پس از گذشت 30 سال از شهادت فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا(ع)، شهید علیرضا موحددانش این اولین بار است که خاطرات همسر وی خانم امسلمه مولایی منتشر میشود. شهید موحددانش در دوران حیات دنیایی اگر چه آینه تمام نمای یک اسطوره بود اما بر مظلومیت ایشان همین بس که به خاطر ادای تکلیف، ردای فرماندهی را از تن به درآورد و مانند چند تن از همرزمانش (شهیدان کاظم نجفی رستگار، حسن بهمنی، علیاصغر رنجبران، بهمن نجفی و …) که همگی در دورهای، از فرماندهان لشکر سیدالشهدا(ع) بودند، به هنگام شهادت یک بسیجی ساده بود.
نکتهای که در این اشاره قابل اعتناست، «بسیجی ساده» بودن آن سردار نیست، قطعاً! اما جای این پرسش برای ما از فرماندهان رده بالای دفاع مقدس نیز محفوظ است که چرا شهیدانی مانند علیرضا موحددانش و … نباید در جامعه شناخته شده باشند و تازه بعد از 30 سال یادمان بیفتد که بنرهایی از عکس این شهیدان که مزین به یک جمله از آنهاست بسنده کنیم. البته همین هم جای شکر دارد اما برادران مسئول بدانند در پیشگاه الهی باید پاسخگو باشند که چرا بزرگانی چون این عزیزان حتی به اندازه یک بازیگر دسته سوم سینما هم شناخته شده نیستند؟!
بیانصافی است اگر قصور خودمان را نیز نادیده بگیریم، و بدانیم که دیگر دوره سطحینویسی با جملات درام بیخاصیت که فقط برای داستانهای موهوم هندی و تخیلی مناسب هستند و نه بیان روایتی از زندگی یک شهید که هر چه بود با نفس حضرت روحالله زنده شد و زنده ماند، تمام شده و لازم است از حقایق موجود زندگی یک شهید بگوییم. امید که خدا یاریمان کند.
شهید علیرضا موحددانش فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا(ع)
* من فرمانده شدهام
یک ماه از رفتن شهید موحددانش میگذشت اما هنوز به مرخصی نیامده بود. وقتی آمد، گفت: «صبح دوباره باید بروم سپاه، جلسه داریم و بعد بر میگردم منطقه». طبق معمول همیشه که ساکش را خودم میبستم، پرسیدم: «پس وسایلت را جمع کنم؟» گفت: «نه این دفعه نیازی نیست، احتیاج ندارم. ممکنه ماموریتم هم 5-6 ماه طول بکشد». این را که گفت، با ناراحتی شروع کردم به مخالفت.
تا آن روز اصلاً در مورد اینکه در جنگ فرمانده است و با مشکلات فراوانی رو به روست حرفی نزده بود اما وقتی ناراحتی من را دید گفت: «من فرمانده شدهام و باید بروم»، حکم محسن رضایی را هم به من نشان داد. سپس وصیتنامهاش را داد به من. گفتم: «حاج علی قضیه چیه؟ دیگه نمیخواهی برگردی؟!» خندید و گفت: «بادمجان بم آفت ندارد، خیالت راحت باشد برمیگردم».
خلاصه آن دفعه رفت و یک ماه بعد که مصادف با ماه مبارک رمضان هم بود برگشت و تمام ماه مبارک خانه بود. برای من این موضوع تعجب داشت که کسی مثل علیرضا یک ماه بمانده خانه!! بعداً فهمیدم اختلافاتی بین او و فرماندهان رده بالای جنگ به وجود آمده و ایشان از فرماندهی استعفا داده و برگشته تهران.
حاجعلی، رئیس بسیج خاورشهر شد و بیشتر از همه با حسین خالقی رفت و آمد داشت. ما خبر نداشتیم که او از سپاه هم آمده بیرون و به عنوان یک بسیجی به جبهه میرفت.
