وقتی جاده آماده شد گفتند:

«از این به بعد کسی در منطقه آفتابی نشود و جز در مواقع ضروری در محل استقرار تردد نکند.»

جا به جایی و تردد از این دسته به دسته دیگر امکان‌پذیر نبود. اگر احیاناً کسی چنین کاری می‌کرد توسط حفاظت دستگیر می‌شد.

شروع عملیات عاشورایی والفجر هشت و شکستن خط توسط غواصان لشکر ویژه 25 کربلا

همه?چیز حکایت از انجام عملیات می‌کرد. ساعت 10 شب بود که سوار قایق?ها شدیم و حدود ساعت 10:20 دقیقه شب عملیات شروع شد و بچه?ها به کمک قایق تلاش می‌کردند تا خود را به خط دشمن آن طرف اروند برسانند. وقتی خط توسط غواصان شکسته شد، ما هم به آن طرف اروند رسیدیم.

دشمن ساحل خودی را پر از موانع کرده بود و وجود موانع خورشیدی و سیم?های حلقوی و سنگرهای بتونی و دیوارهایی به ارتفاع چندین متر که رو به نیروهای خودی دارای شیب ملایم بود و سمت نیروهای عراقی دارای ارتفاع بود کار را دشوار کرده بود. هنگام حرکت بچه?ها به سمت دشمن، نیروهای عراقی از داخل سنگرهای بتونی با دوشکا و پدافندهای دولول و چارلول بچه?ها را می‌زدند.

با نارنجکی که مدارا کردم

همین طور که به سوی ساحل پیش روی می‌کردیم متوجه شدم که یک نیروی عراقی نارنجکی را به طرف ما پرت کرد. نارنجک درست جلوی پایم به زمین افتاد. در کمتر از یک ثانیه با خودم گفتم:

«اگر آن را به جلو پرت کنم بچه?های خودمان آسیب می‌بینند و اگر به طرف عقب پرت کنم پسردایی‌ام پشت سرم هست.»

برای همین نوک انگشتان دست راستم را روی لبه کلاه آهنی گرفتم و کف دستم را حایل صورت و نارنجک کردم و در حالت پیش روی نیم‌خیز شدم. به محض نیم‌خیز شدن نارنجک منفجر شد و ترکش آن به دستم اصابت کرد و مجروح شدم و برادر امدادگر «سیدمجتبی علمدار (جانباز شیمیایی شهید، مداح اهل بیت)» خودش را بالای سرم رساند و گفت:

- «ذلیکانی چی شده؟»

گفتم:

- «حالم خوب است، ولی درد دارم.»

سریع دستم را باندپیچی کرد. با هم به راه افتادیم.

بعد از مدتی حاج بصیر از طریق بی‌سیم به بچه?ها اطلاع داد:

- «بچه?های تیپ 21 امام رضا(ع) موفق نشده?اند خط را بشکنند. بیایید از جناحین به آنها کمک کنیم تا خط دشمن سقوط کند.»

بچه?ها خودشان را به سمت تیپ 21 امام رضا(ع)کشیدند و خط را شکستند. بدین ترتیب بچه?های تیپ 21 امام رضا(ع) وارد خط شدند. عراقی‌هایی که فرصت فرار نداشتند از ترس داخل کمدها و تانکرهای نفت و ... مخفی شدند.

رزمندگان عرب زبان ایران در دژبانی مستقر شدند. در دژبانی ماشین‌های نیروهای عراقی را که قصد ورود یا خروج داشتند متوقف می‌کردند و سرنشین‌های آن را به عنوان اسیر به پشت جبهه منتقل می‌کردند.

 پیکر شهیدی که به پره موتور قایق گیر کرده بود

مرا را که مجروح شده بودم به سمت اروند منتقل کردند. بعد به دستور حاج اصغر بصیر مرا سوار قایق کردند تا به بیمارستان صحرایی اروندکنار منتقل کنند. وقتی حرکت کردیم حدود ساعت پنج صبح بود. وسط اروند، قایق ما خاموش شد و در نیزارها گیر کرد. وقتی راننده قایق کمی بررسی کرد متوجه شد که پیکر مطهر یکی از شهدا به پره موتور قایق گیر کرده است و باعث خاموش شدن موتور شده است. وضع خیلی از مجروحان داخل قایق بسیار وخیم بود، آنها باید هرچه سریع‌تر مورد مداوا قرار می‌گرفتند. بدن مطهر شهید را در کناری گذاشتیم و قایق را روشن کردیم و به راه افتادیم. این ?بار هم به جای این که وارد آبراه لشکر شویم به بیراهه رفتیم و در نیزارها گم شدیم. آتش دشمن بسیار زیاد بود. باید خودمان را به درمانگاه صحرایی می‌رساندیم. راننده قایق مانده بود که چه کار کند و به کدام سمت حرکت کند. در این گیر و دار یکی از مجروحان که شکمش پاره شده بود و روده‌هایش بیرون ریخته بود گفت:

- «ناراحت نباشید و به خدا توکل کنید.»

