در یکی از کوهستان های اطراف روستای گازاردر شهرستان بیرجند، شبی از شب های بهار 1340،انبوهی ازابرهای سیاه،آسمان را فرا می گیرند.پس ازبرخوردهای پی در پی شان با یکدیگرو ایجاد رعدوبرق های مهیب،بارانی سیل آسا شروع به باریدن می کند. رودخانه ای در آن اطراف بوده که هر آن بیم طغیانش می رفته است. در این میان، مادری مریض احوال همراه زنی از بستگانش ، برای در امان ماندن از سیل و طوفان و صاعقه ، به زحمت و به سختی خود را به دامنه کوه می رساند و در غاری کوچک پناه می گیرد. ساعاتی بعد،در همان غار نوزادی قدم به عرصه هستی می نهدکه نام او را محمدناصر می گذارند تا به موجب اراده حقیقت جویش، به زودی درزمره ناصرین دین حق و در زمره جنود الهی قرار بگیرد.محمدناصر سنین طفولیت را در روستاهای گازار و سیستانک سپری می کند و برای گذراندن دوران ابتدایی، به روستای اسفدن می رود که در بیست و چهار کیلومتری سیستانک واقع شده است. با تمام مشقاتی که در راه ادامه تحصیلش وجود داشته، علاقه وافری از خود به درس خواندن نشان میدهد. یکی از آن مشقات،دوری از پدر و مادر بوده است.شاگرد ممتاز بودن در طول سال های دبستان و قبولی یک ضرب در امتحانات نهایی کلاس پنجم ونیز نبودن مدرسه راهنمایی در آن اطراف،پدرش را وا می دارد تا شرایط ادامه تحصیل وی را در شهربیرجند فراهم نماید.در حالی که نوجوانی دوازده ساله بوده،راهی آن دیار می شود و باجدیت پی درسش را می گیرد.
از دوران دبیرستان،در زمره نیروهای موثر انقلاب قرار می گیردو به زودی سر منشاءاقدامات جمعی زیادی ،مثل تظاهرات و یا حمله به یگان های نظامی می گردد. یکی از خصوصیات بارز او در ایام مبارزه این است که با به خرج دادن همتی بالا،درعین انجام فعالیت های چشمگیر انقلابی ، هرگز از درس خواندن باز نمی ماند و هرسال تحصیلی را با نمرات خوب و معدل بالا پشت سر می گذارد.پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، در تاسیس کمیته انقلاب اسلامی (سابق)و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بیرجند نقشی کلیدی ایفاء می نماید و در حالی که به عضویت سپاه در می آید، موفق به اخذ دیپلم نیز می گردد. سخن گفتن از سردار شهید، محمد ناصر ناصری ، بدون پرداختن به ارتباطات و تعلقات خاطر آن بزگوار به افغانستان و افغانی ها ،قطعا کاری ناقص خواهد بود.اوکه از دوران کودکی با زندگی در نوار مرزی ایران و افغانستان، کم و بیش با مردمان آن سامان برخورد هایی داشته، همزمان با تجاوز شوروی سابق به آن کشور، در جبهه خدمت به مردم محروم و مجاهدین افغانی نیز فعال می گرددو به شکل گسترده ای اقدام به حمایت از نهضت جهادی آنان می کند.در عین حال، از انجام وظیفه در حراست از دستاورد های انقلاب اسلامی نیز باز نمی ماند.
در همین راستا می توان به نقش درخشان او در خاتمه دادن به شورشهای منافقین در شهر های بیرجند و قائن و نواحی اطراف آنها اشاره نمود. سال های پنجاه و نه و شصت ،ضمن قبول مسئولیت سپاه زیرکوه و حل و فصل نمودن مشکلات حاد آن، سفری به دو شهر«شیندند»و «فراه» می کندو ضمن گفت وگوبا مسئولین جهادی افغانستان، راهکارهای کمک به آنها را بیشتر و بهتر بررسی می نماید. در همان ایام که فرماندهی سپاه زیرکوه را به عهده داشته، با دختری از خانواده مذهبی ازدواج می نماید.پس از شروع جنگ تحمیلی،با تمام مشغله ای که داشته انجام وظایف سنگین دیگری را هم بردوش خود احساس می کند. با اینکه به خاطر وجود مسائل خاص در بیرجند و اطراف آن و نیاز ضروری به حضور فیزیکی او در آن جا، مسئولین مانع رفتنش به خط مقدم می شده اند، ولی در عین حال به صورت پراکنده و کوتاه چند باری عازم مناطق جنگی می شود، و از طرفی هم ضمن پشتیبانی های تدارکاتی، در شهر های بیرجند، قائن و گناباد، نقش بسیار مهمی را در بسیج نیروهای مردمی و اعزام آنها به جبهه ایفا می کند.