* 9 روز بعد از رفتنش به شهادت رسید
دو روز قبل از اینکه علی برای آخرین دفعه برود جبهه خانم دانش میخواست برای زایمان دخترشان برود انگلیس. فرودگاه آخرین دیدار ایشان با حاج علی بود. 9 روز بعد از رفتن شهید موحددانش دو نفر از برادران سپاه آمدند در خانه ما و گفتند: «ما با غلامعلی دانش کار داریم». پرسیدم: «خبری شده؟» گفتند: «نه فقط با خود آقای موحد کار داریم؟» پدرشوهرم آن زمان در شرکت تعاونی خاورشهر مشغول به کار بود و من آدرس همانجا را دادم به آن دو نفر. چند ساعت بعد آقای دانش برگشت و به من گفت: «امسلمه آماده شو برویم خانه خاله علی». گفتم: «چرا آنجا؟!» (دختر خاله علی یک هفته بعد قرار بود عقد کند). ایشان گفت: «همین طوری برویم آنجا کار دارند کمک کنیم و یک سر هم بزنیم».
موقع رفتن دیدم شوهر خواهر بزرگم آمد، آقای دانش که موضوع را به او خبر داده بود. گفت:«چون من احساس سرگیجه داشتم، به او گفتم بیاید پشت فرمان بنشیند». رفتیم منزل خاله حاج علی و آنها مرا گذاشتند و رفتند.
حالم خیلی بد بود و احساس خوبی نداشتم. شب قبلش خواب دیدم که علی آمده حیاط خلوت خانهمان، کولهای پشتش است و میخندد. این خواب را برای خواهرم که او هم خودش را رسانده بود منزل خاله تعریف کردم و گفتم: «لیلا نکنه علی شهید شده؟!» متوجه دگرگونی حال خاله علی هم شدم که خواهرم گفت او ناراحتی قلبی دارد و حتما دوباره عود کرده.
بعد از چند ساعت آقای دانش و شوهر خواهرم آمدند و گفتند: «برویم». احساس میکردم خبری شده اما اینها از من پنهان میکنند. موقعی که سوار ماشین شدیم آقای دانش شروع کرد به صحبت کردن و مقدمه چینی برای دادن خبر شهادت به من. گفت: «آنهایی که همسرشان به شهادت میرسند زنان با لیاقتی هستند».
من فورا منظورش را فهمیدم و گفتم: «چیزی شده؟!» گفت: «بله بابا». حالم خیلی بدتر شد. آن موقع نمیدانستم باردار هم هستم و بعدا متوجه شدم.
آقای دانش گفت: «ما هر چه دنبال وصیتنامه علی گشتیم پیدا نکردیم، تو نمیدانی کجاست؟» گفتم: «چرا. دست منه. وقتی داشت میرفت داد به من». یک وصیت برای من نوشته بود و یکی هم برای پدر و مادرش. در وصیتنامه من نوشته بود : «اگر خدا فرزندی به ما داد دختر بود زینبگونه و پسر بود حسینوار تریبتش کن».
خانم دانش بعدها تعریف کرد که قبل از شنیدن خبر شهادت علی خواب دیدم عدهای پرچمهای سبز آوردند و دادند به من. آنجا حس کردم حتما برای علیرضا اتفاقی افتاده است. مادرشوهرم سر شهادت حاج علی واقعا پیر شد و ضربه سختی دید.
وقتی خبر شهادت علی را در ماشین شنیدم اصلا گریه نکردم. اشک ریختن من در تنهایی و منزل پدرم بود، در اتاق را میبستم و جلوی جمع گریه نمیکردم. پدرم وقتی این خبر را شنید بسیار برافروخته شد.
شهید علیرضا موحددانش فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا (نفر اول از سمت راست تصویر)
* تصاویری از حاج علی دیدم که حسابی مرا بهم ریخت
روزی که پیکر علی را آوردند حال من قابل وصف نیست که چقدر بهم ریخته بودم. طوری که تمام لباسهایم خاکی بود و مجبور شدم کنار جوی آبی لباسهایم را تمیز کنم. به همین دلیل من دیر رسیدم به بهشت زهرا(س). خواستم صورتش را ببینم اما هر کار کردم چون همه فهمیده بودند باردارم حسن خالقی اجازه ندادند و گفتند خوب نیست ببیند.
