پیرمردی که در چند متری من بر اثر مجروحیت بر زمین افتاده بود، پیش من آمد و گفت: «برادر شما چه کسی هستید؟» گفتم: «منظور شما چیه؟» گفت: «دیشب بالای سر شما چه کسی آمده بود؟» میترسیدم هرچه بگویم، بگوید خواب دیدهای یا انکار کند اما او خودش گفت: «من دیدم که دیشب سیدی بالای سر شما بود و دستش را روی جراحت شکم تو گذاشته بود». هرچه میگفت با خواب من مطابقت داشت. انگار مواردی را که در خواب دیده بودم، او در بیداری دیده بود! نامش احمدی بود از یکی گردانهای مشهد که آن زمان 60 ساله نشان میداد.
نفر سمت راست حسین یوسفی
کار این رزمنده تمام است!
پیرمرد ایستاد و با دستانش به آمبولانسهایی که برای یافتن مجروحین آمده بودند علامت میداد که به سراغ من بیایند. امدادگرها مرا داخل آمبولانس گذاشتند اما تا وضعیت مرا دیدند، به یکدیگر گفتند: «کار این بنده خدا که تمام است! به بیمارستان نمیرسد!» تا حرفهایشان را شنیدم، دیدم میتوانم حرف بزنم، به سختی گفتم: «برادران بزرگوار، من از ساعت یازدهونیم دیشب که مجروح شدهام، همینطور اینجا افتادهام! تا الآن هم خدا مرا نگهداشته و بعد از این هم همینگونه است». تا این را گفتم، گفتند: «واقعاً از ساعت یازدهونیم دیشب؟» گفتم: «بله». مرا به بیمارستان ماهشهر بردند.
* او را به سردخانه ببرید!
در اتاق عمل، دست و پای مرا به تخت بستند و لباسهای مرا پاره کردند. پزشکان آمدند و تا مرا دیدند، گفتند: «این رزمنده دیگر حتی نفس نمیکشد! او را به سردخانه کنار شهدا ببرید!» دیگر توان حرف زدن هم نداشتم و نمیتوانستم بگویم که زندهام، مرا نبرید. تا کشوی سردخانه، آنچه اطرافم میگذشت را میفهمیدم اما بعد از آن دیگر از هوش رفتم.
* لحظاتی که در سردخانه گذشت
از آن ساعات تنها دشت بزرگی پر از گل و درخت در یادم مانده و صدای "یا حسین (ع)" و "یا مهدی (عج) ادرکنی"... به هیچوجه احساس درد نمیکردم.
نمیدانم 72 ساعت یا 48 ساعت آنجا ماندم. تا اینکه یکی از رزمندهها، به نام شهید ابراهیم اسداللهی که فرمانده گردان بود، برای پیدا کردن برادر مجروحش به بیمارستان آمد. گویا پرسنل به او گفته بودند برادرش را به مشهد اعزام کردهاند. حتی لیست اعزام را نیز به او نشان دادند. اما او نپذیرفت و اصرار داشت که برادرش در آن بیمارستان است. پرسنل هم که دیدند او راضی نمیشود، از اسداللهی خواستند تا به سردخانه هم سر بزند, شاید آنجا باشد.
* جنازهای که کیسهاش عرق کرده بود
بعدها برایم گفت: «وقتی به پایین آمدم، منصرف شدم. دیگر تمایل نداشتم جلوتر بروم، اما انگار کسی مرا هل میداد که سردخانه را ببینم. ترسناک و وحشتناک بود و دائم میگفتم خدایا چه اشتباهی کردم که به اینجا آمدم. کشوی اول را در سردخانه بیرون کشیدم اما جنازه برادرم نبود. کشوی دوم را کشیدم، دیدم شخصی را با لباس رزم آنجا گذاشتهاند که نایلونی که روی ان کشیدهاند، عرق کرده! حالت عجیبی به من دست داد. احساس کردم خیالاتی شدهام. سریع به بخش رفتم. بعد از چند دقیقه احساس کردم اگر آن رزمنده زنده باشد، من گناهکارم! برای اطمینان بیشتر دوباره به سردخانه برگشتم. کشو را کشیدم و مطمئن شدم آن رزمنده زنده است! به سرعت به بخش رفتم و به پزشکان و پرستاران اطلاع دادم که مجروحی که داخل سردخانه است شهید نشده و زنده است».