سال 1363 ، با حفظ سمت قبلی ، فرماندهی سپاه بیرجند را نیز می پذیرد و همچنان از حضور در جبهه های جنگ باز نمی ماند که در همین سال ، ضمن عهده دار شدن مسؤلیت یکی از محورهای اطلاعات و عملیات تیپ بیست و یک امام رضا (سلام الله علیه ) در عملیات عاشورا (میمک ) هم شرکت می کند که به سختی از ناحیه کتف و پا مجروح می شود. سال 1364 ، سردار پر آوازه دفاع مقدس ، شهیدمحمود کاوه وقتی اوصاف ناصری را از دوستانش می شنود و استعداد بالای او را شناسایی می کند ، برای جذب وی به تیپ ویژه شهدا تلاش می نماید .نهایتا موفق می شود او را به تیپ ویژه بیاورد و ریاست ستاد را بر عهده اش بگذارد. بنا به شهادت همرزمان و اسناد به جای مانده از آن دوران ، هرگز نقش شهید ناصری را در هر چه شکوفاتر شدن تیپ ویژه شهدا نمی توان نادیده گرفت .البته ارتباط عرفانی و معنوی او با محمود کاوه ،در تحقق یافتن این مهم بی تاثیر نیست.حجت الاسلام ابراهیمی در این باره می گوید: ارتباط بسیار زیبایی بین او و شهید کاوه بود.شاید بتوان گفت در یک آن ، شهید کاوه مراد بود و شهید ناصری مرید، و در لحظه ی دیگر ناصری مراد می شد و کاوه مرید .هر دو به یکدیگر عشق می ورزیدند و حال و هوای زیبایی در میدان نبرد و مبارزه داشتند.
او تا پایان جنگ، چهار بار گرفتار مجروحیت های سخت می گردد که برخی ترکش های آن دوران در بدنش به یادگارمی ماند و نهایتا در حالی دعوت حق را لبیک می گوید که هنوز از مجروحیت پا و کمر رنج می برده است. پس از پایان جنگ ، همچنان با روحیه ای خستگی ناپذیر، در سنگرهای مختلفی مشغول خدمت به نظام و انقلاب می شود. در این میان با استفاده از اوقات اندکی که برای استراحتش باقی می ماند، مشغول ادامه تحصیل نیز می شود که حاصل آن ، اخذ مدرک لیسانس در رشته مدیریت است. اما در نگارش زندگی نامه شهید ناصری ، نکته ای که هیچ گاه نمی شود از آن غفلت نمود، فداکاری و ایثار همسر اوست که چون خود آن بزرگوار می تواند برای تمام زنانی که شوهران شان به نوعی در حال خدمت به اسلام و انقلاب هستند، اسوه و الگو باشد. اجر و پاداش این زن فداکار، اگر بیشتر از اجر و پاداش شهید ناصری نباشد، قطعا کمتر هم نخواهد بود.در این باره حجت الاسلام سالک می گوید: اگر مرحوم شهید ناصری در ابعاد معنوی به مقامات عالیه رسید، این را مرهون ایثار و قدرت ایمانی همسرش است.
در واقع این زن ، هم مادر بود و هم پدر بود برای بچه ها ، و با آگاهی و سازگاری اش چنان روحیه و آرامشی به شوهرش می داد که او با خاطر جمع می توانست در راه قدم بزند و مشغول کسب توفیقات باشد. سرانجام این انسان خستگی ناپذیر در روز هفدهم مرداد 1377 ، توفیق این را یافت تا در شهر مزار شریف ، به نحوی بسیار مظلومانه و به دست نیروهای طالبان که افرادی شقی و بی منطق هستند،شهد شیرین شهادت را بنوشد. آقای شاهسون ، تنها بازمانده آن واقعه ، درباره آخرین لحظه های زندگی شهید ناصری و شهدای دیگر کنسولگری جمهوری اسلامی ایران ،چنین می گوید: طالبان وارد خیابان کنسولگری شده بودند و هر موجود ی را که می دیدند ، به طرفش تیر اندازی می کردند .دود ناشی از انفجارهای متعدد ، از همه جای شهر سر به آسمان کشیده بود . صدای تیراندازها هر لحظه به ما نزدیک تر می شد.
شهید ناصری از چند روز قبل ، با وزارت امور خارجه در تماس بود .آن روز هم چند بار با آنها تماس گرفت .می گفتند: پاکستان حفظ جان شما را تضمین کرده است. و از هر لحاظ خاطر ما را جمع کردند که در صورت سقوط شهر ،اتفاقی برای مان نخواهد افتاد. به اعتبار همین ضمانت ها، هنگامی که گروه کوچکی از طالبان ،در کنسولگری را به صدا در آوردند ، ما در را به روی شان باز کردیم . آنها وحشیانه در می زدند و یکریز .این نشان می داد که اگر در را باز هم نمی کردیم ،به زور وارد می شدند. در بین این گروه کوچک، چند نفر پاکستانی هم به چشم می خورد که بعدها فهمیدم بعضی از آنها از اعضای گروهک صحابه پاکستان بودند.به هر حال ،آنها هم مثل سایر طالب ها خشن بودند و بی منطق ،و به زبان پشتون صحبت می کردند. با این که برخورد ما از ابتدا با آنها خوب بود ، ولی آنها بدون هیچ دلیلی معترض ما شدند و با ضرب و شتم ،همه مان را بردند داخل اتاقی در زیرزمین که یک در آهنی داشت .قفل بزرگ و محکمی به آن زدند و رفتند. شاید بیراه نباشد اگر بگویم از همه ما آرام تر ، ناصری بود .همان بزرگوار هم بود که گفت : اینها کار را تمام خواهند کرد.