البته چند ماه بعد همسر خدابیامرز حسین لطفی از دوستان صمیمی علی وقتی شنید اجازه نداده بودند پیکرش را ببینم عکس جنازه را برایم آورد. من حدوداً 6 ماه از بارداریام میگذشت که ایشان گفت: «من این تصاویر را دارم و اگر بخواهی میتوان نشانت بدهم اما به نظر من نبینی بهتر است، بگذار تصویری که از او در ذهن داری خراب نشود». اما وقتی دید من دوست دارم ببینم یک روز آمد خانه ما و عکسها را نشانم داد. گفت: «علی قیافهاش خیلی تغییر کرده ببینی تصویرش در ذهنت عوض میشود». گفتم: «هر چی هست میخواهم ببینم، تحملش را دارم».
بعد از دیدن عکسها بسیار دگرگون و ناراحت شدم. خیلی به من سخت گذشت طوری که پدر و مادرم فهمیده بودند من یک طوریم شده.
* گریههای من روی دخترم تاثیر گذاشته بود
وقتی فاطمه دخترمان به دنیا آمد ساعت 5 بعد از ظهر که میشد به شدت شروع میکرد به گریه کردن. معمولا نوزادان چند ماه اول تولد اشک ندارند اما فاطمه گوله گوله اشک میریخت و هر کار میکردیم آرام نمیشد. با خاله حاج علی او را بردیم دکتر متخصص. دکتر بعد از معاینه با من صحبت کرد و گفت: «در زندگیتان اخیرا مشکلی پیش نیامده؟» گفتم: «چرا، همسرم به شهادت رسیده». دکتر پرسید: «چه ساعاتی شما گریه میکردید؟» گفتم: «بعداز ظهرها». گفت: «این حالات شما روی جنین تاثیر گذاشته و تا 5 ماهگی ادامه دارد. بعد از این مدت خوب میشود».
*خواهرم سنگ صبورم بود
سنگ صبورم خواهر بزرگم بود. خیلی حرفهایی را که به مادرم هم نمیتوانستم بزنم با ایشان در میان میگذاشتم. البته او هم خانهاش قزوین بود خیلی نمیتوانستم در کنارش باشم.
*علی میخواست فاطمه را ببرد
یکی از همسایههای ما که همسر شهید بود، شوهرش را در خواب میبیند که آمده بود دخترشان زینب را با خودش ببرد. درست یک هفته بعد آنها برای تفریح به بیرون از شهر میروند. کنارشان کانالی بوده که آب در آن نمیآمده این بچه میرود برای بازی که ناگهان آب را باز میکنند و این بچه جنازهاش انتهای کانال پیدا شد. این در ذهن من بود تا مدتی بعد خواب علی را دیدم که از من میخواست دخترمان را با خودش ببرد.
فاطمه آن زمان سوم دبستان بود و من تازه از ازدواج مجددم پسری به دنیا آورده بودم به نام حسین و خیلی توجه و وقت من را به خودش جلب کرده بود. یک شب دیدم علی در خانه پدربزرگم آمده بود به خوابم، حسین بغلم بود و فاطمه کنارم. گفت: «امسلمه آمدم با فاطمه صحبت کنم». گفتم: «علی من میخواهم بروم خانهمان و فاطمه را هم میخواهم ببرم». گفت: «نه من آمدم فاطمه را با خودم ببرم». ناگهان از خواب پریدم. همه چیز من فاطمه بود. شهید موحد در خواب فاطمه را پشت خودش پنهان کرده و من دست او را میکشیدم و میگفتم: «تو را به خدا بگذار فاطمه را ببرم». حاج علی گفت: «امسلمه فاطمه محبت و توجه را میفهمد اما حسین خیلی کوچک است و متوجه نمیشود». فهمیدم خوابم چه مفهومی دارد.