* لباسهایم را به تبرک میبردند
به اصرار او پزشکان و پرستاران به سردخانه آمدند و وقتی از زنده بودنم مطمئن شدند به سرعت مرا به اطاق عمل بردند! عمل جراحی من از 7-8 صبح تا هفت غروب طول کشید و به گفته پرستاران 15 روز بیهوش بودم! 15-16 بعد از عمل بود که بدنم کم کم گرم شد. به شدت احساس تشنگی میکردم. 2 پرستار به صورتم آب میپاشیدند تا حس مرا تحریک کنند. قطرات آب را حس میکردم. به سختی چشمانم را باز کردم... یکی از آنها فریاد کشید و گفت: «یا حسین(ع)! ما تابه حال چنین چیزی ندیدهایم!».
نمیتوانستم حرف بزنم، اما میدیدم پرستاران لباس مرا پاره کرده و بین خود به عنوان تبرک تقسیم میکنند. آنها میگفتند «زندهماندن بعد از 48 ساعت در سردخانه و 15 روز در کما، معجزه است، شما شهید زندهاید». بعد از چند روز مرا به بیمارستان امام خمینی(ره9 بردند و حدود یک سال آنجا بستری بودم. چندین عمل آنجا انجام دادند و حدود 70 درصد از رودهام را برداشتند و ... پس از مرخصی دوباره عازم جبههها شدم، یعنی حدود سال 62. اما از آنجا که توانایی جنگیدن نداشتم، کارهای اداری مانند آمار شهدا و مجروحین را به عهده میگرفتم.
* عملیات والفجر 9
استراتژی تعقیب دشمن در جبهه شمالی با سلسله عملیاتی بنام «والفجر» در این مناطق آغاز شد و نیروهای ما توانستند به پیروزیهای مهمی در منطقه «چوارتا» دست پیدا کنند. عملیات والفجر 9 ساعت 23 و 45 دقیقه پنجم اسفند 64 در شرق چوارتای کردستان عراق آغاز شد. چند روز پس از پایان عملیات و تحویل خط به نیروهای پدافندی در حالی که مناطق فتح شده هنوز به طور کامل تثبیت نشده بود، نیروهای عراقی در حملاتی توانستند همه مناطق تصرف شده را بازپس گیرند. عراق که در این پاتکها به دنبال کسب موفقیت جدید و بازسازی روحی نیروهای شکست خورده خود در فاو بود با توان بیشتری در منطقه ظاهر شد. نکته حائز اهمیت، همزمانی عملیات «والفجر 9» با درگیری نیروها در منطقه فاو بود. سپاه در حالی به این عملیات میپرداخت که در فاو درگیر پاتکهای سنگین عراق بود. یگانهای تازه تاسیس سپاه این عملیات را انجام دادند و توانستند در تهاجم خود به پیروزیهایی دست یابند. در جریان این نبردها مقدار زیادی مهمات و تجهیزات دشمن از بین رفت و تعدادی نیز به غنیمت نیروهای خودی درآمد. تعداد کشته و زخمیها و اسرای دشمن 2 هزار و 750 نفر برآورد شد. در جریان این عملیات مسئولیت تعاون رزمی تیپ مستقل در یگان 57 حضرت ابوالفضل(ع) بر عهده من قرار گرفته بود.
ساعت پنج بعدازظهر رزمندگان را که سوار بر 50 اتوبوس بودند از کرمانشاه به سمت سد دربندیخان عراق حرکت داده شدند. ساعت دو بامداد وارد منطقه شدیم و عملیات پس از اندکی انتظار آغاز شد.
در مرحله اول خط پدافندی دشمن شکسته شد. جمعا 15 روز در آنجا مستقر بودیم تا این که متوجه شدیم دشمن مشغول انجام تحرکات است. ساعت 3 بامداد عراقیها حمله را آغاز کردند. وقتی اولین گروه ما به محاصره آن ها درآمد، چون نیروهای کمکی نرسیده بود دستور عقبنشینی صادر شد. از طرفی دشمن نیروی کمکی را هم وارد عمل کرد.
نیروهای بعثی از هیچ حربهای برای حمله به ما دریغ نکردند حتی تعدادی سگ وحشی هم در میان برف سنگین منطقه به سوی ما روانه کردند. دشمن به گمان این که رزمندگان ایران در حال عقبنشینی هستند با سروصدای زیاد و به قصد تضعیف روحیه ما شادی میکردند. از بالای کوه و بلندیهای مشرف به دشمن که پایین میآمدیم برف, بسیاری از رزمندگان را زمینگیر کرد و حتی بسیاری از آنها از شدت سرما به شهادت رسیدند. پس از آن که منطقه را از نیروهای خودی خالی کردیم دستور دادند که دشمن را زیر آتش توپخانه و هواپیما بگیرید. پس از 2 ساعت، دشمن در آن منطقه متحمل تلفات زیادی شد و تیپ یکم کردستان در آن منطقه مستقر شد. البته ساعاتی بعد، دشمن شروع به پاتک کرد اما خوشبختانه نتوانست موفقیتی را نصیب خود کند.