مشخص بود که این گروه کوچک برای کار خاصی آمده اند و انگار از طرف خود ملا عمر ماموریت ویژه ای به شان واگذار شده است .که البته من بعدها فهمیدم واقعیت امر هم چیزی جز این نبوده است. در آن اتاق ،یک گوشی تلفن بود که طالب ها متوجه اش نشده بودند .وقتی خاطرمان جمع شد که آنها رفته اند بالا ، ناصری بلافاصله و برای چندم ،مشغول تماس شد. آن روز او یک بار دیگر هم موفق شد با ایران تماس بگیرد و موقعیت مان را برای شان توضیح بدهد .آنها هم قول دادند تمام تلاش شان را به کار بگیرند تا خطری متوجه ما نشود .این آخرین تماس ما با ایران بود. چرا که طالب ها کلا تمام سیستم های ارتباطی را از بین بردند. آنها از همان ابتدای کار، شروع کرده بودند به سرقت تمام اموالی که در کنسولگری بود؛از ماشین ها گرفته تا مواد غذایی ، و حتی ظروف غذاخوری بچه ها. چهل ،پنجاه دقیقه بعد ،یک جوان طالب آمد پایین .آمارمان را گرفت.وقتی می خواست برود بیرون ،با لهجه غلیظ پشتون و با لحنی پر از کینه ،چیزی گفت و رفت .یکی از بچه ها که به زبان پشتونی وارد بود ،گفت: انگار برادرش قاچاقچیه .
وقتی از علت این حرفش پرسیدم ،فهمیدم که برادر آن جوان در ایران ،در شهر زاهدان زندانی است .او گفته بوده که انتقام برادر زندانی اش را از ما خواهد گرفت! طولی نکشید که همان جوان دوباره آمد پایین. این بار صورتش را پوشانده بود و فقط چشم هایش پیدا بود . فاصله ما تقریبا چهار متر بود. دو میز آهنی وسط اتاق بود که بین ما و او حایل می شد. ماهنوز به قولی که پاکستانی ها به وزارت امور خارجه ایران داده بودند، دلخوش بودیم . اما این بار جوان طالب ،همین که روبه روی ما قرارگرفت ،با اسلحه ای که در دست داشت، دوسه تیر به طرف سقف شلیک کرد و بعد هم سر اسلحه را گرفت رو به ما و در کمال بی رحمی همه را بست به رگبار . درست در لحظه ای که او به سقف شلیک کردو سر اسلحه اش را آورد پایین،من توانستم خودم را پرت کنم روی زمین. در همین حین،شاید در کمتر از یک ثانیه ،همه بچه ها گلوله خوردند.یک تیر هم که کمان کرده بود،خورده بود به پای من ، که البته این را چند ساعت بعد فهمیدم؛اولش فکر می کردم که من هم گلوله خورده ام. در آن لحظه نفسم را در سینه حبس کرده بودم.
چند تا از همکاران در دم شهید شده بودند. ازسه، چهار نفرشان صدای ناله به گوش میرسید. یکی از آنها ناصری بود که بدن مطهر و خونینش افتاده بود روی من. معلوم بود دارد آخرین نفس ها را می کشد.با همان آخرین رمقش ،مشغول شد به گفتن ذکر مقدس حضرت سیدالشهدا (سلام الله علیه). صدای (یا حسین ، یاحسین) گفتنش، هنوز هم توی گوشم است. هرآن انتظارمی کشیدم آن جوان طالب برای زدن تیر خلاص به مجروح ها بیاید. ولی در کمال تعجب،دیدم هیچ صدایی بلند نمی شود. شاید نیم ساعت به همان حال ماندم و جرات تکان خوردن پیدا نکردم.کم کم فهمیدم که آن نیروی طالب،گورش را گم کرده است،در را هم باز گذاشته بود.انگار خاطرش جمع شده بود که مجروح ها ، به تدریج ، در اثر خون ریزی جان خواهند داد. لحظه ای که تصمیم گرفتم بلند شوم،ناصری روحش پرواز کرده بود.
منابع زندگینامه: مسافر ملکوت ،نوشته ی سعید عاکف،نشر کاتبان
*فرازی از وصیتنامه شهید*
چه بگویم زبان قادر به گفتن نیست و دلم از نوشتن عاجز است من در طول زندگی آنقدر شما را آزردم که نمی توانم پوزشی بطلبم فقط از خدای بزرگ برای شما اجر و پاداش خواهانم شما امانت داران خوبی بودید امانت خدای را خوب نگهداری و ترتیب نمودید امروز روزی است می باید امانت را به صاحب امانت باز گردانید درود بر تو پدری که ابراهیم گونه فرزندت را به قربانگاه عشق می فرستی و درود بر تو مادری که فاطمه گونه فرزندت را تربیت نموده و روانه کربلا می کنی