و بعد گفت:

- «کمکم کنید بلند شوم و راهنمایی‌تان کنم.»

با این حرف روحیه گرفتیم و تلاش‌مان را بیشتر کردیم. خودمان را به سمت کانال لشکر 25 کربلا کشاندیم.

فانوس?های سر محور را که دیدیم خوشحال شدیم.

* همه ماسک زده بودند

وقتی به ساحل رسیدیم تعدادی از برادران امدادگر به سمت قایق آمدند و برادران مجروح را به سمت بیمارستان منتقل کردند. وقتی به درمانگاه رسیدیم، دیدیم که همه ماسک زده?اند.

گفتم:

- «چه شده است؟»

گفتند:

- «عراقی?ها شیمیایی زدند.»

 خانواده‌های زیادی در فرودگاه تبریز به استقبال‌مان آمده بودند

صبح، مجروحان را سوار آمبولانس کردند و کسانی را که حال‌شان بهتر بود در صندلی جلوی آمبولانس و کسانی را که حالشان وخیم بود در پشت آمبولانس سوار کردند. از آن جایی که بیمارستان فاو مملو از مجروحان بود و امکانات مناسبی برای رسیدگی مجروحان وجود نداشت، ما را سوار اتوبوس کردند و به بیمارستان شهید بقایی اهواز منتقل کردند. ساعت 24 با هماهنگی?های انجام شده با نیروی هوایی دزفول مقرر شد با یک فروند هواپیمای سی 130 ما را به تبریز منتقل کنند. قبل از سوار شدن اعلام کردند:

«کسانی که حالشان خوب نیست و باید مورد مداوا قرار بگیرند سوار هواپیما شوند و کسانی که حالشان بهتر است و می‌توانند بهبود یابند در منطقه حضور داشته باشند.»

نیرو کم بود. حضور نیرو در منطقه لازم بود. با شنیدن این خبر خیلی از مجروحان که توان داشتند به منطقه برگشتند. هواپیما بعد از 2.5 ساعت پرواز در فرودگاه تبریز فرود آمد. حدود 200 تا 300 نفر مجروح بودیم. وقتی هواپیما توقف کرد، خانواده‌های زیادی برای استقبال از ما به فرودگاه آمدند. از آن جایی که تعداد آمبولانس‌ها اندک بود و جوابگوی آن همه مجروح نبود خانواده‌ها ضمن دلجویی از رزمندگان ما را سوار خودروهای شخصی خودشان می‌کردند و به بیمارستان منتقل می‌کردند.

* پیرزن تبریزی که دست و پایم را شست

لباس‌هایم پاره پاره و بدنم گل آلود بود. با همان وضعیت روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم. خانواده‌هایی که می‌آمدند به ترکی صحبت می‌کردند. آن قدر از رزمندگان استقبال می‌کردند که احساس غریبی نمی‌کردی. پیرزنی نزد من آمد، سلام کرد و گفت:

- «پسرم؛ چطوری؟ خوبی؟»

بعد از احوالپرسی از من پرسید:

- « پسرم خانواده‌ات از مجروحیت تو خبر دارند؟»

گفتم:

- «نه»

گفت:

- «پسرم؛ چرا بدنت گل آلود است؟»

گفتم:

- «به خاطر وجود مجروحان زیاد، دوستان فرصت پیدا نکردند بدنم را بشورند.»

بعد از شنیدن حرف‌هایم، رو کرد به من و گفت:

- «اگر مادرت در مازندران است، من توی غربت برای تو مادری می‌کنم.»

دستکشی دستش کرد و دست و پایم را شست. وقتی خانواده‌ام از این ماجرا باخبر شدند به خانه یکی از آشنایان رفتند و با من تماس گرفتند تا جویای حالم شوند. وقتی تماس برقرار شد مادرم از من پرسید:

- «داریوش؛ مجروح شدی؟»

گفتم:

- «نه»

گفت:

- «داریوش من از مجروحیتت خبر دارم داری به من دروغ می‌گویی.»

مادرم را دلداری دادم و گفتم:

- «من حالم خوب خوب است و نگران نباشید.»

وقتی اقدامات درمانی?ام انجام شد به بنده یک دست لباس و کفش دادند و با وضعیت ظاهری خوبی ما را با هواپیمای بویینگ 737 به تهران و از آن جا با آمبولانس به ترمینال تهران پارس و با اتوبوس به مازندران اعزام کردند و به آغوش گرم خانواده‌ام برگشتم.

================

 



نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 5:0 عصر روز جمعه 92 شهریور 1