در مرحله دوم این عملیات که در سال 64 انجام گرفت من مسئولیت گروهان امداد را در تیپ 57 حضرت ابوالفضل(ع) رسته تعاون رزمی بر عهده داشتم. پس از شناسایی منطقه عملیاتی قرار شد در قسمت غربی منطقه کردستان عراق وارد عمل شویم. عملیات ساعت دوازده و نیم شب در حالی که برف به شدت میبارید، شروع شد. رزمندگان ما در ساعات اولیه تعدادی از نیروهای دشمن را به اسارت خود درآوردند و تعدادی از ارتفاعات مهم و استراتژیک را از دشمن گرفتند. یک هفته بعد از فتح ارتفاعات کردستان، خبرنگاران خارجی به آن منطقه آمدند تا گزارش تهیه کنند. آنها از ارتفاعات آزاد شده به دست رزمندگان ایرانی متعجب شده بودند و میگفتند: «صدام گفته که ایران هیچیک ارتفاعات ما را تصرف نکرده است. اما ما خودمان شاهدیم که رزمندگان ایرانی موفق به این کار شدهاند».
فعلاً پذیرفته نشدهای
یک شب در جبهه غرب در سنگر خوابیده بودم. یکی از دوستان شهیدم، «ابراهیم ترک» به خوابم آمد. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «برادر یوسفی وسایلت را جمع کن، وصیت نامهات را بنویس و آماده شو که چند روز دیگر قرار است پیش ما بیایی». پرسیدم: «شما از کجا میدانی؟» گفت: «اینجا کسانی هستند که به من اشاره میکنند به شما بگویم پیش ما خواهی آمد». نیمههای شب از خواب بیدار شدم. خوشحالی تمام وجودم را گرفته بود. شوق شهادت چنان در جانم پیچیده بودم که خودم را از یاد برده بودم. بلند شدم نماز نافله شب را خواندم. پس از این خواب روزهای متمادی در این فکر بودم که خداوند این بنده حقیر را دوست داشته که شهادت او را تایید کرده است. از طرف دیگر به حال و روز پدر و مادر پیرم پس از رفتنم از این دنیا میاندیشیدم. تا اینکه همان دوستم دوباره به خوابم آمد و گفت: «حسین آقا! با خود خیلی چیزها اندیشیدهای! اما فعلاٌ در این دنیا خواهی ماند... قسمتی از بدن شما که مجروح شده است به عنوان شهید پذیرفته میشود، اما فعلاٌ خودت نمیآیی.».
* لاکپشتی که راهنما بود
در خرداد سال 67 که در منطقه عملیاتی جنوب بودم، در تیپ مستقل 13 رعد به عنوان مسئول تعاون رزمی انجام وظیفه میکردم. عصر به دیدن رزمندگان پدافند هوایی رفتم. آنها کنار نیزارها چای تهیه کرده بودند و مشغول خوردن و صحبت بودند. ناگهان لاکپشتی از داخل آب بیرون آمد و به ما نزدیک شد، سرش را از لاک بیرون میآورد و دور خودش میچرخید. دوستانم لاکپشت را به داخل آب انداختند، اما دوباره از آب بیرون آمد و دور ما چرخید. بچهها ناراحت شدند و برای چندین مرتبه لاکپشت را داخل آب پرتاب کردند، اما باز هم برگشت! من خیلی نگران شدم که شاید در این مکان موردی وجود دارد و یا این که این حیوان زبان بسته مأمور شده تا مطلبی را به ما بفهماند. با دوستان اطراف چادر را حدود یک متر کندیم و 6 شهید را پیدا کردیم.
اسارت با یک آفتابه!
سال 60 بود. عصر یکی از روزها، نیروهای جدید از استان لرستان در منطقه عملیاتی مستقر شدند. ساعت 10 شب، یکی از این نیروهای جدید برای تجدید وضو بیرون رفت. از فرط خستگی به اشتباه از خاکریز جدا شد و به سمت نیروهای عراقی رفت. بین مسیر ناگهان متوجه افرادی شد که به زبان عربی صحبت میکنند و با احتیاط به سمت نیروهای ایرانی میآیند! رزمنده ایرانی به سرعت و با زیرکی، لوله آفتابه را از پشت به کمر آخرین نفر چسباند و گفت: «بیحرکت!».
آن عراقی به زبان عربی به دوستان خود میگوید: «این نیروی ایرانی اسلحه دارد، شما هم ساکت باشید و هرچه میگوید اطاعت کنید!» این رزمنده با یک آفتابه 5 نفر از نیروهای بعثی را اسیر کرد. آنها وقتی فهمیدند که با یک آفتابه اسیر شدند قیافههای آنها از عصبانیت دیدنی بود!