صبح خیلی زود در حالی که حال خودم هم خوب نبود متوجه زنبرادرم شدم که هراسان آمده و دستش را از روی زنگ برنمیدارد، در را باز کردم و دیدم رنگ به صورت ندارد. او هم که ماجرای زینب دختر همسایه را میدانست گفت: دیشب خواب دیدم برای نازنین فاطمه اتفاقی افتاده است (دخترم نازنین فاطمه بود که بعضیها به او نازنین میگفتند اما خانم دانش بیشتر نازنین فاطمه میکرد). با این قضیه و خواب خودم تا فاطمه از مدرسه بیاید من مُردم.
مدتی گذشت و یک روز در مدرسه پای یکی از بچهها گیر میکند به پای فاطمه و او میخورد زمین، تمام بدنش به شدت زخم میشود. وقتی در را باز کردم دیدم تمام بدنش باند است. با نگرانی شدید زنگ زدم مدرسه، گفتند: «ما همه کار کردیم، دکتر بردیم و عکس انداختیم. میخواستیم با فاطمه بیاییم خانهتان و توضیح بدیم اما فاطمه گفت شما بیایید مادرم بیشتر میترسد». با سن کمی که داشت حواسش خیلی جمع بود.
شهید علیرضا موحددانش فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا
* این شهید یک دست، خوب حاجت میدهد
بعدها در بنیاد شهید مشغول به کار شدم که البته مدتی بعد به خاطر مشکل آرتروز استعفا دادم. جالب است برایتان تعریف کنم که یک دفعه یکی از همسران شهدا که نه اسم حاج علی را میدانست و نه خبر داشت من چه نسبتی با او دارم گفت: «سر این خیابان عکس یک شهید را نصب کردند که یک دست ندارد اما شنیدم خیلی حاجت میدهد». بعد دو سه تا از همسرها با هم صحبت میکردند و به من گفتند: «خانم مولایی خیلی دوست داریم بدانیم همسر این شهید کیست؟» یکی از آنها میدانست من هستم ولی باقی نمیدانستند. او به شوخی گفت: «خاک بر سرتان خانم مولایی همسر آن شهید است دیگر».
* در این مواقع تنهایم بگذار
شهید موحد دانش وقتی در خانه بود به ما بسیار توجه میکرد و از جمع دوری نداشت، فقط به من تأکید کرده بود زمانی که نماز و قرآن میخوانم دوست ندارم مطلقاً بیایی کنارم و خلوت مرا بشکنی. معمولا هم نمازهایش طولانی بود و بعضاً صدای گریهاش را میشنیدم. علیرضا میرفت در اتاق را میبست عبادت میکرد.
* آشنایی من و همسر شهید کاظم رستگار
به خاطر مسائلی که در لشکر 10 سیدالشهدا گذشته بود خانم شهید رستگار خیلی دوست داشت من را ببیند اما نمیشناخت. از یکی از همکاران پرسیده بود که شما آدرسی از خانم موحد دانش دارید به ما بدهید، ایشان گفت: «خانم موحد، خانم مولایی است که در طبقه مالی کار میکند و آنجا من را شناخته بود».
* من یک بسیجی ساده هستم
حاج علی خیلی تودار بود. طوری که بعضی از مسائلش را بعد از شهادتش فهمیدم. هر وقت پدرش میپرسید: «علی در جبهه چه میکنی؟» میگفت: «باقی چه میکنند من هم همان کار را میکنم، من یک بسیجی ساده هستم».
* از همه بیشتر با حسین خالقی شوخی میکرد
از همه بیشتر بین اطرافیانش با حسین خالقی شوخی میکرد. او را بسیار دوست داشت. مثلا به آقای خالقی میگفت: «خاک بر سرت». من میگفتم: «بد است جلوی ما به او این حرف را میزنی». میگفت: «او پوستش کلفت است. خانمش هم ناراحت نمیشد» و به من میگفت: «این بحثها یک چیزهایی است بین خودشان». حسین خالقی هم به علی علاقه داشت و میخندید.
شهید علیرضا موحددانش فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا
* شهید موحد شلوار لی نمیپوشید
شهید موحددانش به تیپش خیلی اهمیت میداد. تمیز بود و لباس بدون اتو نمیپوشید. حسین خالقی میگفت: «خط شلوار علی هنداونه را نصف میکند». هر لباسی که میپوشید باید اتو داشت. در عین سادگی خیلی تمیز بود. شلوار پارچهای، یقه سه سانتی خیلی تمیز و مرتب. شلوار لی نمیپوشید. همیشه لباس سپاه و لباس بیرونش ساده و تمیز بود. ریشاش دائم مرتب بود. شبها من میدیدم که مسواک میزد. خیلی آراسته بود.
* عاشق بچه بود
میدانستم بچه خیلی دوست دارد و علاقه داشت خودمان بچه دار شویم اما تا زمانی که در کنار هم بودیم، حتی متوجه نشد که پدر شده است.
* بلیطها دست بالایی است!
ما مشهد رفته بودیم با دوستش محسن ابراهیمآبادی؛ شوخی علی گل کرد. دست مصنوعیاش را در آورد و بلیطها را گذاشت در دست مصنوعی و آن را گذاشت بالای در کوپه قطار. گفتم: نکن علی! مأمور قطار آمد داخل بلیطها را چک کند، گفت: «بلیطهایتان را لطف کنید»، علی گفت: «بلیطها دست آن بالایی است». مأمور که متوجه نشده بود پرسید: «مگر شما چهار نفر نیستید؟» حاج علی گفت: «بله». گفت: «پس آن بالایی کیست؟!» ناگهان دست را دید و بنده خدا رنگ صورتش پرید. محسن و علی میخندیدند. مامور قطار که هم شروع کرد به خندیدین گفت: «آقا داشتم سکته میکردم!».
* ماجرای دستی که در کیفم بود
یک مرتبه دیگر دست مصنوعیاش را گذاشت داخل ساک من. آن زمان جایی میرفتی برای برقراری امنیت کیفها را جستجو میکردند، همانطور که ماموری داشت کیف مرا میگشت دستش خورد به دست مصنوعی حاج علی و گفت: «این چیست؟» گفتم: «لباس است». گفت: «نه این دست است!!!» ترسید و جیغ زد.
* ناراحت نیستی با من راه میآیی؟
دست مصنوعی خیلی علیرضا را اذیت میکرد، بندهایش را میبست اذیت میشد. دست را زیاد استفاده نمیکرد مگر بیرون میخواستیم برویم. یک بار از من پرسید: «تو ناراحت نیستی با من راه میآیی و من دست ندارم؟» گفتم: «نه، اگر ناراحت میشدم که اصلاً ازدواج نمیکردم. افتخار میکنم، تو دستت را در راه اسلام دادی». اگر کسی هم میدید میفهمید دست مصنوعی است.
* داستان آرم جمهوری اسلامی و عکس امام(ره)
شهید موحددانش شوخ بود. زمانی که رفته بودند مکه شورتیها را اذیت میکرده و میگفت: «آرم جمهوری اسلامی و عکس امام را میزدیم پشتشان و برای اینکه متوجه نشوند سری تکان میدادیم آنها هم به عربی خسته نباشید میگفتند».
* به امسلمه بگو تو را به خدا با من حرف بزند
اگر باهم بحثمان میشد حرف میزدیم، اگر حق با من بود سریع عذر خواهی میکرد. یک دفعه جر و بحثمان شده بود و سر سنگین بودیم. علی به لیلا خواهر گفته بود: «به امسلمه بگو تو را به خدا با من حرف بزند». یک وقتهایی با خودم میگویم چرا با او اینطور رفتار کردم و حسرت میخورم با اینکه ما زیاد با هم زندگی نکردیم.
* نگاهی که در ذهنم ماند
آخرین دفعهای که حاج علی داشت میرفت دوباره ایستاد، از زیر قرآن عبور کرد و یک مقدار که رفت دوباره برگشت و نگاهی دوباره کرد و لبخند زد. آن نگاه اگر چه زیاد طولانی نبود اما هنوز در ذهنم شفاف مانده است.